جدول جو
جدول جو

معنی نساطره - جستجوی لغت در جدول جو

نساطره
(نَ طِ رَ)
جمع واژۀ نسطوری. (از اقرب الموارد). پیروان نسطور. (ناظم الاطباء). رجوع به نسطوری و نسطوریه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخاطره
تصویر مخاطره
خطر، خود را به خطر انداختن، خطرناک
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کِ رَ)
یکی از طوایف بنی کعب خوزستان است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(طَ طِ رَ)
جمع واژۀ طبطر. رجوع به طبطر شود
لغت نامه دهخدا
(زِ طِ رَ)
رفقای شماتت کننده و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء) : در آن میانه حادثه زناطرۀ جمریان و رنود و اوباش دست تطاول و استیلا دراز کردند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
اسم یونانی جند است، و به تای منقوط نیز آمده است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فاستره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وِ رَ)
جمع واژۀ قسوره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسوره و قساور شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ رَ)
جمع واژۀ کسری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کسری شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
چیزی را با کسی به دو نیم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی چیزی به دو نیم کردن. مناصفه. (زوزنی) (از محیط المحیط) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). چیزی با کسی نصف کردن. (مجمل اللغه) ، همدیگر خانه را متصل ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه خود را به خانه دیگری متصل ساختن. (ناظم الاطباء) ، یک نیمۀ پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ رَ)
جمع واژۀ دسکره. (منتهی الارب). رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ رَ)
جمع واژۀ بیطار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بیطار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مُ رَ)
به معنی مسطار است. (از اقرب الموارد). رجوع به مسطار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
در خطر اوگندن. (زوزنی). در خطر افکندن. (تاج المصادر بیهقی). خود را در خطر افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مخاطره. در بلا و در خطر افکندگی و مهلکه و معرض هلاکت و خطر و بیم و هول و ترس از جان و مال. (ناظم الاطباء) : چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوهی است، و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذشتن و راهی است با مخاطره و بیم. (حدود العالم چ دانشگاه ص 71). برامکه با توچه کردند که واجب دانی جهت ایشان جان در معرض مخاطره نهادن. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نیکو در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره.
ناصرخسرو.
خردمندان... از بیدار کردن فتنه و تعرض مخاطره، تحرز و تجنب واجب دیده اند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 115).
از دهر خاطر فضلا را مخاطره است
خاقانی از مخاطره در زینهار تو است.
خاقانی.
و چون راه فراز از آن سنگ پاره به قلعه به غایت تنگ بود و باریک و جای مخاطره، زیادت از سه کس مجال ایستادن و با اهل قلعه داد مدافعه و قتال دادن نداشتند. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 376).
- مخاطره کردن، خود را به خطر انداختن:
مگر ترا ز کسی نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای به جای خطر.
فرخی (دیوان ص 128).
علی وی را پرسید به چه آمده ای و بونصر را اگر یک روز دیده محال بودی که این مخاطره بکردی زیرا که این رای از بونصر نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 573) ، خود را نزدیک به یافتن پادشاهی گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، برمال خود گرو بستن. یقال: خاطره علی کذا. (منتهی الارب) (از آنندراج). با کسی گرو بستن. (زوزنی). گرو بستن بر مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به مراهنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
مساحره. جادوئی. تسخیر. ربایندگی. جذب: اسحار در مساحره و با سامری در مسامره، اشجار در مشاجره و شکوفه ها در مکاشفه، قضبان در ملاطفه (در وصف اصفهان). (ترجمه محاسن اصفهان آوی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جادوئی کردن. تسخیر نمودن. و رجوع به مساحره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
با کسی دوستی داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با همدیگر دوستی کردن. (منتهی الارب). مصاحبت کردن و صمیمی بودن با کسی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طِ رَ)
جمع واژۀ ضوطر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ طُ رَ)
سقوطر. نام جزیره ای است به اوقیانوس هند، دارای 12000 تن سکنه از مستعمرات انگلیس و نام قدیم آن دیسقوریدس است
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
سخن باطل.
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ رَ)
جمع واژۀ قسطری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطری شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان قراتورۀ بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، در 9هزارگزی جنوب شرقی دیواندره و یک هزارگزی مشرق پل رود خانه قزل اوزان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه قزل اوزان و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده به دو قسمت که از یکدیگر 5هزار گز فاصله دارند منقسم می شود، اولی را که 280 تن جمعیت دارد نسارۀ بزرگ یا نسارۀ بالا گویند و دیگری را نسارۀ کوچک یا نسارۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(صَحْوْ)
سفار. رفتن به سوی شهری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سفر کردن. (تاج المصادربیهقی) (دهار). مسافرت. و رجوع به مسافرت شود، بمردن. (منتهی الارب). موت، دور شدن و جدا شدن بادها، آشکار شدن شخص، جدا شدن تب از شخص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
محلی در مشرق چاه رهن و ناحیۀ جنوبی بم کرمان
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ اسوار و اسوره. جج سوار. یاره ها. دست برنجنها.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسافره
تصویر مسافره
مسافرت در فارسی جرمزه وشتارش راهی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مسامره و مسامرت در فارسی: شب زنده داری، افسانه گویی گذرانیدن باهم شب را با افسانه سرایی، افسانه گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
مساهره و مساهرت در فارسی با هم بیداری شب زنده داری شب را با هم بیدار بودن، شب زنده داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسایره
تصویر مسایره
مسایره و مسایرت در فارسی برابر رفتن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخاطره
تصویر مخاطره
در خطر افکندن، در بلا و خطر افکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
پالی زبان بودا پرهون زیست آرش درست این واژه (سرگردانی همیشگی) است بندی گشتن در زنجیره ای از زندگی های پی در پی و رویا رویی با رنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاطره
تصویر بیاطره
جمع بیطار، بجشک ستوران دام پزشکان
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده سخن پریشان، انگاره افسانه، اندار: تلخ می آید تو را گفتار من خواب می آرد تو را اندار من میتخت (مقدم جستار مهر و ناهید
فرهنگ لغت هوشیار
مساوره و مساورت در فارسی: تاخت آوردن، خیز برداشتن جست و خیز کردن، حمله کردن بسوی یکدیگر بریکدیگر برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامره
تصویر مسامره
((مُ مِ رَ یا رِ))
افسانه گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخاطره
تصویر مخاطره
((مُ طَ رَ یا رِ))
خود را به خطر افکندن
فرهنگ فارسی معین