جدول جو
جدول جو

معنی نشخار - جستجوی لغت در جدول جو

نشخار
(نَ / نُ)
آنچه شترو گاو و گوسفند و امثال آن خورده باشند و باز از معده به دهن آورند و بخایند و فروبرند. (از جهانگیری) (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). و آن را به عربی جرهگویند. (برهان قاطع). اصح آن نشخوار است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بقیۀ کاه و علفی که از دواب بازماند و آن را به عربی نشوار گویند. (از جهانگیری) (برهان قاطع). آنچه از کاه و علف که در آخور ستور بازماند و نخورند. (ناظم الاطباء). اصح آن نشخواراست. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به نشخوار شود
لغت نامه دهخدا
نشخار
نشخوار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

عمل نیم جویده فرو بردن غذا و آن را از راه مری به دهان برگرداندن و دوباره جویدن که خاص حیوانات نشخوار کننده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخار
تصویر اشخار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، شخیره، لخج، شخار، بلخچ، قلیا، خشار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخار
تصویر شخار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، قلیا، خشار، لخج، شخیره، بلخچ، اشخار برای مثال از نمک رنگ او گرفته قرار / خاکش از گرد شور گشته شخار (عنصری - لغت فرس۱ - شخار)، چه باید تو را سلسبیل و رحیق / چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ (ناصرخسرو۱ - ۲۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشوار
تصویر نشوار
نشخوار، عمل نیم جویده فرو بردن غذا و آن را از راه مری به دهان برگرداندن و دوباره جویدن که خاص حیوانات نشخوار کننده است
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است. (برهان). اشخار. (جهانگیری). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامۀ منیری). قلیه سنگ، یعنی چیزی باشد که گازران بدان جامه شویند و صابون پزان و رنگریزان بکار دارند. (لغتنامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قلیا که از اشنان گیرند و در صابون پزی بکار برند. (ناظم الاطباء). نام خاکستری است که از سوزاندن ساقۀ گیاه اشنیان (از تیره اسفناجیان) به دست می آید که مواد قلیائی زیاد دارد و در صابون سازی به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 274) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره.
کردبر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان
خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار.
مسعودسعد.
از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش از گرد شور گشته شخار.
عنصری.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خورسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم.
ناصرخسرو.
می بکار آید هر چیز بجای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است.
ناصرخسرو.
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفرگونه و تیزی شخارستی.
ناصرخسرو.
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
غیر اشنان است. و اسدی در کلمه خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. (فرهنگ اسدی نخجوان). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. (یادداشت مؤلف). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. (شرح حال رودکی ص 1257). و در گناباد خراسان شغار گویند.
، نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن، ناخنها را بدان سیاه کنند. (برهان). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. (سروری) (از رشیدی). نوشادر. (ناظم الاطباء). چیزی است چون نمک پارۀ خاکسترگون و زنان با نوشادربالای حنا بر دست گیرند. (صحاح الفرس) :
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا و شخار.
(از فرهنگ سروری).
و رجوع به خرند و قلی و قلیا و خلخان شود.
- شخار ابیض، به اصطلاح اهل صنعت ملح القلی است. (فهرست مخزن الادویه).
، جسمی معدنی مرکب از گوگرد و فلزی شبیه به شیشه، زاج، آجر، داغ، لکه، ریه و شش، طوفانی که با باران و تگرگ و برق و رعد همراه باشد. (ناظم الاطباء). اما هفت معنی آخر فقط در این فرهنگ آمده است و در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ خوا / خا)
