که شنودنی نیست. که ازدر شنودن نیست. که قابل شنودن نیست. که آن را نباید شنود. که نمی توان شنودش: دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت وگوی هرزه شود عقل تارومار. عطار
که شنودنی نیست. که ازدر شنودن نیست. که قابل شنودن نیست. که آن را نباید شنود. که نمی توان شنودش: دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت وگوی هرزه شود عقل تارومار. عطار
نشانستن. (آنندراج) (از برهان قاطع). اجلاس. (از منتهی الارب). نشاندن. بنشاندن. بنشاستن. بنشاختن. به نشستن داشتن. (یادداشت مؤلف). جای دادن. مصدر متعدی نشستن است: نواخت امیرمسعود... از حد گذشته بود و اندازه، از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 137). چون بار بگسست اعیان را به نیم ترک بنشانیدند. (تاریخ بیهقی) ، سوار کردن. برنشانیدن. برنشاندن: حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 84). وقتی در بیابانی مانده بودم مرا بر شتری نشانید. (گلستان) ، رفع کردن. برطرف کردن. تخفیف دادن. - نشانیدن آتش، اطفاء. خاموش کردن آتش را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن چراغ، کشتن و خاموش کردن چراغ را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن عطش، برطرف کردن تشنگی را. ، نشانیدن گرد و غبار، صافی کردن هوا از گرد و غبار. (یادداشت مؤلف). - کسی را به جای خود نشانیدن یا کسی را سرجایش نشانیدن، او را از تجاوز حدّ ادب و امثال آن با اخطار و عتاب و شتم یا عملی چون ضرب یا جنگ و غلبه منع کردن. (یادداشت مؤلف). او را گوشمال دادن. - نشانیدن ورم، کم کردن ورم را. (یادداشت مؤلف). ، اغراس. غرس. (منتهی الارب). کاشتن. غرس کردن، ترصیع کردن. نصب کردن گوهر در چیزی، نشان کردن. رسم کردن. اثر کردن. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشاندن شود
نشانستن. (آنندراج) (از برهان قاطع). اجلاس. (از منتهی الارب). نشاندن. بنشاندن. بنشاستن. بنشاختن. به نشستن داشتن. (یادداشت مؤلف). جای دادن. مصدر متعدی نشستن است: نواخت امیرمسعود... از حد گذشته بود و اندازه، از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 137). چون بار بگسست اعیان را به نیم ترک بنشانیدند. (تاریخ بیهقی) ، سوار کردن. برنشانیدن. برنشاندن: حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 84). وقتی در بیابانی مانده بودم مرا بر شتری نشانید. (گلستان) ، رفع کردن. برطرف کردن. تخفیف دادن. - نشانیدن آتش، اطفاء. خاموش کردن آتش را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن چراغ، کشتن و خاموش کردن چراغ را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن عطش، برطرف کردن تشنگی را. ، نشانیدن گرد و غبار، صافی کردن هوا از گرد و غبار. (یادداشت مؤلف). - کسی را به جای خود نشانیدن یا کسی را سرجایش نشانیدن، او را از تجاوز حدّ ادب و امثال آن با اخطار و عتاب و شتم یا عملی چون ضرب یا جنگ و غلبه منع کردن. (یادداشت مؤلف). او را گوشمال دادن. - نشانیدن ورم، کم کردن ورم را. (یادداشت مؤلف). ، اغراس. غرس. (منتهی الارب). کاشتن. غرس کردن، ترصیع کردن. نصب کردن گوهر در چیزی، نشان کردن. رسم کردن. اثر کردن. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشاندن شود
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
نالایق از شنیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شنیدن نیست. که شنیدن را نشاید: از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی گویم شنیده ام سخن ناشنیده را. صائب. ، که آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن نباشد
نالایق از شنیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شنیدن نیست. که شنیدن را نشاید: از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی گویم شنیده ام سخن ناشنیده را. صائب. ، که آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن نباشد
به نشستن وا داشتن: چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی ک (وحشی بافقی)، جلوس دادن (بر تخت سلطنت) : ... بر کیارق برادر سنجر را بخراسان بپادشاهی نشاند، جا دادن مقیم ساختن: به مرو شاهجان بر هر دروازه صد نفر حامی نشانده بودند، بخانه آوردن زنی روسپی و بدکاره و باز داشتن او از عمل خویش و خرجی دادن بدو و وی را در انحصار خود داشتن بی آنکه عقد ازدواج دایم یا منقطعی صورت گیرد، کاشتن غرس کردن: ... و نهال خرما را که از جایی بر آرند و بجای دیگر بنشانند، برپا داشتن نصب کردن افراشتن، نهاندن، خاموش کردن (آتش)، دفع کردن آرام کردن (درد الم) : و دردهای چشم و گوش بنشاند (لبن شیر)
به نشستن وا داشتن: چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی ک (وحشی بافقی)، جلوس دادن (بر تخت سلطنت) : ... بر کیارق برادر سنجر را بخراسان بپادشاهی نشاند، جا دادن مقیم ساختن: به مرو شاهجان بر هر دروازه صد نفر حامی نشانده بودند، بخانه آوردن زنی روسپی و بدکاره و باز داشتن او از عمل خویش و خرجی دادن بدو و وی را در انحصار خود داشتن بی آنکه عقد ازدواج دایم یا منقطعی صورت گیرد، کاشتن غرس کردن: ... و نهال خرما را که از جایی بر آرند و بجای دیگر بنشانند، برپا داشتن نصب کردن افراشتن، نهاندن، خاموش کردن (آتش)، دفع کردن آرام کردن (درد الم) : و دردهای چشم و گوش بنشاند (لبن شیر)