جدول جو
جدول جو

معنی نسیمن - جستجوی لغت در جدول جو

نسیمن
(نَ مَ)
به لغت زند و پازند، عبادت و نماز کردن. (از برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسیم
تصویر نسیم
(دخترانه)
باد ملایم، باد خنک، بوی خوش، نصرت نکیسا، نوازنده و خواننده دربار خسرو پرویز ساسانی، باد بسیار آرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آسیمن
تصویر آسیمن
(دخترانه)
سیمین، نقره فام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نسیان
تصویر نسیان
فراموش کردن، فراموشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشیمن
تصویر نشیمن
جای نشستن، محل اقامت، خانه، آشیانه
فرهنگ فارسی عمید
جریان ضعیف هوا که جهت وزش آن در مواقع مختلف تغییر می کند مانند نسیم خشکی هنگام شب به سمت دریا و نسیم دریا هنگام روز به جانب خشکی، هوای خنک، باد ملایم، بوی خوش
فرهنگ فارسی عمید
(نَسْ)
آن که فراموشی بر وی غالب باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (غیاث اللغات). فراموشکار
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
تثنیۀ نسا است. (منتهی الارب). رجوع به نسا شود
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ)
جای. مقام. (صحاح الفرس) (آنندراج). جایگاه. قرارگاه. (ناظم الاطباء). جای نشستن. جای اقامت:
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند.
فردوسی.
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمن است.
انوری.
- اطاق نشیمن، اطاقی که مخصوص نشستن و محفل کردن اهل خانه است، مثل اطاق خواب که خوابگاه است.
، منزل. (از السامی). مسکن. (یادداشت مؤلف). خانه. حولی. وطن. خهر. (ناظم الاطباء) :
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که او را نشیمن بدانست و جای.
فردوسی.
نگه کن به جائی که دشمن بود
و گر دشمنان را نشیمن بود
بگیر و نگهدار و جایش بسوز...
فردوسی.
بنی قریظه را بکشت و بنی النضیر و بنی قینقاع رابراند و از نشیمن هاشان بیرون کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ تهران ج 2 ص 188). اگر ایشان ایمان آوردندی ایشان را به بودی که از خانه و نشیمن خود نه افتادندی. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 189).
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فضای صفاهان.
خاقانی.
از گریختگان دیگر جمعی بدو متصل گشته چون او را نشیمن و مکمنی نبود. (جهانگشای جوینی) ، خلوتخانه. آرامگاه. (غیاث اللغات) : مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم. (گلستان) ، فرودگاه. جای فرود آمدن. جای نشستن: سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشیمن خاک آید. (سندبادنامه ص 56).
- نشیمن عالم:
مرغی چنین که دانه و آبش به دست تست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا.
خاقانی.
- نشیمن مغرب، محل غروب آفتاب: شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید زن به خانه تحویل کرد. (سندبادنامه ص 243).
، آشیانۀ مرغان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای و مقام مرغان بود. (فرهنگ اسدی). آنجا که پرنده لانه و بچه کند در بلندی. (یادداشت مؤلف) :
بسان مخلب عنقا پدید شد ز افق
و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا.
منوچهری.
آمد به سوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی.
منوچهری.
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنان دو چشم شاهین از نشیمن.
منوچهری.
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر زه
بجهد غراب ناگه جستم ز جای خویش.
مسعودسعد.
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن.
ناصرخسرو.
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن.
خاقانی.
خاقانی از نشیمن آزادی آمده ست
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او.
خاقانی.
به دام عشق تو درمانده ام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا.
خاقانی.
دود تو برون شود ز روزن یک روز
مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز.
خاقانی.
چو باز از نشیمن گشاید دوال
شکسته شود کبک را پر و بال.
نظامی.
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در دام او که یاد نیاید نشیمنم.
سعدی.
چنان مرغ دلم را صید کردی
که بازش دل نمی خواهد نشیمن.
سعدی.
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است.
سعدی.
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم.
حافظ.
- نشیمن ساختن، مقام کردن. مسکن گرفتن.
- هم نشیمن، هم آشیان. هم آشیانه:
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری.
ابن یمین.
- هم نشیمنی کردن، هم آشیان شدن:
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی.
، آنجا که مرغ نشیند استراحت را. (یادداشت مؤلف) :
حور بهشتی سرای منت بهشت است
باز سپیدی کنار منت نشیمن.
فرخی.
اگرچه ساعد شاهان بود نشیمن باز
ولی به کام دل باز آشیان باشد.
ابن یمین.
، آشیانه. لانۀ جانوران و حیوانات. کنام. جای جانوران:
به فرمان دادار یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست
بیاید نمودن به من راه راست.
فردوسی.
چنان که میش کند بچه در نشیمن شیر
چنان که کبک نهد خایه در کنام عقاب.
قطران.
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است.
انوری (آنندراج).
، کرسی. جای نشستن. صندلی. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشیمنگاه شود، آنجای از تن آدمی که بر آن نشینند، دبر. نشین. مقعده، آنجای ازمستراح که بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف) ، در چهارمحال بختیاری، کنایه از خوشگل، زیبا، قشنگ، پسر جوانی زیبا. (یادداشت مؤلف) ، صاحب مصطلاحات الشعراء نشیمن را به معنی نشستن نیز آورده است. (از آنندراج). رجوع به نشیمن کردن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
به روایت نظامی عروضی از شعرای دورۀ سلجوقی و از معاصران و ندیمان سلطان طغانشاه بن الب ارسلان است.
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمادالدین، متخلص به نسیمی. از سادات شیراز و از شاعران قرن نهم است. به روایت مؤلف تذکرۀ روز روشن، صوفی مشرب و مستغرق بحار توحید بود و کلمات خلاف ظاهر از زبانش سر برمی زد، بنابر آن وی را به فتوای ملایان شیراز در سنۀ 837 هجری قمری بر دار کشیدند و مسلوخ نمودند و میرفرخی گیلانی بدین مناسبت گفته:
نسیمی چون وزید از جانب دوست
نسیمی را برون آورد از پوست.
او راست:
ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
گل نظر کردم گل روی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند بزم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد.
#
باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش
دست زن در دامن دردی کشان جرعه نوش
چند می گوئی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید؟ خموش !
زاهدت نام است وداری در میان خرقه بت
روبه سوی خود کن ای گندم نمای جوفروش.
#
گر کنی قبلۀ جان روی نگاری باری
ور بری عمر به سر در غم یاری باری
ای نسیمی ز خدا دولت منصور طلب
عاشق ار کشته شود بر سر داری باری.
رجوع به ریاض الشعراء ص 235 و شمع انجمن ص 467 و فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 151 و ریحانهالادب ج 4 ص 193 و روز روشن چ تهران ص 818 و مجالس العشاق ص 162 و مجمعالفصحا چ مصفا ج 4 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ شُ دَ)
نهادن. گذاشتن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شعوری ج 2 ص 391)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
باد نرم، دم باد، باد خوش، باد خنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیان
تصویر نسیان
فراموشی، فرو شدن از خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشیمن
تصویر نشیمن
جایگاه، قرارگاه، جای اقامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیان
تصویر نسیان
((نِ))
فراموشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشیمن
تصویر نشیمن
((نِ مَ))
جای نشستن، قرارگاه، آشیانه مرغان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
((نَ))
باد خنک و ملایم
فرهنگ فارسی معین
ذهول، فراموشی
متضاد: یاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشیانه، جایگاه، مسکن، منزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
Breeziness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
brise
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
angin sepoi-sepoi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
মৃদু বাতাস
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
मंद हवा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
brezza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
бриз
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
brisa
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
Brise
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
briesje
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
бриз
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
bryza
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
brisa
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نسیم
تصویر نسیم
산들바람
دیکشنری فارسی به کره ای