مرکّب از: نش شاید مخفف نوش + خوار خوردن، نشخور. (حاشیۀ برهان چ معین)، آنچه گاو و شتر و گوسپند خوردۀ خود را باز از معده به دهن آورده بخایند و فروبرند. (از غیاث اللغات)، آنچه شتر و گاو خورده باشد و باز از معده برآورد نیک خائیده فروبرند. (انجمن آرا)، جاویدن گاو و گوسفند و شتر و امثال آنهاچیزی را که خورده باشند و باز فروبردن. (آنندراج)، نیم جاویده که جانوران دوباره به دهان آورده بخورند. (فرهنگ خطی)، آنچه نشخوارکنندگان برگردانند به دهان دوباره جویدن را. (یادداشت مؤلف)، نشوار. (انجمن آرا) (نصاب) (دهار)، وسع، برآوردن شتر نشخوار از شکم به دهان. (صراح)، جره. (از منتهی الارب) :
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دایم به نشخوار بود.
بوالمثل بخاری.
- امثال:
نشخوار آدمی حرف است.
، کاه و علف که از دواب بازماند. (آنندراج)، بقیۀکاه که بعد از خوردن حیوانات بماند. (انجمن آرا)، نیم خوردۀ علف ستوران و از گلو برآورده و خائیدۀ شتران و امثال آن. (برهان قاطع)، نشوار. (نصاب)، بازماندۀ علف چارپایان. علف بوزده که دیگر نخورند. (فرهنگ خطی)، نشوار معرب آن است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
در تداول، ناهموار، درشت، زمخت، خشن، نتراشیده، نخراشیده، ناهنجار، قلمبه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قلیا را گویند که زاج سیاه است و رنگرزان بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). قلیا را گویند که از شورگیاه سوخته و خاکسترشده که آنرا اشنان گویند و چند گاه در زمین گذارند و برای صابون و رخت شستن بکار آید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ قلیاست که با آن صابون میپزند و اصل آن از گیاهی است که آنرا میسوزانند، خاکستر میشود، سپس خاکستر را خیس میکنند و آب آنرا میگیرند و مقداری گچ و روغن زیت بدان درمی آمیزند و میجوشانند و پس از درست شدن آنرا روی خاک نرم میریزند و قالب قالب میبرند و خشک میکنند:
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب (از شعوری ج 1 ص 136) (از مجمع الفرس سروری ج 1 ص 37).
آنچه گازران و رنگریزان بکار برند، هندش ساجی و کهار نامند و شخار نیز گویند. (مؤید الفضلا). شغار (در تداول محلی گناباد). ساجی. قلیا. زاج سفید.
لغت نامه دهخدا
(نَ خوَرْ / خُرْ)
نشخوار. (از برهان قاطع). نشخار. (جهانگیری) ، بعضی مکرر خائیدن و چانه بر هم زدن شتران و گوسفندان را نیز گفته اند فروبردۀ خود را. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشوار
تصویر نشوار
پارسی تازی گشته از نشخوار آخور آخور ستور
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه شتر و گاه و گوسفند و امثال آن خورده باشند و باز از معده بدهن آورند و بجوند و فرو برند
فرهنگ لغت هوشیار
قلیایی که از اشنان گرفته میشود و در صابون پزی به کار میرود، نوشادر
فرهنگ لغت هوشیار
عمل بعض جانوران که خوراک خود را نیم جویده فرو برند و سپس آنرا از راه مری بدهان باز گردانند و دوباره جوند
فرهنگ لغت هوشیار
این کلمه مکرردردیوان مسعود سعد آمده وظاهرابمعنی خسته وکوفته ومانند آنست: کرده اندم خدای ناترسان دریکی زاویه زحبس نشار. (مسعودسعد. 284) برفرازکوههاکردندیک لحظه درنگ درمضیق غارهاماندندیک ساعت نشار. (مسعودسعد. 171)، دراین بیت (اگرضبط صحیح باشد) بمعنی ضربت وکوبش آمده: مغزهاشان رانشاری دادازبرنده تیغ خانه هاشان رابساطی کردازسوزنده نار. (مسعودسعد. 171)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخار
تصویر ناخار
ناهموار درشت نتراشیده و نخراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
((نُ خا))
حالتی است در حیوانات نشخوارکننده که غذای نیم جویده را از راه مری به دهان برمی گردانند و دوباره می جوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشخار
تصویر اشخار
شخار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخار
تصویر شخار
((شَ))
قلیایی که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، نوشادر
فرهنگ فارسی معین
غذای پس مانده
فرهنگ گویش مازندرانی
زخم کچلی
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخوش، بیمار
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخوش، بیمار، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
نشخوار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی