جدول جو
جدول جو

معنی نهال - جستجوی لغت در جدول جو

نهال
(دخترانه)
نهال، درخت یا درختچه نورس که تازه نشانده شده است
تصویری از نهال
تصویر نهال
فرهنگ نامهای ایرانی
نهال
درخت تازه روییده یا تازه کاشته شده
تصویری از نهال
تصویر نهال
فرهنگ فارسی عمید
نهال
بستر، تشک، نهالی، برای مثال به روز جوانی بدین مایه سال / چرا خاک را برگزیدی نهال (فردوسی - ۶/۱۲۵ حاشیه)
تصویری از نهال
تصویر نهال
فرهنگ فارسی عمید
نهال
(نِ / نَ)
درخت نونشانده. (لغت فرس اسدی ص 312). درخت خرد باشد که نونشانده باشند. (صحاح الفرس). درخت نورسته. (از رشیدی). درخت موزون نورسته. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخت نونشانده. (از برهان) (ازناظم الاطباء). شاخه تر و تازه از هر درختی که ببرند و در جای دیگر نشانند و نیز گیاهی که از جائی بکنند و در جای دیگر کشت کنند. (ناظم الاطباء). شاخ نو که ازشاخ کهن برآید از درخت. درخت جوان و خرد. (یادداشت مؤلف). نهاله. (انجمن آرا). نشاء. قلمه:
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یادکرد خواجه و بر دیدن بهار.
فرخی.
زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه.
فرخی.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال.
فرخی.
بهار خندان گوئی ز برگ اوست اثر
درخت طوبی گوئی ز شاخ اوست نهال.
عنصری.
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون ز آنکه گیرد درختان به سال.
عنصری.
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت.
مسعودسعد.
بر راه حقیقت رو منگر به چپ و راست
با باد مخم زین سو و ز آن سو نه نهالی.
ناصرخسرو.
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست.
ناصرخسرو.
نهال شومی و تخم دروغ است
نروید جز که در خاک خراسان.
ناصرخسرو.
سپاس خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش. (تاریخ بیهقی ص 308). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که فلک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). چون شکوفۀ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند... (تاریخ بیهقی ص 392).
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال.
قطران.
چنین گویند که نهال انگور از هرات به همه جهان پراگند. (نوروزنامه). شاه دیگر باره با داناآن به دیدار درخت شد نهال او را دید درخت شده. (نوروزنامه). شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه).
تا روضۀ خلد است و در او رسته نهالی
این روضه مبادا ز نهال آمده خالی.
سوزنی.
روزار نه تیغ خسرو مازندران شده ست
چون بشکند نهال ستم یا برافکند.
خاقانی.
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروی ز تو تازه تر نیامد.
خاقانی.
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا به باغ جان نهالی از جنان آورده ام.
خاقانی.
کرم کاندر چوب زاییده ست حال
کی بداند چوب را وقت نهال.
مولوی.
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآردیکی باد سخت.
سعدی.
نهال عدل به بستان ملک چون بالد
گرش حسام نه چون آب در میان باشد.
اثیر اومانی.
ای نهال چمن جان و دلم
غنچۀ باغچۀ آب و گلم.
جامی.
ای تازه نهال خار جورت
اول بر پای باغبان رفت.
؟
مرنج حافظ و از دلبران وفا مطلب
گناه باغ چه باشد چو این نهال نرست.
حافظ (از آنندراج).
- نهال افکندن، درخت نونشانده یا نورسته را بریدن. رجوع به نهال افکن شود.
- نهال پروردن، از درخت نونشانده مواظبت کردن. رجوع به نهال پرور شود.
- نهال زدن، نهال کاشتن.
- نهال ساختن، نهال کاشتن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج).
- نهال کاشتن، درخت نونشاندن:
هرکه از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت.
مسعودسعد.
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست.
ناصرخسرو.
- نهال کردن، نهال زدن. نهال کاشتن.
- نهال گرفتن. رجوع به گرفتن شود:
تمنا در بهشت خاطرم مسکن نمی گیرد
نهال آرزومندی در این گلشن نمی گیرد.
(از آنندراج).
- نهال نشاندن، نهال کاشتن. درخت نو غرس کردن:
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.
مسعودسعد.
کی گیرد پند جاهل از تو
در شوره نهال چون نشانی.
ناصرخسرو.
- نهال نهادن، نهال زدن. نهال کاشتن:
اگر به نام تو اندر زمین نهند نهال.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- امثال:
جگرها خون شود تا یک نهالی بارور گردد.
نهال تا تر است باید راستش کرد.
نهال تلخ نگردد به تربیت شیرین.
، بستر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا). توشک. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). نهالی. (جهانگیری) (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نهالین:
تن مرده را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال.
فردوسی.
به روز جوانی بدین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال.
فردوسی.
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی جز از خاک تیره نیافت.
فردوسی.
و فاطمه و حسنین گرد بر گرد سید عالم نشسته و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند. (قصص الانبیاء ص 242) ، شکار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). چه، شکارگاه را نهالگاه نیز گویند. (برهان قاطع). رجوع به نهالگاه و نهاله شود، مجازاً، کامیاب. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
نهال
(نِ)
جمع واژۀ ناهل. رجوع به ناهل شود، جمع واژۀ ناهله. رجوع به ناهله شود
لغت نامه دهخدا
نهال
درخت نونشانده، درخت نورسته
تصویری از نهال
تصویر نهال
فرهنگ لغت هوشیار
نهال
((نِ))
درخت جوان نورسته
تصویری از نهال
تصویر نهال
فرهنگ فارسی معین
نهال
درختچه، درخت، شجر، گیاه، بستر، تشک نهالی، شکار، کنین
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوال
تصویر نوال
(دخترانه)
عطا، بخشش، بهره، نصیب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهالی
تصویر نهالی
بستر، تشک، برای مثال نهالی بیفگند و مسند نهاد / ز دیدار او میزبان گشت شاد (فردوسی - ۶/۴۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهار
تصویر نهار
ناهار، گرسنه،
کنایه از کاهش، کاستی، برای مثال ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود / بدان زمان که بسیج نهار کرد «نهار» (فرخی - ۵۲)
کنایه از کاهش تن، لاغری
روز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکال
تصویر نکال
عذاب، عقوبت، سزا، اشتهار به فضیحت و رسوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزال
تصویر نزال
فرود آمدن در میدان نبرد برای جنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نضال
تصویر نضال
در تیراندازی، مقابله کردن و دفاع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعال
تصویر نعال
نعل، درگاه، پایین مجلس مثلاً صف نعال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهاب
تصویر نهاب
به غنیمت بردن، غارت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهاب
تصویر نهاب
غارتگر، غنیمت برنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهاله
تصویر نهاله
نهال، شاخۀ درخت یا چوبی که صیادان به صورت مترسک برای راندن شکار به سوی دام یا شکارگاه درست می کردند، شکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبال
تصویر نبال
نبل ها، تیرهایی که با کمان اندازند، جمع واژۀ نبل
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
چیزی باشد که بر آن نشینند. (صحاح الفرس). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش. (اوبهی). حشیه. تشک. توشک. دشک. شادگونه. (یادداشت مؤلف). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). نهالین. مسند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تشکچه ای که بر آن نشینند. بالش:
نهالی بیفکند و مسند نهاد
ز دیداراو میزبان گشت شاد.
فردوسی.
نهالی همه خاک دارند و خشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
فردوسی.
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسندی لاژورد.
فردوسی.
چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی. (تاریخ بیهقی ص 16).
نهالی به زیرش غلیژن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی.
اسدی.
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی.
ناصرخسرو.
با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست. (چهارمقاله).
ایا به حرمت و تعظیم بارگاه ترا
زمانه بوسه زده گوشۀ نهالی و نخ.
سوزنی.
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی.
فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده بود پس دست به زیر نهالی درکرد و مشتی دینار برداشت... جهود گفت... من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا. (تذکرهالاولیاء).
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمان را.
نظام قاری.
حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم ز کنار.
نظام قاری.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
نظام قاری.
- نهالی افکندن، تشک گستردن.
نهالی بیفکند و بالش نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد.
فردوسی.
- نهالی به جائی فرستادن، عزم آنجا کردن:
نهالی به دوزخ فرستاده ای
تو گوئی نه از مردمان زاده ای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ لَ / لِ)
درخت موزون نورسته. (برهان قاطع). نهال. (جهانگیری) (رشیدی). رجوع به نهال شود:
بر نوشته هیچ ننویسد کسی
یا نهاله کارد اندر مغرسی.
مولوی (از جهانگیری).
، کمینگاه بود که نخجیربانان در آن جایگاه سازند تا نخجیر نبیند. (لغت فرس اسدی ص 330). جائی بود که در کوه کنند نهانی صیادان از برای صید گرفتن تا نخجیر ایشان را نبیند و آن را کمین گاه صیادان خوانند. (اوبهی). کمین گاه که صیاد از بهر صید در آن پنهان شود. (صحاح الفرس). شکارگاه. کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). به این معنی اصل نهاله گاه است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، شاخه های درخت که صیادان بر آن جامه های کهنه بربندند و بر یک جانب دام بر زمین فروبرند تا جانوران از آن رم کرده به جانب دام آیند. (از برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) ، کمین. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (یادداشت مؤلف) :
تا ز هوای توام به بند و به ناله
عشق تو بر جان من نهاد نهاله.
(لغت فرس اسدی).
، شکار. (برهان قاطع). رجوع به نهال و نهالگاه و نهاله گاه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نخست آب خورانیدن. (آنندراج) (منتهی الارب). نخست بر آب آوردن شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). شربت اول دادن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، باران نازل کردن آسمان. (از اقرب الموارد) ، روان شدن اشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن میمون عجلی. رئیس فرقه ای از مشبهه که به نام او به منهالیه مشهورند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فروریخته از خاک و ریگ و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده به روی پیمانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهال
تصویر بهال
زناشویی، هم آغوشی گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهالی
تصویر نهالی
بستر تشک: (پس دوات خواست و قلم و بر پاره ای کاغذ بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهال
تصویر جهال
جاهلان، نادانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهاله
تصویر نهاله
نوعی مالیات یا عوارض (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهال
تصویر منهال
بخشنده: مرد، فرو ریز: چون ریگتوده
فرهنگ لغت هوشیار
((نِ لِ))
شاخه درخت یا چوبی که شکارچی برای راندن شکار به سوی دام از آن استفاده می کند، شکار، صید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهالی
تصویر نهالی
((نِ))
تشک، بستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهاله
تصویر نهاله
((نَ لَ یا لِ))
نوعی مالیات یا عوارض (ایلخانان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهاد
تصویر نهاد
موسسه، ذات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نهان
تصویر نهان
مخفی، مستتر، بطن
فرهنگ واژه فارسی سره
بستر، تشک، رختخواب، فراش، نهال، نهالین
متضاد: روانداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد