جدول جو
جدول جو

معنی نهضل - جستجوی لغت در جدول جو

نهضل(نَ ضَ)
کلانسال از مردم و کرکس و باز. (آنندراج) (منتهی الارب). مرد سالخورده. کرکس و باز پیر. (از متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نهضت
تصویر نهضت
(دخترانه)
حرکت، عزیمت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهال
تصویر نهال
(دخترانه)
نهال، درخت یا درختچه نورس که تازه نشانده شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهل
تصویر نهل
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهل
تصویر نهل
تشنگی، تشنه بودن، حالت شخص تشنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهال
تصویر نهال
بستر، تشک، نهالی، برای مثال به روز جوانی بدین مایه سال / چرا خاک را برگزیدی نهال (فردوسی - ۶/۱۲۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهال
تصویر نهال
درخت تازه روییده یا تازه کاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
جنبش، قیام مثلاً نهضت جنگل، حرکت، عزیمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهشل
تصویر نهشل
زردک صحرایی، ریشۀ گیاهی از نوع هویج که از آن مربا تهیه می کنند، هشفیفل، شقاقل، اشقاقل، گزربری
فرهنگ فارسی عمید
(نَ ضَ)
واحد نهض است. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نهض به معنی عتب شود، حرکت. جنبش. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). کان منه نهضه الی کذا، ای حرکه. (اقرب الموارد). رجوع به نهضت شود، طاقت. قوت. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ / نُ ضَ)
برخاستن و قصد کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به نهضه شود، کوچ. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قیام. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). رحلت. هجرت. حرکت. روانگی. (ناظم الاطباء). عزیمت. آهنگ. بسیج: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). معلوم گردانید که عزیمت غزنین ضرورت آمده است و نهضت برآن جانب لازم شده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 157).
- نهضت افتادن، اتفاق حرکت افتادن. (فرهنگ فارسی معین) : سلطان را در آن هنگام از اصفهان به جانب بغداد نهضت افتاد. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین).
- نهضت فرمودن،: چون ربیعالاّخر از این سال بگذشت نهضت فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 302).
- نهضت کردن، بسیج کردن. حرکت کردن. آهنگ کردن: ملک نوح نهضت کرد به ناحیت کش به انتظار وصول او و آن جایگاه به یکدیگر رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 103). بر حدود مولتان نهضت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ ناهل. رجوع به ناهل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
مرد پیر. (مهذب الاسماء). شیخ مسن. (از متن اللغه). مسن. (اقرب الموارد). شیخ نهبل، پیر کلانسال. (منتهی الارب). تأنیث آن نهبله است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ شَ)
چیره شدن بر کسی در تیراندازی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). کسی راغلبه کردن به تیر انداختن. (تاج المصادر بیهقی). پیشی گرفتن و غالب شدن بر کسی در نضال و تیراندازی. (از اقرب الموارد) ، نضل. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ سَ)
لاغر و نزار گردیدن ستور و بی تاب و مانده شدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). لاغر و رنجور و مانده شدن شتر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). لاغر و دردگین شدن شتر و آدمی. (از متن اللغه) ، سخت رنجور و مانده شدن. نضل الرجل و البعیر، تعب شدیداً. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام یکی از مبارزان تورانی. (از برهان) (از انجمن آرا) (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(نُ ضَ)
اسم است انتهاض را. (از متن اللغه). رجوع به انتهاض به معنی قیام شود، حرکت. (متن اللغه). ج، نهضات. نیز رجوع به نهضه و نهضت شود
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
درخت نونشانده. (لغت فرس اسدی ص 312). درخت خرد باشد که نونشانده باشند. (صحاح الفرس). درخت نورسته. (از رشیدی). درخت موزون نورسته. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخت نونشانده. (از برهان) (ازناظم الاطباء). شاخه تر و تازه از هر درختی که ببرند و در جای دیگر نشانند و نیز گیاهی که از جائی بکنند و در جای دیگر کشت کنند. (ناظم الاطباء). شاخ نو که ازشاخ کهن برآید از درخت. درخت جوان و خرد. (یادداشت مؤلف). نهاله. (انجمن آرا). نشاء. قلمه:
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یادکرد خواجه و بر دیدن بهار.
فرخی.
زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه.
فرخی.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال.
فرخی.
بهار خندان گوئی ز برگ اوست اثر
درخت طوبی گوئی ز شاخ اوست نهال.
عنصری.
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون ز آنکه گیرد درختان به سال.
عنصری.
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت.
مسعودسعد.
بر راه حقیقت رو منگر به چپ و راست
با باد مخم زین سو و ز آن سو نه نهالی.
ناصرخسرو.
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست.
ناصرخسرو.
نهال شومی و تخم دروغ است
نروید جز که در خاک خراسان.
ناصرخسرو.
سپاس خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش. (تاریخ بیهقی ص 308). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که فلک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). چون شکوفۀ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند... (تاریخ بیهقی ص 392).
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال.
قطران.
چنین گویند که نهال انگور از هرات به همه جهان پراگند. (نوروزنامه). شاه دیگر باره با داناآن به دیدار درخت شد نهال او را دید درخت شده. (نوروزنامه). شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه).
تا روضۀ خلد است و در او رسته نهالی
این روضه مبادا ز نهال آمده خالی.
سوزنی.
روزار نه تیغ خسرو مازندران شده ست
چون بشکند نهال ستم یا برافکند.
خاقانی.
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروی ز تو تازه تر نیامد.
خاقانی.
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا به باغ جان نهالی از جنان آورده ام.
خاقانی.
کرم کاندر چوب زاییده ست حال
کی بداند چوب را وقت نهال.
مولوی.
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآردیکی باد سخت.
سعدی.
نهال عدل به بستان ملک چون بالد
گرش حسام نه چون آب در میان باشد.
اثیر اومانی.
ای نهال چمن جان و دلم
غنچۀ باغچۀ آب و گلم.
جامی.
ای تازه نهال خار جورت
اول بر پای باغبان رفت.
؟
مرنج حافظ و از دلبران وفا مطلب
گناه باغ چه باشد چو این نهال نرست.
حافظ (از آنندراج).
- نهال افکندن، درخت نونشانده یا نورسته را بریدن. رجوع به نهال افکن شود.
- نهال پروردن، از درخت نونشانده مواظبت کردن. رجوع به نهال پرور شود.
- نهال زدن، نهال کاشتن.
- نهال ساختن، نهال کاشتن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج).
- نهال کاشتن، درخت نونشاندن:
هرکه از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت.
مسعودسعد.
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست.
ناصرخسرو.
- نهال کردن، نهال زدن. نهال کاشتن.
- نهال گرفتن. رجوع به گرفتن شود:
تمنا در بهشت خاطرم مسکن نمی گیرد
نهال آرزومندی در این گلشن نمی گیرد.
(از آنندراج).
- نهال نشاندن، نهال کاشتن. درخت نو غرس کردن:
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.
مسعودسعد.
کی گیرد پند جاهل از تو
در شوره نهال چون نشانی.
ناصرخسرو.
- نهال نهادن، نهال زدن. نهال کاشتن:
اگر به نام تو اندر زمین نهند نهال.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- امثال:
جگرها خون شود تا یک نهالی بارور گردد.
نهال تا تر است باید راستش کرد.
نهال تلخ نگردد به تربیت شیرین.
، بستر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا). توشک. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). نهالی. (جهانگیری) (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نهالین:
تن مرده را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال.
فردوسی.
به روز جوانی بدین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال.
فردوسی.
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی جز از خاک تیره نیافت.
فردوسی.
و فاطمه و حسنین گرد بر گرد سید عالم نشسته و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند. (قصص الانبیاء ص 242) ، شکار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). چه، شکارگاه را نهالگاه نیز گویند. (برهان قاطع). رجوع به نهالگاه و نهاله شود، مجازاً، کامیاب. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ ناهل. رجوع به ناهل شود، جمع واژۀ ناهله. رجوع به ناهله شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
بهادر. غازی. (ناظم الاطباء). غالب در نضال. (المنجد). اسم فاعل از نضل است. ج، نضال. رجوع به نضل شود
لغت نامه دهخدا
(نِءْ ضِ)
بلا. سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
برذون نغضل، ستور گرانبار. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). ثقیل. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهل
تصویر نهل
آشامیدن، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهال
تصویر نهال
درخت نونشانده، درخت نورسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهضه
تصویر نهضه
نهضت در فارسی خیزش بر خاست، جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هضل
تصویر هضل
بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
برخاستن و قصد کردن، کوچ، هجرت، حرکت، عزیمت، آهنگ، بسیج، روانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهل
تصویر نهل
((نَ هَ))
آشامیدن، نوشیدن آب، تشنه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
((نِ ضَ))
جنبش، قیام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهشل
تصویر نهشل
((نَ شَ))
شقاقل، گرگ، پیر، پیری که به رعشه و لرزه افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهال
تصویر نهال
((نِ))
درخت جوان نورسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهضت
تصویر نهضت
جنبش
فرهنگ واژه فارسی سره
درختچه، درخت، شجر، گیاه، بستر، تشک نهالی، شکار، کنین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اغتشاش، انقلاب، جنبش، حرکت، خیزش، شورش، غائله، قیام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکان دادن مختصر، با آهستگی به چیزی دست زدن
فرهنگ گویش مازندرانی