اسم نبطی درخت کوهی است، ساقش مربع و بقدر قامتی با زغبی مایل به زردی و شکوفۀ بعضی مایل به سفیدی و از بعضی مایل به سرخی و عمق و میان تهی و با عطریه و برگ بعضی مستدیر و از بعضی دراز و بی ثمر. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 341 شود
اسم نبطی درخت کوهی است، ساقش مربع و بقدر قامتی با زغبی مایل به زردی و شکوفۀ بعضی مایل به سفیدی و از بعضی مایل به سرخی و عمق و میان تهی و با عطریه و برگ بعضی مستدیر و از بعضی دراز و بی ثمر. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 341 شود
بی شمار، فراوان، بسیار، بی نهایت، بی کران، برای مثال چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانه اش گشت نهمار شاد (فردوسی۲ - ۱/۳۶)، قوی، دشوار، مشکل، بزرگ، برای مثال گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند (رودکی - ۵۳۵)
بی شمار، فراوان، بسیار، بی نهایت، بی کران، برای مِثال چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانه اش گشت نهمار شاد (فردوسی۲ - ۱/۳۶)، قوی، دشوار، مشکل، بزرگ، برای مِثال گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند (رودکی - ۵۳۵)
نعماء. نعمت ها. رجوع به نعماء شود: گویند عالمی است خوش و خرم بی حد و منتهاست در او نعما. ناصرخسرو. ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو اینهمه نعما. ناصرخسرو. گفت نشناسی درخت و چشمه ای کز کرمشان بر تو نعما دیده ام. خاقانی
نعماء. نعمت ها. رجوع به نعماء شود: گویند عالمی است خوش و خرم بی حد و منتهاست در او نعما. ناصرخسرو. ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو اینهمه نعما. ناصرخسرو. گفت نشناسی درخت و چشمه ای کز کرمشان بر تو نعما دیده ام. خاقانی
مصاحبان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ندیمان. همنشینان. (ناظم الاطباء). ندماء: امیر عبدالسلام رئیس بلخ را اختیار کرد و از جملۀ ندما بود و به رسولی رفته. (تاریخ بیهقی ص 519). بود از ندمای شه جوانی در هر هنری تمام دانی. نظامی. یکی از ندمای ملک که در آن سال از سفر دریا آمده بود. (گلستان). و از جمله آداب ندمای ملوک یکی آن است. (گلستان). و طایفه ای از ندمای ملک با او یار شدند. (گلستان)
مصاحبان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ندیمان. همنشینان. (ناظم الاطباء). ندماء: امیر عبدالسلام رئیس بلخ را اختیار کرد و از جملۀ ندما بود و به رسولی رفته. (تاریخ بیهقی ص 519). بود از ندمای شه جوانی در هر هنری تمام دانی. نظامی. یکی از ندمای ملک که در آن سال از سفر دریا آمده بود. (گلستان). و از جمله آداب ندمای ملوک یکی آن است. (گلستان). و طایفه ای از ندمای ملک با او یار شدند. (گلستان)
کلمه مرکب از نعم و ما یعنی نیک و بسیار خوب. گویند: غسلت غسلاً نعما، ای نعم ما غسلت، غسل کردم غسلی نیک. و دقاً نعما، کوبیدنی نیک و بسیار نرم. (از ناظم الاطباء)
کلمه مرکب از نعم و ما یعنی نیک و بسیار خوب. گویند: غسلت غسلاً نعما، ای نعم ما غسلت، غسل کردم غسلی نیک. و دقاً نعما، کوبیدنی نیک و بسیار نرم. (از ناظم الاطباء)
هرچه. هرچ. چون. (منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در ’مهما تأتنابه’ و گویند حرف است بدلیل قول زهیر: و مهما یکن عند امرء من خلیقه و ان خالها تخفی علی الناس تعلم. (از منتهی الارب). مهما را سه معنی است یکی آنکه متضمن معنی شرط و نیز فهمانندۀ معنی زمان باشد چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد چون: وانک مهماتعط بطنک سؤله و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا. سوم آنکه معنی استفهام دهد چون: مهمالی اللیله مهمالیه اودی بنعلی و سربالیه
هرچه. هرچ. چون. (منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در ’مهما تأتنابه’ و گویند حرف است بدلیل قول زهیر: و مهما یکن عند امرء من خلیقه و ان خالها تخفی علی الناس تعلم. (از منتهی الارب). مهما را سه معنی است یکی آنکه متضمن معنی شرط و نیز فهمانندۀ معنی زمان باشد چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد چون: وانک مهماتعط بطنک سؤله و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا. سوم آنکه معنی استفهام دهد چون: مهمالی اللیله مهمالیه اودی بنعلی و سربالیه
مرغی است یا جغد. (منتهی الارب). پرنده ای است شبه هام و گفته اند جغد است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا نوعی پرنده و یا جغد نر. (از متن اللغه). ج، نهم، پارسای ترسایان که در کلیسا باشد. (منتهی الارب). راهب دیرنشین. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نهم. رجوع به نهامی شود
مرغی است یا جغد. (منتهی الارب). پرنده ای است شبه هام و گفته اند جغد است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا نوعی پرنده و یا جغد نر. (از متن اللغه). ج، نُهُم، پارسای ترسایان که در کلیسا باشد. (منتهی الارب). راهب دیرنشین. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نُهُم. رجوع به نهامی شود
چون عظیم باشد اگر کار بود اگر چیزی وشگفت بسیار است و غایت. (لغت فرس اسدی) (اقبال). عظیم و بی کرانه و بسیار را گویند از هرچه باشد. (اوبهی). بسیار... و به معنی عجب نیز آمده، عمید لوبکی گوید: شادیت باد همیشه... و خسرو گوید: زین سان که بینم...، لیکن در این دو بیت به معنی بسیار به طریق انکار نیز راست می آید. (رشیدی). بسیار باشد... و نیز به معنی کاری یا چیزی عظیم آمده و در نسخۀ میرزا به معنی عجب نیز آمده و این بیت امیرخسرو مؤید اوست: در بند پرواز...، ظاهراً مؤلف این بیت را بد فهمیده و همان معنی بسیار بسیار خوب است به طریق کنایه و طرز استفهام. (فرهنگ خطی). عظیم و بزرگ و بسیار. (از جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). بی نهایت. وافر. بیکران. کار بزرگ و عظیم و هرچیزی بسیار عجیب و بی اندازه. (برهان قاطع). عظیم و بی حد بود اگر کاری باشد و گر چیزی. (صحاح الفرس). و به همین معانی با زای نقطه دار (نهماز) هم هست که بر وزن شهناز باشد. (برهان قاطع). نهماز، تصحیف است. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). نهمار مرکب است از دو جزء: ’نه’ که علامت نفی است و ’مار’ به معنی عدد... پس نهمار یعنی بی عدد و بی شمار، از این لحاظ به معنی ناممکن و دشوار هم استعمال شده، نهمار درست به معنی بی مر است. (فرهنگ لغات شاهنامه) : گنبدی نهمار بربرده بلند نش ستون از زیر و نز برسرش بند. رودکی. چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمارشاد. فردوسی. همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود رنج کش بودی در طاعت یزدان نهمار. فرخی. گر تو به هر مدیحی چندین طپید خواهی نهمار ناصبوری نهمار بیقراری. منوچهری. گوئی علمی از سقلاطون سپید است از باد جهنده متحرک شده نهمار. منوچهری. نهمار در اینجا نکند زیست هشیوار. منوچهری. خدایگانا برهان حق به دست تو بود اگر چه باطل یکچند چیره شده نهمار. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 279). مرد را نهمار خشم آمد از این غاوسنگی را به کف کردش گزین. طیان. خوب حالی است از او ملک زمین را الحق گرم کاری است بر او سعد فلک را نهمار. مختاری. عمید دولت از اینگونه عاشق است بر او چه سخت کاری کاین کار عاشقان نهمار. سوزنی. گر عالم رومی وش زنگی شعف است او را داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش. خاقانی. اینت شهباز گر پی چو منی صید نسرین کرده ای نهمار. خاقانی. مرا گویند او کس را ندارد اگر بینم کسی نهمار دارم. عطار (دیوان چ تفضلی ص 730). مرا به کام دل دشمنان مکن تکلیف که از تحمل آن بار عاجزم نهمار. کمال الدین اسماعیل. از جانبین در این حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت. (جهانگشای جوینی). اگر چه... مقاومت بسیار نمودند و نهمار تجلدهاکرد. (جهانگشای جوینی)، مشکل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). دشوار. (برهان قاطع). عجب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) : شادیت باد همیشه که ز غم خصم امروز شد چنان زار که نهمار به فردا برسد. عمید لوبکی. در بند پرواز است جان بگذارسیرت بنگرم زینسان که بینم حال خود نهمار بینم دیگرت. امیرخسرو. ، همواره. همیشه. (فرهنگ فارسی معین)، یکبارگی. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). همه. (برهان قاطع). کلاً. (فرهنگ فارسی معین)، بدرستی. کاملاً. واقعاً (فرهنگ فارسی معین) : از پس نهمار تا چه گفت معزی هر که کند قصد ملک و تخت بنهمار. سوزنی (یادداشت بخط مؤلف). -نهمار شدن: خلق گفتند این گدای کشتنی است کشتن این مدعی نهمار شد. عطار
چون عظیم باشد اگر کار بود اگر چیزی وشگفت بسیار است و غایت. (لغت فرس اسدی) (اقبال). عظیم و بی کرانه و بسیار را گویند از هرچه باشد. (اوبهی). بسیار... و به معنی عجب نیز آمده، عمید لوبکی گوید: شادیت باد همیشه... و خسرو گوید: زین سان که بینم...، لیکن در این دو بیت به معنی بسیار به طریق انکار نیز راست می آید. (رشیدی). بسیار باشد... و نیز به معنی کاری یا چیزی عظیم آمده و در نسخۀ میرزا به معنی عجب نیز آمده و این بیت امیرخسرو مؤید اوست: در بند پرواز...، ظاهراً مؤلف این بیت را بد فهمیده و همان معنی بسیار بسیار خوب است به طریق کنایه و طرز استفهام. (فرهنگ خطی). عظیم و بزرگ و بسیار. (از جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). بی نهایت. وافر. بیکران. کار بزرگ و عظیم و هرچیزی بسیار عجیب و بی اندازه. (برهان قاطع). عظیم و بی حد بود اگر کاری باشد و گر چیزی. (صحاح الفرس). و به همین معانی با زای نقطه دار (نهماز) هم هست که بر وزن شهناز باشد. (برهان قاطع). نهماز، تصحیف است. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). نهمار مرکب است از دو جزء: ’نه’ که علامت نفی است و ’مار’ به معنی عدد... پس نهمار یعنی بی عدد و بی شمار، از این لحاظ به معنی ناممکن و دشوار هم استعمال شده، نهمار درست به معنی بی مر است. (فرهنگ لغات شاهنامه) : گنبدی نهمار بربرده بلند نش ستون از زیر و نز برسرْش بند. رودکی. چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمارشاد. فردوسی. همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود رنج کش بودی در طاعت یزدان نهمار. فرخی. گر تو به هر مدیحی چندین طپید خواهی نهمار ناصبوری نهمار بیقراری. منوچهری. گوئی علمی از سقلاطون سپید است از باد جهنده متحرک شده نهمار. منوچهری. نهمار در اینجا نکند زیست هشیوار. منوچهری. خدایگانا برهان حق به دست تو بود اگر چه باطل یکچند چیره شده نهمار. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 279). مرد را نهمار خشم آمد از این غاوسنگی را به کف کردش گزین. طیان. خوب حالی است از او ملک زمین را الحق گرم کاری است بر او سعد فلک را نهمار. مختاری. عمید دولت از اینگونه عاشق است بر او چه سخت کاری کاین کار عاشقان نهمار. سوزنی. گر عالم رومی وش زنگی شعف است او را داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش. خاقانی. اینت شهباز گر پی چو منی صید نسرَین کرده ای نهمار. خاقانی. مرا گویند او کس را ندارد اگر بینم کسی نهمار دارم. عطار (دیوان چ تفضلی ص 730). مرا به کام دل دشمنان مکن تکلیف که از تحمل آن بار عاجزم نهمار. کمال الدین اسماعیل. از جانبین در این حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت. (جهانگشای جوینی). اگر چه... مقاومت بسیار نمودند و نهمار تجلدهاکرد. (جهانگشای جوینی)، مشکل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). دشوار. (برهان قاطع). عجب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) : شادیت باد همیشه که ز غم خصم امروز شد چنان زار که نهمار به فردا برسد. عمید لوبکی. در بند پرواز است جان بگذارسیرت بنگرم زینسان که بینم حال خود نهمار بینم دیگرت. امیرخسرو. ، همواره. همیشه. (فرهنگ فارسی معین)، یکبارگی. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). همه. (برهان قاطع). کلاً. (فرهنگ فارسی معین)، بدرستی. کاملاً. واقعاً (فرهنگ فارسی معین) : از پس نهمار تا چه گفت معزی هر که کند قصد ملک و تخت بنهمار. سوزنی (یادداشت بخط مؤلف). -نهمار شدن: خلق گفتند این گدای کشتنی است کشتن این مدعی نهمار شد. عطار