جدول جو
جدول جو

معنی نهما - جستجوی لغت در جدول جو

نهما
اسم نبطی درخت کوهی است، ساقش مربع و بقدر قامتی با زغبی مایل به زردی و شکوفۀ بعضی مایل به سفیدی و از بعضی مایل به سرخی و عمق و میان تهی و با عطریه و برگ بعضی مستدیر و از بعضی دراز و بی ثمر. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 341 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیما
تصویر نیما
(پسرانه)
نام آور، نامور، کمان، نامی مازندرانی، علی اسفندیاری متخلص به نیما یوشیج شاعر معروف ایرانی قرن چهاردهم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دهما
تصویر دهما
(دخترانه)
پارسا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهمت
تصویر نهمت
نیاز، حاجت، آرزو، همت در امری، حرص و شهوت به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
بی شمار، فراوان، بسیار، بی نهایت، بی کران، برای مثال چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانه اش گشت نهمار شاد (فردوسی۲ - ۱/۳۶)، قوی، دشوار، مشکل، بزرگ، برای مثال گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند (رودکی - ۵۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعما
تصویر نعما
نعمت، موهبت، نیکی، احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهما
تصویر دهما
ادهم، عدد بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندما
تصویر ندما
ندیم ها، همدم ها، هم صحبت ها، همنشین ها، جمع واژۀ ندیم
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نعماء. نعمت ها. رجوع به نعماء شود:
گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در او نعما.
ناصرخسرو.
ز آنجا همی آید اندرین گنبد
از بهر من و تو اینهمه نعما.
ناصرخسرو.
گفت نشناسی درخت و چشمه ای
کز کرمشان بر تو نعما دیده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فُ هََ)
فهماء. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فهماء شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رمز است رحمهمااﷲ را. (یادداشت مؤلف). رجوع به مقیاس الهدایه ص 203 شود
لغت نامه دهخدا
(نُدَ)
مصاحبان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ندیمان. همنشینان. (ناظم الاطباء). ندماء: امیر عبدالسلام رئیس بلخ را اختیار کرد و از جملۀ ندما بود و به رسولی رفته. (تاریخ بیهقی ص 519).
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی.
نظامی.
یکی از ندمای ملک که در آن سال از سفر دریا آمده بود. (گلستان). و از جمله آداب ندمای ملوک یکی آن است. (گلستان). و طایفه ای از ندمای ملک با او یار شدند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(نِ عَمْ ما / نِ عِمْ ما / نَ عِمْ ما)
کلمه مرکب از نعم و ما یعنی نیک و بسیار خوب. گویند: غسلت غسلاً نعما، ای نعم ما غسلت، غسل کردم غسلی نیک. و دقاً نعما، کوبیدنی نیک و بسیار نرم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
هرچه. هرچ. چون. (منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در ’مهما تأتنابه’ و گویند حرف است بدلیل قول زهیر:
و مهما یکن عند امرء من خلیقه
و ان خالها تخفی علی الناس تعلم.
(از منتهی الارب).
مهما را سه معنی است یکی آنکه متضمن معنی شرط و نیز فهمانندۀ معنی زمان باشد چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد چون:
وانک مهماتعط بطنک سؤله
و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا.
سوم آنکه معنی استفهام دهد چون:
مهمالی اللیله مهمالیه
اودی بنعلی و سربالیه
لغت نامه دهخدا
(نُ)
مرغی است یا جغد. (منتهی الارب). پرنده ای است شبه هام و گفته اند جغد است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا نوعی پرنده و یا جغد نر. (از متن اللغه). ج، نهم، پارسای ترسایان که در کلیسا باشد. (منتهی الارب). راهب دیرنشین. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نهم. رجوع به نهامی شود
لغت نامه دهخدا
(نَهَْ ها)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، میانۀ راه روشن. (منتهی الارب). طریق واضح. مهیع. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ / نِ)
آهنگر. (منتهی الارب) (آنندراج). حداد. نهامی. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، درودگر. (منتهی الارب) (آنندراج). نجار. نهامی. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ می ی)
منسوب است به نهم که بطنی است از همدان. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نُ هَُ)
در مرتبۀ نهم. در ردیف نهم. نهمین
لغت نامه دهخدا
عاشق باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 18) :
عبدای توام مریز مر عبدا را
زهمای توام میاکشان زهما را.
قریحی (از لغت فرس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(نُ می ی)
منسوب است به نهم که بطنی است از محله. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نهمار. (برهان قاطع). عظیم و بیکران باشد. (صحاح الفرس). ظاهراً تصحیف نهمار است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نهمار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
چون عظیم باشد اگر کار بود اگر چیزی وشگفت بسیار است و غایت. (لغت فرس اسدی) (اقبال). عظیم و بی کرانه و بسیار را گویند از هرچه باشد. (اوبهی). بسیار... و به معنی عجب نیز آمده، عمید لوبکی گوید: شادیت باد همیشه... و خسرو گوید: زین سان که بینم...، لیکن در این دو بیت به معنی بسیار به طریق انکار نیز راست می آید. (رشیدی). بسیار باشد... و نیز به معنی کاری یا چیزی عظیم آمده و در نسخۀ میرزا به معنی عجب نیز آمده و این بیت امیرخسرو مؤید اوست: در بند پرواز...، ظاهراً مؤلف این بیت را بد فهمیده و همان معنی بسیار بسیار خوب است به طریق کنایه و طرز استفهام. (فرهنگ خطی). عظیم و بزرگ و بسیار. (از جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). بی نهایت. وافر. بیکران. کار بزرگ و عظیم و هرچیزی بسیار عجیب و بی اندازه. (برهان قاطع). عظیم و بی حد بود اگر کاری باشد و گر چیزی. (صحاح الفرس). و به همین معانی با زای نقطه دار (نهماز) هم هست که بر وزن شهناز باشد. (برهان قاطع). نهماز، تصحیف است. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). نهمار مرکب است از دو جزء: ’نه’ که علامت نفی است و ’مار’ به معنی عدد... پس نهمار یعنی بی عدد و بی شمار، از این لحاظ به معنی ناممکن و دشوار هم استعمال شده، نهمار درست به معنی بی مر است. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسرش بند.
رودکی.
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمارشاد.
فردوسی.
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت یزدان نهمار.
فرخی.
گر تو به هر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری.
منوچهری.
گوئی علمی از سقلاطون سپید است
از باد جهنده متحرک شده نهمار.
منوچهری.
نهمار در اینجا نکند زیست هشیوار.
منوچهری.
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یکچند چیره شده نهمار.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 279).
مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوسنگی را به کف کردش گزین.
طیان.
خوب حالی است از او ملک زمین را الحق
گرم کاری است بر او سعد فلک را نهمار.
مختاری.
عمید دولت از اینگونه عاشق است بر او
چه سخت کاری کاین کار عاشقان نهمار.
سوزنی.
گر عالم رومی وش زنگی شعف است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش.
خاقانی.
اینت شهباز گر پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
خاقانی.
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 730).
مرا به کام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تحمل آن بار عاجزم نهمار.
کمال الدین اسماعیل.
از جانبین در این حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت. (جهانگشای جوینی). اگر چه... مقاومت بسیار نمودند و نهمار تجلدهاکرد. (جهانگشای جوینی)، مشکل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). دشوار. (برهان قاطع). عجب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) :
شادیت باد همیشه که ز غم خصم امروز
شد چنان زار که نهمار به فردا برسد.
عمید لوبکی.
در بند پرواز است جان بگذارسیرت بنگرم
زینسان که بینم حال خود نهمار بینم دیگرت.
امیرخسرو.
، همواره. همیشه. (فرهنگ فارسی معین)، یکبارگی. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). همه. (برهان قاطع). کلاً. (فرهنگ فارسی معین)، بدرستی. کاملاً. واقعاً (فرهنگ فارسی معین) :
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد ملک و تخت بنهمار.
سوزنی (یادداشت بخط مؤلف).
-نهمار شدن:
خلق گفتند این گدای کشتنی است
کشتن این مدعی نهمار شد.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهمت
تصویر نهمت
مراد، کمال مطلوب، ایده آل، غایت آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمه
تصویر نهمه
حاجت، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهام
تصویر نهام
آهنگر، درودگر، نجار
فرهنگ لغت هوشیار
به سرواد سرودانه بنظم بشعر مقابل نثرا: فصلی مشبع بگویم نظما و نثرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعما
تصویر نعما
نعمت ها، نیکی، احسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندما
تصویر ندما
مصاحبان، همنشینان، ندیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهما
تصویر فهما
با فهم دانا، جمع فهما (ء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
بی شمار، فراوان، بی نهایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمی
تصویر نهمی
عدد ترتیبی برای نهم: نهمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمت
تصویر نهمت
((نَ مَ))
نیاز، آرزو، همت و کوشش بسیار در امری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
((نِ یا نَ))
بزرگ، عظیم، بسیار، فراوان، کاملاً، واقعاً، پیوسته، همیشه
فرهنگ فارسی معین
بسیار، بی حد، بی شمار، بی مر، بی نهایت، زیاد، فراوان، کثیر، وافر، براستی، حقیقتاً، کاملاً، واقعا، مدام، همواره، همیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد