جای نفت. مخزن نگهداری نفت. ظرف نفتی، ظرفی خرد از حلبی یا تنکۀ آهن با لوله ای که از آن به پیچ و مهره های چرخ خیاطی و غیره نفط جهانند. (یادداشت مؤلف). رجوع به نفت دان شود
جای نفت. مخزن نگهداری نفت. ظرف نفتی، ظرفی خرد از حلبی یا تنکۀ آهن با لوله ای که از آن به پیچ و مهره های چرخ خیاطی و غیره نفط جهانند. (یادداشت مؤلف). رجوع به نفت دان شود
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مملحه. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار. منوچهری. از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. کآب جگر چشمۀ حیوان اوست چشمۀ خورشید نمکدان اوست. نظامی. ، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن: نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش. ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن: نمکدانش به داغم سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مِمْلَحه. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار. منوچهری. از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خِرَد طفل وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. کآب جگر چشمۀ حیوان اوست چشمۀ خورشید نمکدان اوست. نظامی. ، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گِردِ نمکدان تو بی چیزی نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن: نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش. ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن: نمکدانش به داغم سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
ظرفی که در آن نقل می گذارند. (ناظم الاطباء). ظرفی برای نقل. ظرفی برای نقل شراب. (یادداشت مؤلف) : پس از بازگشتن ایشان امیر فرمود دو مجلس جام زرین با صراحی های پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 224). نهاده توده توده بر کرانها ز یاقوت و زمرد نقلدانها. نظامی. - نقلدانهای نادیده گرد، نقلدانهای پاک و صاف که گرد و غبار بدان نرسیده باشد یا کسی گرد او را ندیده باشد تا به دیدنش چه رسد، و این کنایه از کمال عزت و نایابی او بود. (آنندراج). نقلدان براق و نو که مورد استعمال قرار نگرفته است: بفرمود کآرند خوانهای خورد همان نقلدانهای نادیده گرد. نظامی (از آنندراج). ، طاق های خرد که به اشکال عجیبه در دیوارها سازند و نقلها و لوزیات در آن گذارند و آن را جامگاه و چینی خانه نیز گویند. (آنندراج) : برآوردن از نقلدان بهار دوصد نقل با پنجۀ شاخسار. ملاطغرا (از آنندراج). گرچه گستاخی است با پیر مغان اما سلیم نقلدان پابست باشد طاقها میخانه را. سلیم (از آنندراج). دلیل فرح بخشی جاودان دهن های پرخندۀ نقلدان. کلیم (از آنندراج)
ظرفی که در آن نقل می گذارند. (ناظم الاطباء). ظرفی برای نقل. ظرفی برای نقل شراب. (یادداشت مؤلف) : پس از بازگشتن ایشان امیر فرمود دو مجلس جام زرین با صراحی های پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 224). نهاده توده توده بر کرانها ز یاقوت و زمرد نقلدانها. نظامی. - نقلدانهای نادیده گرد، نقلدانهای پاک و صاف که گرد و غبار بدان نرسیده باشد یا کسی گرد او را ندیده باشد تا به دیدنش چه رسد، و این کنایه از کمال عزت و نایابی او بود. (آنندراج). نقلدان براق و نو که مورد استعمال قرار نگرفته است: بفرمود کآرند خوانهای خورد همان نقلدانهای نادیده گرد. نظامی (از آنندراج). ، طاق های خرد که به اشکال عجیبه در دیوارها سازند و نقلها و لوزیات در آن گذارند و آن را جامگاه و چینی خانه نیز گویند. (آنندراج) : برآوردن از نقلدان بهار دوصد نقل با پنجۀ شاخسار. ملاطغرا (از آنندراج). گرچه گستاخی است با پیر مغان اما سلیم نقلدان پابست باشد طاقها میخانه را. سلیم (از آنندراج). دلیل فرح بخشی جاودان دهن های پرخندۀ نقلدان. کلیم (از آنندراج)
به صیغه تثنیه، در حدیث است: ’حتی یسیرالراکب بین النطفتین’، منظور دریای مشرق و مغرب است، و گفته اند: آب فرات و آب دریای جده، و نیز گفته شده است: دریای روم و دریای چین است. (از اقرب الموارد). رجوع به نطفه به معنی دریا شود
به صیغه تثنیه، در حدیث است: ’حتی یسیرالراکب بین النطفتین’، منظور دریای مشرق و مغرب است، و گفته اند: آب فرات و آب دریای جده، و نیز گفته شده است: دریای روم و دریای چین است. (از اقرب الموارد). رجوع به نطفه به معنی دریا شود
مرکّب از: ناو + دان، پسوند ظرف، گنابادی: نودون، کردی: نوین، نوینا (راه آب سنگی)، ناو (ناودان، راه آب)، و نیز کردی: نودان (مجرای آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود، راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده، (فرهنگ نظام)، میزاب، (بهار عجم) (صراح) (دهار) (منتهی الارب)، مثغب، (دهار) (صراح)، راه بدررو آب بام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد، (ناظم الاطباء)، آب خیز، (برهان قاطع)، بیب، شلکک، سلک، سول، ناو: مرغ سپید شند شد امروز ناودان گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند، عماره (از لغت فرس ص 91)، چو باران بدی ناودانی نبود به شهر اندرون پاسبانی نبود، فردوسی، بفرمود تا ناودان ها ز بام بکندند و شد از بدان شادکام، فردوسی، که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند، فردوسی، عمر تو چو آب است در نشیبی وین آب ترا مرگ ناودان است، ناصرخسرو، هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد، (کیمیای سعادت)، هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی ز پیش باران در زیر ناودان آید، مختاری، بجای باران از ابر طبع درافشان در خوشاب چکاند ز ناودان سخن، سوزنی، سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشائید، خاقانی، ناودان مژه ز بام دماغ قطره ریز است و آرزو خضر است، خاقانی، همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه، خاقانی، ای تشنۀ ابر رحمت تو چون من لب ناودان کعبه، خاقانی، کنون در خطرگاه جان آمدیم ز باران سوی ناودان آمدیم، نظامی، نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ ! باران نمی آید، شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد، (تذکره الاولیاء عطار)، باران فتنه بر در و دیوار کس نبود بر بام من ز گریۀ خون ناودان برفت، سعدی، ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید به جوی، سعدی، - امثال: از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن، بردار ببر زیر ناودان، به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد، ، آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب، (ناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند، (ازناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناو شود، تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنندو در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند، (یادداشت مؤلف) : بعد از این تان برگ و رزق جاودان از هوای خود بود نز ناودان، مولوی
مُرَکَّب اَز: ناو + دان، پسوند ظرف، گنابادی: نودون، کردی: نوین، نوینا (راه آب سنگی)، ناو (ناودان، راه آب)، و نیز کردی: نودان (مجرای آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود، راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده، (فرهنگ نظام)، میزاب، (بهار عجم) (صراح) (دهار) (منتهی الارب)، مثغب، (دهار) (صراح)، راه بدررو آب بام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد، (ناظم الاطباء)، آب خیز، (برهان قاطع)، بیب، شلکک، سلک، سول، ناو: مرغ سپید شند شد امروز ناودان گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند، عماره (از لغت فرس ص 91)، چو باران بدی ناودانی نبود به شهر اندرون پاسبانی نبود، فردوسی، بفرمود تا ناودان ها ز بام بکندند و شد از بدان شادکام، فردوسی، که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند، فردوسی، عمر تو چو آب است در نشیبی وین آب ترا مرگ ناودان است، ناصرخسرو، هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد، (کیمیای سعادت)، هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی ز پیش باران در زیر ناودان آید، مختاری، بجای باران از ابر طبع درافشان دُرِ خوشاب چکاند ز ناودان سخن، سوزنی، سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشائید، خاقانی، ناودان مژه ز بام دماغ قطره ریز است و آرزو خضر است، خاقانی، همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه، خاقانی، ای تشنۀ ابر رحمت تو چون من لب ناودان کعبه، خاقانی، کنون در خطرگاه جان آمدیم ز باران سوی ناودان آمدیم، نظامی، نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ ! باران نمی آید، شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد، (تذکره الاولیاء عطار)، باران فتنه بر در و دیوار کس نبود بر بام من ز گریۀ خون ناودان برفت، سعدی، ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید به جوی، سعدی، - امثال: از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن، بردار ببر زیر ناودان، به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد، ، آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب، (ناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند، (ازناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناو شود، تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنندو در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند، (یادداشت مؤلف) : بعد از این تان برگ و رزق جاودان از هوای خود بود نز ناودان، مولوی
ظرف نفت. مخزن کوچکی که در آن نفت ریزند، جای نفت در ابزار نفت سوز. مخزن نفت بخاری و چراغ نفتی و امثال آن، ظرفی خرد با لوله ای که بفشار (با آن) نفت بر چرخ خیاطی و لولاهای در و امثال آن پاشند. (یادداشت مؤلف)
