جدول جو
جدول جو

معنی نغوک - جستجوی لغت در جدول جو

نغوک(نِ)
به معنی نغوشاک است. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف و مخفف نغوشاک. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). رجوع به نغوشا و نغوشاک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نغول
تصویر نغول
نغل ها، گودها، گودال ها، آغل های گوسفند در کوه و صحرا، جمع واژۀ نغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نغزک
تصویر نغزک
انبه، درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نموک
تصویر نموک
نمناک، نم دار، مرطوب، هدف، نشانۀ تیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نروک
تصویر نروک
نرمانند مانند نر، در علم زیست شناسی ریشۀ گیاهی کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
مصغر ناو، ناو کوچک، تیر، تیری که با کمان انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
(نَغْ وَ)
آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نغمه. نغیه. (متن اللغه). سرود. (ناظم الاطباء). نغمۀ نیکو. (از المنجد). لغتی است در نغیه. (از اقرب الموارد). رجوع به نغیه شود، کلام نیکو. (از المنجد). رجوع به نغیه شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نبکه. رجوع به نبکه شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
سرزمین خشکی است در احساء هجر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ابله. نادان. حرام زاده را نیزگویند و به عربی ولدالحرام خوانند. (برهان قاطع). مصحف فغاک است. (یادداشت مؤلف). رجوع به فغاک شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
از: ناو + ک، تصغیر و نسبت و شباهت، ناوه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مصغر ناو است. (برهان قاطع). ناو خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)، نوعی از تیر باشد و آن تیری است کوچک. و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته می اندازند و بعضی گویند ناوی باشد از آهن که تیر کوچکی در آن نهند و بعد از آن کمان گذاشته اندازند. (برهان قاطع). تیر کوچک که در غلاف آهنین یا چوبین که مانند ناوی باریک بود گذارند و ازکمان سردهند تا دورتر رود و بدین وجه آن را ناوک گویند. (فرهنگ رشیدی). نوعی از تیر باشد و بعضی گویند آلتی است میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته می اندازند که راست رود. (انجمن آرا). و کمان این چوب را تخش گویند و به کثرت استعمال تیر مذکور را تیر ناوک خوانده اند و این مجاز است و این تیر کوچک باشد نسبت به سایر تیرها و همین معنی شهرت دارد، بلکه به معنی مطلق تیر شهرت گرفته و بعضی بر آنند که در اصل به معنی تیر است و کاف برای نسبت، و این تیر به ناو که چیز میان تهی است نسبت دارد و صاحب مصطلحات الشعرا گوید: ناوک نی که تیر کوچک معروف در آن گذاشته و به زه کمان بند کرده گشاد دهند. (از آنندراج) (از بهار عجم). تیر شخش باشد و آن آلتی دارد که مجوف است و از میان بیرون آید، و به تیر کمان متعارف نیز گویند. (فرهنگ خطی). تیر خرد و کوچک. تیری که به چابکی و راستی به نشانه برخورد و تیری که از نی ساخته شده و بدان مرغان را شکار کنند و لولۀ میان کاواک که در آن تیرکوچک گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء) :
بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد برسلیح کیان.
فردوسی.
زمین تان سراسر بسوزم همه
تنان تان به ناوک بدوزم همه.
فردوسی.
سپهرم بترمد شد و بارمان
بکردار ناوک بجست از کمان.
فردوسی.
برون پرّاند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یک بار.
فرخی.
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جنبش
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله.
فرخی.
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
گر ناوکی اندازد عمداً بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
منوچهری.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاودعرقهای سهمگین.
منوچهری.
به نیزه درون ره چنان ساخته
کز او ناوکی دارد انداخته.
اسدی.
وآن را که روزگار مساعد شد
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
ناوک اسفندیار انداخته باد شمال
درقۀ رستم به روی اندر کشیده آبگیر.
امیرمعزی.
بی آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی آنکه شد گذارده یک ناوک از کمان.
امیرمعزی.
بربسته میان و درزده ناوک
بگشاده عنان و درچده دامن.
