جدول جو
جدول جو

معنی نغزگوی - جستجوی لغت در جدول جو

نغزگوی(پَ)
نغزگفتار. شیرین سخن. شیرین گفتار:
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی.
اسدی.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
نظامی.
دگر نغزگوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد.
نظامی.
چو یابی پرستنده ای نغزگوی
از او بیش ازین مهربانی مجوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غزنوی
تصویر غزنوی
از مردم غزنه (غزنین) مثلاً سلطان محمود غزنوی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نغزگفتاری. شیرین سخنی. عمل نغزگو:
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغزگوئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وی ی)
منسوب به غزو. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
نغزگو. رجوع به نغزگو شود:
چنین گوید آن نغزگوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لغزخوان
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
محمود بن سبکتگین را گویند. (از آنندراج) :
ناز و نیاز کار ایاز است و غزنوی
کآن بندۀ نیاز شد و این غلام ناز.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
چون این زاری به گوش غزنوی خورد
سرش غوطه به خون دل فروبرد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
رجوع به محمود بن سبکتگین غزنوی شود
متوفی به سال 226 هجری قمری، ابن ربیع ازدی موصلی. از عبدالرحمن بن ثابت بن ثوبان و لیث بن سعد حدیث شنید، و احمد و یحیی و ابویعلی و دیگران از او حدیث سماع کردند. (از لسان المیزان ج 4 ص 418)
حکیم غزنوی، مجدودبن آدم سنائی:
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن مرده نوی.
مولوی.
رجوع به سنایی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
منسوب است به غزنه. (آنندراج). منسوب است به غزنه که از بلاد هند است. (انساب سمعانی). منسوب به غزنین و غزنی. رجوع به غزنین شود.
- سلاطین غزنوی، رجوع به غزنویان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ)
خوش نوا. خوش نغمه:
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
خوش سخن. خوش گفتار. که سنجیده و پسندیده گوید. که درست و صواب گوید:
تو چندان که باشی سخن گوی باش
خردمند باش و نکوگوی باش.
فردوسی.
با مردم نکوگوی دژم مباش. (منتخب قابوسنامه ص 43).
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
یا نکوگوی باش یا ابکم.
سنائی.
مغی را که با من سر و کار بود
نکوگوی هم حجره و یار بود.
سعدی.
نکوگویان نصیحت می کنندم
ز من فریاد می آید که خاموش.
سعدی.
، که نام دیگران را به نیکی برد. که محاسن و نیکی های دیگران را بیان کند. مقابل بدگوی:
چو آنکس نباشد نکوگوی من
که روشن کند عیب بر روی من.
سعدی.
یکی خوب کردار و خوش خوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
بیهوده گوی. نافرجام گوی
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد. او راست: شرح الاغزاوی علی نظم ابن عاشر. رجوع به معجم المطبوعات شود، سبز شدن شاخه های درخت: اغصنت الشجره، نبتت اغصانها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رجوع به بازگو شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خوشبوی. که بوئی خوش و مطلوب دارد:
ز هر باغی آرم گلی نغزبوی
ز هر گل گلابی درآرم به جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لغزخوان
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زیبا و بدیع بودن. رجوع به نغز شود:
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وز او هر دانه شهری را خراجی.
نظامی.
، لطافت:
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
همه تن دل چو بادام دومغزی.
نظامی.
، پسندیدگی. (ناظم الاطباء) ، ملاست. ملوست. ضد درشتی. (یادداشت مؤلف) : اما قوت لمس قوتی است پراکنده در پوست و گوشت حیوان تا چیزی که مماس او شود، اعصاب ادراک کند و اندر یابد چون خشکی و تری و گرمی و سردی و نرمی و درشتی و نغزی. (چهار مقالۀ نظامی عروضی) ، کم یابی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غزنوی
تصویر غزنوی
منسوب به غزنه غزنی اهل غزنین از مردم غزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوی
تصویر غزوی
منسوب به غزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نغزی
تصویر نغزی
زیبا و بدیع
فرهنگ لغت هوشیار