ظرف نفت. مخزن کوچکی که در آن نفت ریزند، جای نفت در ابزار نفت سوز. مخزن نفت بخاری و چراغ نفتی و امثال آن، ظرفی خرد با لوله ای که بفشار (با آن) نفت بر چرخ خیاطی و لولاهای در و امثال آن پاشند. (یادداشت مؤلف)
دانۀ انار ترش، (برهان قاطع)، از: نار (انار) + دان (دانه)، (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، دانۀ انار، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، حب الرمان، (مهذب الاسماء)، اناردان، اناردانه، ناردانه، ناردانک: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، فردوسی، همان ارزن و پسته و ناردان بیارد یکی موبد کاردان، فردوسی، صد و شصت یاقوت چون ناردان پسندیدۀ مردم کاردان، فردوسی، بخندید و تابنده شد سی ستاره از آن خنده در نیمۀ ناردانی، فرخی، صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد خروار عسل و ناردان و چندین هزار مرغ مسمن و ... بر اشتران بار کرد، (اسکندرنامۀ خطی)، گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود نیست لعل نابسوده دربها چون ناردان، ازرقی، یا فاخته که لب بلب بچه آورد از حلق ناردان مصفا برافکند، خاقانی، همه شب سرخ روی چون شفقم کز سرشک آب ناردان برخاست، خاقانی، گو درد دل قوی شوو گو تاب تب فزای زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه، خاقانی، چون آب ناردان بود اندر قدح اگر آمیخته به مشک بود آب ناردان، جوهری زرگر، هستش دلی شکافته چون نار در عنا روئی چو مغز نار و سرشکی چو ناردان، وطواط، شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند، سعدی، یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش، بسحاق، ، دانه های خشک کردۀ نارهای جنگلی که در آش کنند، رجوع به ناردانگ شود، آتشدان، مجمر، منقل، (ناظم الاطباء)، منقل آتش و آتشدان را نیز گویند، (برهان قاطع)، مرکب است از عربی و فارسی یعنی آتشدان، (آنندراج) (انجمن آرا) : دانۀ نارش با من چو درآمد به سخن ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار، ازرقی (از آنندراج)، ، لب سرخ خوبان چنانکه به یاقوت تشبیه کنند به دانۀ نار نیز نسبت دهند، چنانکه گفته اند: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، حکیم ازرقی گفته: نارون کردار قد است آن بلب چون ناردان ناردان بارد سرشکم در فراق نارون، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، ، کنایه از اشک گلگون است، سرشک خونین: از این گلشن که خندان گشت چون نار که چشم از غم نگشتش ناردان بار، وحشی، رجوع به ناردان افشاندن شود، آب انار، رب انار، (ناظم الاطباء)
دانۀ انار ترش، (برهان قاطع)، از: نار (انار) + دان (دانه)، (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، دانۀ انار، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، حب الرمان، (مهذب الاسماء)، اناردان، اناردانه، ناردانه، ناردانک: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، فردوسی، همان ارزن و پسته و ناردان بیارد یکی موبد کاردان، فردوسی، صد و شصت یاقوت چون ناردان پسندیدۀ مردم کاردان، فردوسی، بخندید و تابنده شد سی ستاره از آن خنده در نیمۀ ناردانی، فرخی، صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد خروار عسل و ناردان و چندین هزار مرغ مسمن و ... بر اشتران بار کرد، (اسکندرنامۀ خطی)، گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود نیست لعل نابسوده دربها چون ناردان، ازرقی، یا فاخته که لب بلب بچه آورد از حلق ناردان مصفا برافکند، خاقانی، همه شب سرخ روی چون شفقم کز سرشک آب ناردان برخاست، خاقانی، گو درد دل قوی شوو گو تاب تب فزای زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه، خاقانی، چون آب ناردان بود اندر قدح اگر آمیخته به مشک بود آب ناردان، جوهری زرگر، هستش دلی شکافته چون نار در عنا روئی چو مغز نار و سرشکی چو ناردان، وطواط، شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند، سعدی، یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش، بسحاق، ، دانه های خشک کردۀ نارهای جنگلی که در آش کنند، رجوع به ناردانگ شود، آتشدان، مجمر، منقل، (ناظم الاطباء)، منقل آتش و آتشدان را نیز گویند، (برهان قاطع)، مرکب است از عربی و فارسی یعنی آتشدان، (آنندراج) (انجمن آرا) : دانۀ نارش با من چو درآمد به سخن ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار، ازرقی (از آنندراج)، ، لب سرخ خوبان چنانکه به یاقوت تشبیه کنند به دانۀ نار نیز نسبت دهند، چنانکه گفته اند: رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، حکیم ازرقی گفته: نارون کردار قد است آن بلب چون ناردان ناردان بارد سرشکم در فراق نارون، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، ، کنایه از اشک گلگون است، سرشک خونین: از این گلشن که خندان گشت چون نار که چشم از غم نگشتش ناردان بار، وحشی، رجوع به ناردان افشاندن شود، آب انار، رب انار، (ناظم الاطباء)
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)