(از کلیله و دمنه).
ز بیم خنجر برّان او در بیشه سال و مه
ز نوک ناوک پرّان او در کوه جاویدان.
جبلی.
ای در کمند زلفک تو حلقۀ فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل.
سوزنی.
وز ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته.
سوزنی.
در دو حالت که دید یک آلت
که هم او ناوک و هم او سپر است.
انوری.
ناوک حادثۀ گردون را
سپر حشمت او خفتان است.
انوری.
توأمان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم وار کرده قیام.
انوری.
چون ناوکیان به ناوک صبح
در روی فلک کمان شکستم.
خاقانی.
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتشفشان خواهم فشاند.
خاقانی.
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بنات نعش طلاق.
خاقانی.
نواگر نوای چکاوک زند
چو دشمن زند تیر ناوک زند.
نظامی.
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوچک را بدوزند.
نظامی.
ناوک غمزه ش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی.
نظامی.
به ز جان عاشق دیدارت را
سپر ناوک مژگان تو نیست.
عطار.
راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد.
عطار.
چون دیدۀ من هر دم گلبرگ رخت بیند
از ناوک مژگانش پرخار کنی حالی.
عطار.
از چرخ و ناوک و منجنیق و نفط و جرهای ثقیل اعتماد نمود. (جهانگشای جوینی).
به دعوی چو اوناوک انداختی
عدو را دو تن از یک انداختی.
سعدی.
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب.
سعدی.
ناوک صیدافکن صد تیرزن
آن نکند کآه یکی پیرزن.
خواجو.
صاحب بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو بر شست مگیر.
ابن یمین.
بتم چون ناوک غمزه گشاید
دل مجروح بیمارم سپر باد.
حافظ (از آنندراج).
مرا بر سینه روزنها ازآن است
که جسمم ناوک غم را نشان است.
وحشی.
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست.
وحشی.
ز هر جانب برآیدنعرۀ کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس.
وحشی.
در دهن بخت عیش ناوک لا ریختن
در کمر درس عشق دست نعم داشتن.
عرفی.
مشفقی از پی هم گر نکشی ناوک آه
چیست هر گوشه ترا در هدف سینه گشاد.
مشفقی تاجیکستانی.
نشان ناوکش هرگه دل صدچاک میکردم
به حسرت می نشستم دور و بر سر خاک میکردم.
مشفقی.
ناوک او در سواد چشم گریانم نشست
مرغ آبی آشیان بهر خود از گرداب کرد
ترک حکم انداز ما چون ناوک مژگان کشد
حلقۀ زه گیر درگوش کمانداران کشد.
طالب.
هرگه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سینۀ ما را نشانه کرد.
فروغی.
ناوک دلدوز نور دیدۀ من باد
گر بودم چشم یاری از سپر کس.
حشمتی.
ای شوخ هوائی مفکن تیر نگه را
این ناوک بیداد به کار دگری کن.
ناصر جنگ.
نمود آن ناوک زهرآب داده
بدل از آنچه می جستی زیاده.
وصال.
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان به تحفه جای ناوک تیز.
وصال.
