ناله و زاری و فریاد در موسیقی گوشه ای در دستگاه های همایون و راست پنجگاه در موسیقی بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می شد کنایه از هجوم، حمله نفیر عام: کنایه از قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن فرار کننده، گریزنده، رمنده
ناله و زاری و فریاد در موسیقی گوشه ای در دستگاه های همایون و راست پنجگاه در موسیقی بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می شد کنایه از هجوم، حمله نفیر عام: کنایه از قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن فرار کننده، گریزنده، رمنده
کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی) : عشق معشوقان نهان است و ستیر عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر. مولوی. ، نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام) ، بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء) ، فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان: کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ. منجیک. چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ. منوچهری. هر روز کلنگ با نفیر دگر است مسکین ورشان با بم و زیر دگر است. منوچهری. کنون رهبری کرد خواهند کوران مرا زین قبل با فغان و نفیرم. ناصرخسرو. دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است مال ز جود تو با نفیر و فغان است. مسعودسعد. خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. عارف و عامی بودند گروگیر از تو تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر. سوزنی. خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان خاقانیا خموش که جای نفیر نیست. خاقانی. نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). نفیر از جهانی که داراکش است نهان پرور و آشکاراکش است. نظامی. مگر دود دل من راه بستت نفیر من خسک در پا شکستت. نظامی. سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. کجا زوبر تواند خورد عاشق که زو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و نالۀ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی). کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد وزن نالیده اند. مولوی. ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد. سعدی. آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر. سعدی. صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن. حافظ. ، خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف) ، گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود: گر نخواهی دوست را فردا نفیر دوستی با عاقل و با عقل گیر. مولوی. - به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن: به نفیر آید عالم هر گاه که رخ ماه بگیرد شبگیر. سوزنی. رخ آن ماه گرفت اینک و من به نفیر آمده ام رو به نفیر. سوزنی. - به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن: خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. - به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن: همچو مظلوم باشد از ظالم ظالم از دست عدل او به نفیر. سوزنی. - در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان: دید پیغمبر یکی جوق اسیر که همی بردند و ایشان در نفیر. مولوی. - در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن: یک مریدی اندرآمد پیش پیر پیر اندر گریه بود و در نفیر. مولوی. - نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن: ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و گرز و تیر. فردوسی. - نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن: مگر دان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد نفیر. نظامی. بحر به صد رود شد آرام گیر جوی به یک سیل برآرد نفیر. نظامی. خصم تنها گر برآرد صد نفیر هان و هان بی خصم قول او مگیر. مولوی. - نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 84)
کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی) : عشق معشوقان نهان است و ستیر عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر. مولوی. ، نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام) ، بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء) ، فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان: کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ. منجیک. چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ. منوچهری. هر روز کلنگ با نفیر دگر است مسکین ورشان با بم و زیر دگر است. منوچهری. کنون رهبری کرد خواهند کوران مرا زین قبل با فغان و نفیرم. ناصرخسرو. دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است مال ز جود تو با نفیر و فغان است. مسعودسعد. خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. عارف و عامی بودند گروگیر از تو تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر. سوزنی. خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان خاقانیا خموش که جای نفیر نیست. خاقانی. نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). نفیر از جهانی که داراکش است نهان پرور و آشکاراکش است. نظامی. مگر دود دل من راه بستت نفیر من خسک در پا شکستت. نظامی. سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. کجا زوبر تواند خورد عاشق که زو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و نالۀ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی). کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد وزن نالیده اند. مولوی. ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد. سعدی. آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر. سعدی. صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن. حافظ. ، خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف) ، گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود: گر نخواهی دوست را فردا نفیر دوستی با عاقل و با عقل گیر. مولوی. - به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن: به نفیر آید عالم هر گاه که رخ ماه بگیرد شبگیر. سوزنی. رخ آن ماه گرفت اینک و من به نفیر آمده ام رو به نفیر. سوزنی. - به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن: خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. سوزنی. - به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن: همچو مظلوم باشد از ظالم ظالم از دست عدل او به نفیر. سوزنی. - در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان: دید پیغمبر یکی جوق اسیر که همی بردند و ایشان در نفیر. مولوی. - در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن: یک مریدی اندرآمد پیش پیر پیر اندر گریه بود و در نفیر. مولوی. - نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن: ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و گرز و تیر. فردوسی. - نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن: مگر دان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد نفیر. نظامی. بحر به صد رود شد آرام گیر جوی به یک سیل برآرد نفیر. نظامی. خصم تنها گر برآرد صد نفیر هان و هان بی خصم قول او مگیر. مولوی. - نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 84)
صوت، بانگ، کنده کاری در سنگ یا چوب، فرورفتگی یا شکاف روی هستۀ خرما، اصل و تبار مرد، کم نقیر و قطمیر: کم و بیش، کنایه از همه چیز، کنایه از همراه با تفضیل
صوت، بانگ، کنده کاری در سنگ یا چوب، فرورفتگی یا شکاف روی هستۀ خرما، اصل و تبار مرد، کم نقیر و قطمیر: کم و بیش، کنایه از همه چیز، کنایه از همراه با تفضیل
صدای ممتدی که خالی از حروف هجا باشد و از میان دو لب یا از آلتی خارج شود، سوت، در موسیقی نوعی ساز بادی صفیر راک: در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور صفیر زدن: صدا زدن، سوت زدن، سوت کشیدن، برای مثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
صدای ممتدی که خالی از حروف هجا باشد و از میان دو لب یا از آلتی خارج شود، سوت، در موسیقی نوعی ساز بادی صفیرِ راک: در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور صفیر زدن: صدا زدن، سوت زدن، سوت کشیدن، برای مِثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد، ایلچی، اصلاح کننده میان دو قوم، میانجی سفیرکبیر: نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کار های سفارت خانه را در آن کشور اداره می کند
شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد، ایلچی، اصلاح کننده میان دو قوم، میانجی سفیرکبیر: نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کار های سفارت خانه را در آن کشور اداره می کند
رمانیدن، به چیرگی کسی حکم کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و دراللسان: نفره الشی ٔ و علی الشی ٔ و بالشی ٔ، غلبه علیه. (اقرب الموارد) ، لقب ناپسند نهادن برکسی. (از اقرب الموارد) : نفّر عنه (به صیغۀ امر) ، لقب ناپسندیده نه بر وی. کأنه عندهم تنفیر للجن و العین عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قال اعرابی: لما ولدت قیل لأبی نفر عنه فسمانی قنفذاً و کنانی اباالعداء. (اقرب الموارد)
رمانیدن، به چیرگی کسی حکم کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و دراللسان: نفره الشی ٔ و علی الشی ٔ و بالشی ٔ، غلبه علیه. (اقرب الموارد) ، لقب ناپسند نهادن برکسی. (از اقرب الموارد) : نَفِّرْ عنه (به صیغۀ امر) ، لقب ناپسندیده نِه ْ بر وی. کأنه عندهم تنفیر للجن و العین عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قال اعرابی: لما ولدت قیل لأبی نفر عنه فسمانی قنفذاً و کنانی اباالعداء. (اقرب الموارد)