اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، همیدون، کنون، حالیا، همینک، الحال، فی الحال، عجالتاً، فعلاً، الآن، ایمه، ایدر، اینک، ایدون، بالفعل، حالا برای مثال مردمان را راه دشوار است نون / اندر آن دشت از فراوان استخوان (فرخی - ۲۶۲) نام حرف «ن» تنۀ درخت، جذع، تاپال گودی در چانۀ کودک ماهی
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، هَمیدون، کُنون، حالیا، هَمینَک، اَلحال، فِی الحال، عِجالَتاً، فِعلاً، اَلآن، اِیمِه، ایدَر، اینَک، ایدون، بِالفِعل، حالا برای مِثال مردمان را راه دشوار است نون / اندر آن دشت از فراوان استخوان (فرخی - ۲۶۲) نام حرف «ن» تنۀ درخت، جِذع، تاپال گودی در چانۀ کودک ماهی
نالان، برای مثال همه پیش نوشین روان آمدند / ز کار گذشته نوان آمدند (فردوسی - ۷/۱۱۵)، در حال حرکت، خرامان، خمیده، ضعیف، فریادزنان، تعظیم کنان، کرنش کنان
نالان، برای مِثال همه پیش نوشین روان آمدند / ز کار گذشته نوان آمدند (فردوسی - ۷/۱۱۵)، در حال حرکت، خرامان، خمیده، ضعیف، فریادزنان، تعظیم کنان، کرنش کنان
درخت صنوبر و کاج. (برهان قاطع) (آنندراج). نوژ. (جهانگیری). نوز. نوج. ناژ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نوژن نسب است هر دم از قامت او فریاد ز سرو بوستان می ریزد. شمس طبسی (از فرهنگ نظام)
درخت صنوبر و کاج. (برهان قاطع) (آنندراج). نوژ. (جهانگیری). نوز. نوج. ناژ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نوژن نسب است هر دم از قامت او فریاد ز سرو بوستان می ریزد. شمس طبسی (از فرهنگ نظام)
صورت ملفوظ حرف ’ن’ است، رجوع به ’ن’ شود: نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو نونی زرینم، ناصرخسرو، و آن قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون نون، نظامی، نونی است کشیده عارض موزونش و آن خال معنبر نقطی بر نونش، سعدی، ، اکنون، (لغت فرس اسدی ص 383) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، علی حال، (لغت فرس)، مخفف اکنون است، (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات)، مخفف کنون، (انجمن آرا) (آنندراج)، در حال، همین زمان، بالفعل، حال، (برهان قاطع)، در همین زمان، (ناظم الاطباء)، اینک، نک، علی حال، علی کل حال، در هر حال، (یادداشت مؤلف) : بار بسته شد فرمان ده نون تا میان خدمت را بندم چست، بوشکور، زاغ سیه بودم یکچند و نون باز چو غلبه بشدستم دورنگ، منجیک، گوئی زبان شکسته و گنگ است بت ترا ترکان همه شکسته ز بانگ تواند نون، عمارۀ مروزی، ولی ای پسر گاه آن است نون که سازی یکی چارۀ پرفسون، فردوسی (از سروری)، گر آن خوابها نون گزارش کنی شکم گرسنه چون گوارش کنی، فردوسی، مردمان را راه دشوار است نون اندر آن دشت از فراوان استخوان، فرخی، همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک، لبیبی، به عالم اندر نون مالک الملوک توئی جمالشان همه از تست گاه جاه و جلال، غضایری، ضمیر انور تو هرچه در خیال آرد چو امر کن فیکون آسمانش آرد نون، شمس فخری، ، تنه درخت، (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) ((ناظم الاطباء)، نرد، (رشیدی) (انجمن آرار) (آنندراج)، به استعاره، چاه زنخدان، (از جهانگیری) (از برهان) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)، چاهک زنخ، (دهار)، در عربی نونه بدین معنی است، (از رشیدی)، رجوع به ’ن’ شود، به اصطلاح ارباب معما ابرو را گویند که عربان حاجب خوانند، (برهان قاطع)، ابرو، حاجب، (ناظم الاطباء)، رجوع به ’ن’ شود، ثابت، برقرار، مقیم، بزرگی، کلانی، (ناظم الاطباء)
صورت ملفوظ حرف ’ن’ است، رجوع به ’ن’ شود: نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو نونی زرینم، ناصرخسرو، و آن قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون نون، نظامی، نونی است کشیده عارض موزونش و آن خال معنبر نقطی بر نونش، سعدی، ، اکنون، (لغت فرس اسدی ص 383) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، علی حال، (لغت فرس)، مخفف اکنون است، (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات)، مخفف کنون، (انجمن آرا) (آنندراج)، در حال، همین زمان، بالفعل، حال، (برهان قاطع)، در همین زمان، (ناظم الاطباء)، اینک، نک، علی حال، علی کل حال، در هر حال، (یادداشت مؤلف) : بار بسته شد فرمان ده نون تا میان خدمت را بندم چست، بوشکور، زاغ سیه بودم یکچند و نون باز چو غلبه بشدستم دورنگ، منجیک، گوئی زبان شکسته و گنگ است بت ترا ترکان همه شکسته ز بانگ تواند نون، عمارۀ مروزی، ولی ای پسر گاه آن است نون که سازی یکی چارۀ پرفسون، فردوسی (از سروری)، گر آن خوابها نون گزارش کنی شکم گرسنه چون گوارش کنی، فردوسی، مردمان را راه دشوار است نون اندر آن دشت از فراوان استخوان، فرخی، همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک، لبیبی، به عالم اندر نون مالک الملوک توئی جمالشان همه از تست گاه جاه و جلال، غضایری، ضمیر انور تو هرچه در خیال آرد چو امر کن فیکون آسمانش آرد نون، شمس فخری، ، تنه درخت، (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) ((ناظم الاطباء)، نرد، (رشیدی) (انجمن آرار) (آنندراج)، به استعاره، چاه زنخدان، (از جهانگیری) (از برهان) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)، چاهک زنخ، (دهار)، در عربی نونه بدین معنی است، (از رشیدی)، رجوع به ’ن’ شود، به اصطلاح ارباب معما ابرو را گویند که عربان حاجب خوانند، (برهان قاطع)، ابرو، حاجب، (ناظم الاطباء)، رجوع به ’ن’ شود، ثابت، برقرار، مقیم، بزرگی، کلانی، (ناظم الاطباء)
جنبان. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). متحرک و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی). حرکت کنان. (ناظم الاطباء). جنبنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از روی حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج). جنبان باشد یعنی حرکت کنان، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع). جنبان بر خویشتن، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفه الاحباب). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. (از معیار جمالی). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. (لغات فرهنگستان). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند: ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر. بوشکور. برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان. فردوسی. سواران ترکان به کردار بید نوان گشته وز بوم و بر ناامید. فردوسی. از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال. فرخی. گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. کنون چو مست غلامان سبز پوشیده به بوستان شود از باد زادسرو نوان. فرخی. همی ریخت غار از غریویدنش همی شد نوان که ز جنبیدنش. اسدی. تو گفتی که هر یک عروسی است مست نوان وآستینها فشانان ز دست. اسدی. گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن. ناصرخسرو. تا عرعر از باد نوان است همی باد حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر. ناصرخسرو. نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار. ناصرخسرو. پیچان و نوان و نحیف و زردم گوئی به مثل شاخ خیزرانم. مسعودسعد. نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان. معزی. بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم زآن حال همی کم نشود سرو نوان را. انوری (از جهانگیری). همیشه تا ز کتان است خیمۀ اعراب همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان. شمس فخری. ، موج زنان. متلاطم: چنان خاست رزمی که بالا و پست بد از خون نوان همچو از باد مست. اسدی. ، تعظیم کنان. سجده کنان. و رجوع به معنی بعدی شود: به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت. فردوسی. زمانی به نخجیر تازیم اسب زمانی نوان پیش آذرگشسب. فردوسی. نوان پیش آتش نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت. فردوسی. ، خمیده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خمان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خم شده. (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). دوتاه گردیده. (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات) : منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. رودکی. سپه زد خروشی و زو رفت خون بیفتاد از پا نوان و نگون. اسدی. ، خرامان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بگفتند کای نامور پهلوان اگر سوی البرز پوئی نوان. فردوسی. ببوسید (اسفندیار) دست پدر را به مهر وز آنجای برگشت رخشنده چهر بیامد نوان سوی ایوان رسید همان مادرش را به پرده بدید. فردوسی. ، نالان. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زاری کنان. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده. (فرهنگ خطی). نالنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : بر شاه شد مهتر بانوان ابا دختران اندرآمد نوان. فردوسی. بدو گفت کای مهتر بانوان مبادی ز اندوه هرگز نوان. فردوسی. ز تیمار بیژن همه پهلوان ز درگاه با گیو رفته نوان. فردوسی. صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان. فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. نیامد برون آن دو مه پهلوان همی بود کهبد در انده نوان. اسدی. نوان از نود شد کز او برگذشت ز درد گذشته نود می نود. ناصرخسرو. وز خواری اسلام و علم مؤذن بی نان و چو نای از غمان نوان است. ناصرخسرو. ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان فردا یکی دگر شده از درد تو نوان. ناصرخسرو. ای دل به نوای جان چه باشی بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟ خاقانی. بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت. خاقانی. ، سرایان. در حال نغمه سرائی و نواگری. رجوع به معنی قبلی شود: همه بیشه و آبهای روان به هر جای دراج و قمری نوان. فردوسی. ، فریادزنان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان. (رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (از آنندراج). خروشان. و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود: وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده. خاقانی. چو دیوانگان گیو گشته نوان به هر سو خروشان و هر سو دوان. فردوسی. ، مردد. متزلزل. مضطرب. (یادداشت مؤلف) : بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از پیش من بی جواز چنین داد پاسخ که ای پهلوان مرا کرد خرّادبرزین نوان همی گفت ایدر به دل روی نیست درنگ تو جز کام بدگوی نیست چو بهرام یل پهلوان سپاه به شاهی نشیند در این بارگاه مرا وتو را بیم کشتن بود از ایدر مگر بازگشتن بود. فردوسی (از یادداشت مؤلف). به چشم آمدش هوم خود با کمند نوان بر لب آب بر مستمند. فردوسی. ، بیمار. رنجور. ناتوان. رجوع به معنی بعدی شود: سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نماندش توان. فردوسی. چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. ، لاغر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان ز دانش به بر. فردوسی. چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری که از ناله کردن چو نالی نوانی. فرخی. شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی. ناصرخسرو. چنین زرد و نوان مانند نالی نکردستم غم وحشی غزالی. ناصرخسرو. چون قلم زردم و نزار و نوان اندر این روزگار چون انقاس. مسعودسعد. ، حقیر. (یادداشت مؤلف). ناتوان. عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود: یکی بنده بودم من او را نوان نه جنگی سواری و نه پهلوان. فردوسی. ، کهنه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، آگاه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء)، اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی) (انجمن آرا) (از تحفه الاحباب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، {{حاصل مصدر}} نالیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، جنبندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست. (برهان قاطع). آگاهی. (فرهنگ خطی از اداه الفضلا). خبرداری. (ناظم الاطباء)
جنبان. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). متحرک و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی). حرکت کنان. (ناظم الاطباء). جنبنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از روی حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج). جنبان باشد یعنی حرکت کنان، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع). جنبان بر خویشتن، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفه الاحباب). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. (از معیار جمالی). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. (لغات فرهنگستان). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند: ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر. بوشکور. برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان. فردوسی. سواران ترکان به کردار بید نوان گشته وز بوم و بر ناامید. فردوسی. از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال. فرخی. گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. کنون چو مست غلامان سبز پوشیده به بوستان شود از باد زادسرو نوان. فرخی. همی ریخت غار از غریویدنش همی شد نوان کُه ز جنبیدنش. اسدی. تو گفتی که هر یک عروسی است مست نوان وآستینها فشانان ز دست. اسدی. گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن. ناصرخسرو. تا عرعر اَز باد نوان است همی باد حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر. ناصرخسرو. نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار. ناصرخسرو. پیچان و نوان و نحیف و زردم گوئی به مثل شاخ خیزرانم. مسعودسعد. نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان. معزی. بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم زآن حال همی کم نشود سرو نوان را. انوری (از جهانگیری). همیشه تا ز کتان است خیمۀ اعراب همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان. شمس فخری. ، موج زنان. متلاطم: چنان خاست رزمی که بالا و پست بُد از خون نوان همچو از باد مست. اسدی. ، تعظیم کنان. سجده کنان. و رجوع به معنی بعدی شود: به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت. فردوسی. زمانی به نخجیر تازیم اسب زمانی نوان پیش آذرگشسب. فردوسی. نوان پیش آتش نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت. فردوسی. ، خمیده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خمان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خم شده. (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). دوتاه گردیده. (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات) : منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. رودکی. سپه زد خروشی و زو رفت خون بیفتاد از پا نوان و نگون. اسدی. ، خرامان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بگفتند کای نامور پهلوان اگر سوی البرز پوئی نوان. فردوسی. ببوسید (اسفندیار) دست پدر را به مهر وز آنجای برگشت رخشنده چهر بیامد نوان سوی ایوان رسید همان مادرش را به پرده بدید. فردوسی. ، نالان. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زاری کنان. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده. (فرهنگ خطی). نالنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : برِ شاه شد مهتر بانوان ابا دختران اندرآمد نوان. فردوسی. بدو گفت کای مهتر بانوان مبادی ز اندوه هرگز نوان. فردوسی. ز تیمار بیژن همه پهلوان ز درگاه با گیو رفته نوان. فردوسی. صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان. فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. نیامد برون آن دو مه پهلوان همی بود کهبد در انده نوان. اسدی. نوان از نود شد کز او برگذشت ز درد گذشته نود می نود. ناصرخسرو. وز خواری اسلام و علم مُؤْذِن بی نان و چو نای از غمان نوان است. ناصرخسرو. ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان فردا یکی دگر شده از درد تو نوان. ناصرخسرو. ای دل به نوای جان چه باشی بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟ خاقانی. بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت. خاقانی. ، سرایان. در حال نغمه سرائی و نواگری. رجوع به معنی قبلی شود: همه بیشه و آبهای روان به هر جای دراج و قمری نوان. فردوسی. ، فریادزنان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان. (رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (از آنندراج). خروشان. و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود: وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده. خاقانی. چو دیوانگان گیو گشته نوان به هر سو خروشان و هر سو دوان. فردوسی. ، مردد. متزلزل. مضطرب. (یادداشت مؤلف) : بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از پیش من بی جواز چنین داد پاسخ که ای پهلوان مرا کرد خرّادبرزین نوان همی گفت ایدر به دل روی نیست درنگ تو جز کام بدگوی نیست چو بهرام یل پهلوان سپاه به شاهی نشیند در این بارگاه مرا وتو را بیم کشتن بود از ایدر مگر بازگشتن بود. فردوسی (از یادداشت مؤلف). به چشم آمدش هوم خود با کمند نوان بر لب آب بر مستمند. فردوسی. ، بیمار. رنجور. ناتوان. رجوع به معنی بعدی شود: سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نماندش توان. فردوسی. چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. ، لاغر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان ز دانش به بر. فردوسی. چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری که از ناله کردن چو نالی نوانی. فرخی. شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی. ناصرخسرو. چنین زرد و نوان مانند نالی نکردستم غم وحشی غزالی. ناصرخسرو. چون قلم زردم و نزار و نوان اندر این روزگار چون انقاس. مسعودسعد. ، حقیر. (یادداشت مؤلف). ناتوان. عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود: یکی بنده بودم من او را نوان نه جنگی سواری و نه پهلوان. فردوسی. ، کهنه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، آگاه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء)، اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی) (انجمن آرا) (از تحفه الاحباب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، {{حاصِل مَصدَر}} نالیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، جنبندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست. (برهان قاطع). آگاهی. (فرهنگ خطی از اداه الفضلا). خبرداری. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج، در 12 هزارگزی جنوب غربی رزاب و یک هزارگزی جنوب رود خانه اورامان، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 360 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و میوه ها و لبنیات، شغل مردمش زراعت و کرایه کشی و گله داری و کرباس بافی و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج، در 12 هزارگزی جنوب غربی رزاب و یک هزارگزی جنوب رود خانه اورامان، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 360 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و میوه ها و لبنیات، شغل مردمش زراعت و کرایه کشی و گله داری و کرباس بافی و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
کلمه ترکی مغولی است و به صورتهای نویان، نویین، نوئین، در فارسی به کار رفته است. رجوع به نویان شود: پسران و امرای بزرگ و نوینان و هزاره و صده و دهه را مرتب و مبین کرد. (جهانگشای جوینی). به وقت مراجعت ایشان پسران و نوینان و امرارا فرمود تا... (جهانگشای جوینی). چه هر ولایتی نوینی داشت و هر شهری را امیری بود. (جهانگشای جوینی)
کلمه ترکی مغولی است و به صورتهای نویان، نویین، نوئین، در فارسی به کار رفته است. رجوع به نویان شود: پسران و امرای بزرگ و نوینان و هزاره و صده و دهه را مرتب و مبین کرد. (جهانگشای جوینی). به وقت مراجعت ایشان پسران و نوینان و امرارا فرمود تا... (جهانگشای جوینی). چه هر ولایتی نوینی داشت و هر شهری را امیری بود. (جهانگشای جوینی)