، آلتی که از آن گندم و جو در گلوی آسیا ریزد. (برهان قاطع). ناوی که از آن گندم در گلوی آسیا ریزند. ناو. ناوه، شیاری که در پشت آدمی می باشد. (ناظم الاطباء). چوبک (ظ: جویک) . میان پشت آدمی را نیز گویند. (برهان قاطع). دستگیر کمان، نی و هر چیز شبیه به آن که میان وی طبعاً خالی بود و یا خالی کرده باشند، ناو. مجرا. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو و ناوه شود، نیستان، نیش زنبور، سپار و قلبۀ آهن،
{{صفت}} زود. چابک. چالاک. جلد. شتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آغال گوسفندان. آغل. نغل. (انجمن آرا) (آنندراج). زیرزمینی را گویند که در صحرا و دامن کوه بجهت گوسفندان بسازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). جائی را گویند که در کوهها و صحراها به جهت گاوان و گوسفندان و چهارپایان سازند شب هنگام در آنجا بسر برند و آن را آغال وآغل نیز خوانند. (جهانگیری). جائی که در صحرا برای شب باشی گاوان و گوسپندان سازند. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
پوشش نردبان. سقف نردبان را نغول گویند. (از جهانگیری). نردبان. (غیاث اللغات). نردبان و زینه پایۀ سقف دار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بعضی گویند پوشش سر نردبان است که بر بام خانه سازند تا باران به درون نیاید. (از برهان قاطع). نردبان مسقف، و آن را ناغول گویند نه هر نردبان بی سقف را. (انجمن آرا) (آنندراج). پوششی که بر بام خانه به روی زینه پایه سازند تا برف و باران بر آن نریزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
عمیق. ژرف. (جهانگیری) (از برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که قعر آن دور باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج). بحر نغول و چاه نغول، دریا و چاهی را گویند که قعر آن بسیار ژرف و بسیار دور باشد و هر چه مانند آن بود. (جهانگیری) : اگر در بن چاهی نغول فروروی از آفتاب هم غایب شوی. (بهاءالدین ولد) .آفتاب عبارت از آن دو صفت بود روشنی و گرمی و در این چاه نغول هر دو صفت را نبینی. (بهاء الدین ولد).
خاصه هر دم جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحرنغول.
مولوی.
در نغولی بوده آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزی می فشاند.
مولوی.
آن زن گفت: خداوند چاه سخت نغول است و ریسمان و دول نداری آب زندگانی از کجا داری ؟ (ترجمه دیاتسارون ص 158). به شمعون و صیادان گفت که در نغولی (از دریا) برند کسی را و آنجا دام بیندازند. (ترجمه دیاتسارون ص 48)، راه دور و دراز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دور. بعید و دراز. (غیاث اللغات). بیابان دور و دراز. (از انجمن آرا) .چنانکه عمیق به معنی دور و دراز نیز آمده. کقوله تعالی: من کل فج عمیق (قرآن 27/22) ، یعنی راه دور و دراز، نغول هم به معنی دور و دراز آمده. (جهانگیری از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
بر عمر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نغول.
مولوی.
، تمام. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). کامل. (غیاث اللغات). نهایت. (برهان قاطع). گویند: فلانی در فلان هنر نغول است، یعنی به غور و نهایت آن رسیده است و در آن هنر تمام است. (برهان قاطع) (از جهانگیری) :
مستک خویش گشته ای گه ترشک گهی خوشک
نازککی و دلبرک در هنرک نغولکی.
مولوی (از جهانگیری) (از انجمن آرا).
،
{{اسم}} تعمق. تفکر. ژرف اندیشیدن:
این اشارتهات گویم از نغول
لیک می ترسم ز آزار رسول.
مولوی (از جهانگیری).
اگر کسی گوید که سخن با تو از نغول می گویم، اراده آن باشد که از روی فهمیدگی و دانستگی و تعمق می گویم. (جهانگیری).
، بخود فرورفتن و خاموش شدن:
آه از نغولیهای تو آه از ملولیهای تو
آه از فضولی های تو یکسان شو از صدسانگی.
مولوی (از جهانگیری).
پس فرورفت او بخود اندر نغول
شد ملول ازصورت خوابش فضول.
مولوی.
، غور و نهایت کاری، کلفتی و ستبری دیوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَرْ)
دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 108هزارگزی شمال شرقی کهنوج و 2هزارگزی مغرب راه ریگان به کهنوج در منطقۀ کوهستانی سردسیر واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات و خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناقۀ بزرگ کوهان بدان جهت که چون کوهان بزرگ گردد بجنبد در رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نغض. رجوع به نغض شود، سطبر گردیدن پالان شتر و دندان کودک که خواهد افتاد، حرکت کردن ابر بر هم نشسته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دلاور. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ)
دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. 251 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چُ یاچَ)
بمعنی گنجشک باشد. (برهان). بمعنی چغک است و آن را چغنه نیز خوانند. (جهانگیری). چغو. (آنندراج). گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغوک و چغک و چکوک و عصفور:
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک ؟
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک ؟
لبیبی.
ز زعفران و سقنقور و مغز جلغوزه
بمشک و عنبر و مغز چغوک آمیزد.
حکیم نظام الملک (از جهانگیری).
- امثال:
صد چغوک با پر و بالش نیم من است.
رجوع به چغک و چغو و چکوک شود، پرنده ای باشد مشهور به سرخاب. (برهان از مؤید الفضلاء). سرخاب. (غیاث از سراج اللغات). یک نوع مرغ آبی. (ناظم الاطباء). مرغکی است مثل گنجشک که در صحرامیان درمنه آشیان نهد و او را بتازی ’قبره’ خوانند و ’ابوالملیح’ نیز گویند و افسر دارد چون هدهد و بصبح فروتر از همه مرغ ها بانگ کند و صفیرش بغایت نیکو است و اصفهانیان او را ’موژه’ گویند و در بعضی دیار خراسان ’جل’ و ’بکله’ نیز خوانندش. (اوبهی). صورتی از چکاوک
لغت نامه دهخدا
تصویری از چغوک
تصویر چغوک
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهوک
تصویر نهوک
دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نموک
تصویر نموک
نمدار و مرطوب نمور
فرهنگ لغت هوشیار
مصغر نغز خوبک نیکک، انبه (معرب آن نیز نغزک) : نغزک خوش نغز کن بوستان نغزترین میوه هندوستان... (امیر خسرو. جها. فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
عمیق گود ژرف: از عدمها سوی هستی هر زمان هست یا رب کاروان در کاروان. خاصه هر دم (شب) جمله افکار و عقول نیست گردد غرق در بحر نغول، راه دور و دراز: تا (مر) عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول. (مثنوی. نیک. 86: 1) توضیح همچنانکه} عمیق) (معنی اول کلمه) در عربی بمعنی دور و دراز است چنانکه در قران آمده: من کل فج عمیق (راه دور و دراز) نغول هم بمعنی دور و دراز استعمال شده، تمام و کامل: فلانی در فلان هنر نغول است، کنده ای که در کوه و صحرا برای گوسفندان سازند آغل. پوشش نردبان و آن چنانست که نردبان را مسقف سازند و آن سقف را نغول گویند، نردبان مسقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نغوم
تصویر نغوم
خوش آواز خوشخوان
فرهنگ لغت هوشیار
مانندنر. یازن نروک، زن عقیم نازا، زنی که اخلاق ورفتار مردان دارد، اسم فارسی بیخی است شبیه بلعبت بربری وازآن بزرگتر و سفید وبرگش شبیه ببرگ خربزه وچون بقدرشبری شود شکل برگ منقلب میگرددوبعربی دوا النمرخوانند. توضیح با ماخذی که دردست داشتیم این گیاه شناخته نشد. یااسفناج نروک. نوعی اسفناج زمخت وکم برگ وبی حاصل. یاتوت نروک. توتی که میوه نمی دهد
فرهنگ لغت هوشیار
ناوخرد، نوعی تیرکوچک که آنرادر غلاف آهنین یاچوبین - که مانندناوی باریک بود گذارند و از کمان سردهند تادورتر رود: دل زناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت میبردبه پیشانی. (حافظ. 335) یاتیرناوک، ناوی که ازآن گندم وجواز دول بگلوی آسیافروریزند، شیاری که در پشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی. یاناوک سحری. نفرینی که درآخرهای شب کنند. یاناوک قلبی. آهی که ازته دل برآید، هجو مقابل مدح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
((وَ))
تیر، تیری که با کمان اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نغاک
تصویر نغاک
((نِ))
نادان، ابله، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نغول
تصویر نغول
((نَ))
عمیق، گود، ژرف، راه دور و دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نروک
تصویر نروک
((نَ))
زن عقیم، نازا، زنی که اخلاق و رفتار مردان دارد
فرهنگ فارسی معین
پیکان، تیر، خدنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ژرف، عمیق، گود، نغل، راه طولانی، سرآمد، قابل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی