جدول جو
جدول جو

معنی نزوره - جستجوی لغت در جدول جو

نزوره(غَ رَ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. نزور. نزاره. نزره. (از اقرب الموارد). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزوره
تصویر مزوره
مزوّر، تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوره
تصویر نوره
مخلوط آهک و زرنیخ که برای ازالۀ موی بدن به کار می برند، واجبی
فرهنگ فارسی عمید
(غَذذ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ رَ)
زن کم فرزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نورْ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
ناقه منزوره، ماده شتری که پستانش ورم کرده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ رَ)
نور. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
فرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حکم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خویش و قریب مرد که به خشم وی خشمناک شود. (منتهی الارب) (آنندراج). نافره. (اقرب الموارد). رجوع به نافره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نظور. نظیره. ناظوره. (متن اللغه). رجوع به ناظوره و نظور شود، دیدبان لشکر. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلیعه. (متن اللغه) : نظوره الجیش، طلیعۀ سپاه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). طلیعه. پیش رو لشکر. (ناظم الاطباء). نظیره. (متن اللغه) (از المنجد). ج، نظائر
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ رَ)
مزوره. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. (آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است. (از مجمع الجوامع). مزور. (آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمشیر گوشت خوارۀ او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زن کم فرزند یا کم شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نزره. (ازالمنجد). زن اندک زاینده. (دهار). اندک فرزند. (مهذب الاسماء) ، اندک سخن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). قلیل الکلام که سخن نگوید تا بدو اصرار کنند. (از اقرب الموارد) ، هرچه کم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). هر چیزی که کاهش پذیرد و کم شود. (از اقرب الموارد) ، شترماده ای که به کراهت و ستم گشنی پذیرد. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، فرس نزور، بطیئهاللقاح. (ذیل اقرب الموارد) ، ناقۀ بچه مرده که بر بچۀ دیگر مهربان ساخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقه ای که بچه اش مرده باشد و او شتربچۀ دیگری را شیر بدهد و شیرش از پستان به کندی و کمی آید. (از اقرب الموارد). ج، نزر
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
ده کوچکی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در سه هزارگزی خاوری مینودشت دارای 40 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ رَ)
موضعی به مکه نزدیک باب الحناطین. نام بازاری به مکه که هنگام بزرگ کردن مسجدالحرام به داخل آن افزوده گشت. (معجم البلدان) (امتاع الاسماع ص 395 ج 1) (منتهی الارب) ، (باب...) دری از درهای مسجدالحرام. و رجوع به نزهه القلوب مستوفی (ج 3 ص 2) شود. یاقوت ازدارقطنی نقل کند که محدثان آن را با تشدید واو حزوّره خوانده اند و این تصحیف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ زوار
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
واحد نور است. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَهْ)
نوراه. نوپا. کره اسب نوزین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ / رِ)
چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به نورج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات). حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک. (جهانگیری). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از ترجمه صیدنه). موی بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موی از تن بشود، فارسی آن آهک است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو، نشان ستور، قطران، زن نیک جادوگر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو رَ / رِ)
بمعنی فقره است و فقره در عربی مهره های پشت را گویند و بطریق مجاز بر فقرات سخنان نثر استعمال کنند. (برهان). فقره و مهرۀ پشت و سخن بلیغ و سوره. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در کتب پارسیان باستانی بمعنی باب و سوره آمده و بمعنی نیرو و قوت نیز مناسب است و در برهان گفته بر فقرات پشت و کلمات نثر استعمال نمایند و رساله ای در نزد من از کتب پارسی حاضر است که فقره به فقره را زوره بمنزلۀ باب و فصل قرار داده و در حکمت است و زورۀ باستانی نام دارد و مترجم آن آذرپژوه نام دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان و نیز نام کتابی است از این فرقه ’در شناختن آغاز و انجام و زمان و جهان و جهانیان وشناخت راه نیک از بد و غیرها’ گفتار ابراهیم زردشت پیغمبر ایران (!) ترجمه و توضیح آذرپژوه اسپهانی و این کتاب در ’آیین هوشنگ’ به سال 1296 هجری قمری در تهران به چاپ سنگی رسیده است. (حاشیۀ برهان چ معین).
- زورۀ زردشت، نامه ای است که شت زردشت برای پادشاه هند نوشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زوره
تصویر زوره
دوری، مسیتاریدن یک بار
فرهنگ لغت هوشیار
نوره در فارسی اژه، نشان ستور، جادوگر: زن مخلوطی است از آهک و زرنیخ که برای ستردن موی بدن بکار رود: واجبی دارو تنویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظوره
تصویر نظوره
دیدبان لشکر، طلیعه سپاه، پیش رو لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده فرود باژ ظاهرابمعنی پولی است که عمال و سرهنگان حکومت ازاهل دیه میگرفتندبعنوان خرج خوراک بوقت فرودآمدن دردیه: فلان ظالم چندین دستارچه ونزوله وشراب بهالله بستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاره
تصویر نزاره
اندک گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مزوره در فارسی مونث مزور: ریویده، بیمار با بیمار خور مزوره در فارسی مونث مزور: ریوکار فرغولکار مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوره
تصویر نوره
((رِ))
واجبی، مخلوطی از زرنیخ و آهک که برای زدودن موهای بدن به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
آهک زرنیخ، واجبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی علف و گیاه سبز
فرهنگ گویش مازندرانی
ترکیبی ازآهک و زرنیخ برای ستردن موی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی