جدول جو
جدول جو

معنی نفیر - جستجوی لغت در جدول جو

نفیر
ناله و زاری و فریاد
در موسیقی گوشه ای در دستگاه های همایون و راست پنجگاه
در موسیقی بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می شد
کنایه از هجوم، حمله
نفیر عام: کنایه از قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن
فرار کننده، گریزنده، رمنده
تصویری از نفیر
تصویر نفیر
فرهنگ فارسی عمید
نفیر
(نَ)
کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی) :
عشق معشوقان نهان است و ستیر
عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر.
مولوی.
، نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام) ، بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء) ، فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان:
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ.
منجیک.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ.
منوچهری.
هر روز کلنگ با نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا زین قبل با فغان و نفیرم.
ناصرخسرو.
دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است
مال ز جود تو با نفیر و فغان است.
مسعودسعد.
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر.
سوزنی.
عارف و عامی بودند گروگیر از تو
تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر.
سوزنی.
خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان
خاقانیا خموش که جای نفیر نیست.
خاقانی.
نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434).
نفیر از جهانی که داراکش است
نهان پرور و آشکاراکش است.
نظامی.
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت.
نظامی.
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
کجا زوبر تواند خورد عاشق
که زو ناز است و از عاشق نفیر است.
عطار.
در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و نالۀ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی).
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد وزن نالیده اند.
مولوی.
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد.
سعدی.
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر.
سعدی.
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
، خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف) ، گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود:
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر.
مولوی.
- به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن:
به نفیر آید عالم هر گاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر.
سوزنی.
رخ آن ماه گرفت اینک و من
به نفیر آمده ام رو به نفیر.
سوزنی.
- به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن:
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر.
سوزنی.
- به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن:
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظالم از دست عدل او به نفیر.
سوزنی.
- در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان:
دید پیغمبر یکی جوق اسیر
که همی بردند و ایشان در نفیر.
مولوی.
- در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن:
یک مریدی اندرآمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر.
مولوی.
- نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن:
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و گرز و تیر.
فردوسی.
- نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن:
مگر دان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر.
نظامی.
بحر به صد رود شد آرام گیر
جوی به یک سیل برآرد نفیر.
نظامی.
خصم تنها گر برآرد صد نفیر
هان و هان بی خصم قول او مگیر.
مولوی.
- نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 84)
لغت نامه دهخدا
نفیر
شیپور، بانگ بلند نای، فریاد، آواز ناله، خروش
تصویری از نفیر
تصویر نفیر
فرهنگ لغت هوشیار
نفیر
((نَ))
بوق، شیپور، بانگ بلند، ناله و زاری
تصویری از نفیر
تصویر نفیر
فرهنگ فارسی معین
نفیر
بوق، صور، کرنا، آواز، فریاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نفیر
حالت قهر و ناز، نفرت انگیز زشت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نضیر
تصویر نضیر
(پسرانه)
شاداب، سرسبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نصیر
تصویر نصیر
(پسرانه)
یاری دهنده، یاور، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نضیر
تصویر نضیر
شاداب، سبزوخرم، زیبا و تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفور
تصویر نفور
رمنده، گریزنده
بیزار، نفرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیر
تصویر نقیر
صوت، بانگ، کنده کاری در سنگ یا چوب، فرورفتگی یا شکاف روی هستۀ خرما، اصل و تبار مرد، کم
نقیر و قطمیر: کم و بیش، کنایه از همه چیز، کنایه از همراه با تفضیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غفیر
تصویر غفیر
موی نرم و ریز در گردن یا رخسار، کثیر، بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفیس
تصویر نفیس
مال بسیار، هر چیز گران مایه و مرغوب، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زفیر
تصویر زفیر
خارج شدن هوا از ریه، دم برآوردن، خارج کردن نفس، بازدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
صدای ممتدی که خالی از حروف هجا باشد و از میان دو لب یا از آلتی خارج شود، سوت،
در موسیقی نوعی ساز بادی
صفیر راک: در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
صفیر زدن: صدا زدن، سوت زدن، سوت کشیدن، برای مثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیر
تصویر سفیر
شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد، ایلچی، اصلاح کننده میان دو قوم، میانجی
سفیرکبیر: نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کار های سفارت خانه را در آن کشور اداره می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظیر
تصویر نظیر
مثل، مانند، مساوی، همدوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نذیر
تصویر نذیر
ترساننده، بیم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفور
تصویر نفور
رمیدن، بیرون رفتن، دور شدن، روان شدن حجاج از منی به سوی مکه
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد). رجوع به قنافر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَیْ یُ)
رمانیدن، به چیرگی کسی حکم کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و دراللسان: نفره الشی ٔ و علی الشی ٔ و بالشی ٔ، غلبه علیه. (اقرب الموارد) ، لقب ناپسند نهادن برکسی. (از اقرب الموارد) : نفّر عنه (به صیغۀ امر) ، لقب ناپسندیده نه بر وی. کأنه عندهم تنفیر للجن و العین عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قال اعرابی: لما ولدت قیل لأبی نفر عنه فسمانی قنفذاً و کنانی اباالعداء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام سازی است. (آنندراج). نوعی از بوق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضفیر
تصویر ضفیر
هر دسته موی جداگانه بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظفیر
تصویر ظفیر
دستیاب پیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفیر
تصویر خفیر
پناه دهنده، نگهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
بانگ و فریاد، سوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیر
تصویر شفیر
کناره پلک چشم که مژه بر آن می روید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیر
تصویر سفیر
میانجی، سفراء جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیر
تصویر حفیر
گور کنده، حفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفیر
تصویر جفیر
ترکش چوبی یا چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفیر
تصویر زفیر
دم بر آوردن، بازدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنفیر
تصویر تنفیر
به چیرگی کسی حکم کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیر
تصویر عفیر
بریانی: بر ریگ تفسان، نان بی خورش، نا دهنده نادهشگر، خاک آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظیر
تصویر نظیر
مانند، همانند، همتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفیس
تصویر نفیس
باارزش، گرانمایه، ارزنده
فرهنگ واژه فارسی سره