جدول جو
جدول جو

معنی نزار - جستجوی لغت در جدول جو

نزار
لاغر، ضعیف، ناتوان، افسرده، رنجور، بی چربی
تصویری از نزار
تصویر نزار
فرهنگ فارسی عمید
نزار
(نِ)
پهلوی: نیزار (ضعیف، محتاج) ، در اراک: نزر (ضعیف، ناتوان). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (از رشیدی) (غیاث اللغات). ضعیف. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراء) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). نحیف. (ناظم الاطباء) (دهار) (از منتهی الارب). ضئیل. ضارع. هزیل. (از منتهی الارب) (از دهار). باریک. (ناظم الاطباء). منحوف. عراصم. عرصم. عرصام. منخوش. منهوک. عنقش. ضؤله. (از منتهی الارب). نحیل. ضاوی. هزول. (یادداشت مؤلف). تکیده. بی گوشت. مقابل فربه. مقابل چاق. مقابل پروار:
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری.
فرخی.
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه.
منوچهری.
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس عباسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من.
ناصرخسرو.
چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین.
ناصرخسرو.
شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه).
عشقت برۀ دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.
عمادی شهریاری.
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین، برۀ عافیت نزار.
نظامی.
به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.
نظامی.
بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین.
؟ (از العراضه).
، باریک. لاغر. کشیده:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار.
فردوسی.
ز هیبت قلم تو عدوبه هفت اقلیم
به گونۀ قلم تو شده ست زار و نزار.
فرخی.
هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است.
فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
سرین و سینۀ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم به یکی تار ریسمان.
وطواط.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
عمادی شهریاری.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی.
، ضعیف. سست. (یادداشت مؤلف). ناتوان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار.
فردوسی.
پندارد از نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار.
فرخی.
- سخن نزار، سخن سست و ضعیف و نااستوار و نامتقن:
ز دایره که تواند نمود پیش و ز پس
ز مرغ و خایه نیاید سخن مگر که نزار.
(از جامعالحکمتین).
، رنجور. دردمند:
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزارو اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
، گوشتی که در آن چربی نباشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : (از گوشتها) آنکه نزارتربود طبیعت خشک بکند. (الابنیه عن حقایق الادویه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تنک. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- بادۀ نزار، آن باده که مایۀ مست کننده (الکل) آن کم است. که کم قوه است. (یادداشت مؤلف) :
از آن باده که زرد است و نزار است ولیکن
نه از عشق نزار است و نه از انده زرد است.
منوچهری.
، اندک. کم. ضعیف:
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
تا بود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
نزار
(نِ)
جمع واژۀ نزر. (منتهی الارب). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
نزار
(نِ)
نام یکی از آبادیهای شهرستان گرگان است و به جای ’آرخ’ برگزیده شده است. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
نزار
(نِ)
المصطفی لدین الله بن مستنصر. خلیفۀفاطمی مصر و امام اسماعیلیان است بعد از پدرش مستنصر. سعدالدین نزاری قهستانی شاعر اسماعیلی مذهب ایرانی گویا تخلص خود را از نام او گرفته است. رجوع به تاریخ مغول ص 545 و ریحانه الادب ذیل کلمه قائم و نیز رجوع به نزاریه و القائم بامرالله در این لغت نامه شود
ابن معدبن عدنان. نام جد اعلای قبایل شمالی جزیره العرب است، و اعراب شمالی به خصوص بنی قحطان و یمنی ها بدین نسبت بر اعراب جنوب تفاخر می کنند
لغت نامه دهخدا
نزار
ضعیف، نحیف، باریک، منحوس، مقابل فربه
تصویری از نزار
تصویر نزار
فرهنگ لغت هوشیار
نزار
((نِ))
لاغر، نحیف
تصویری از نزار
تصویر نزار
فرهنگ فارسی معین
نزار
لاغر، ضعیف
تصویری از نزار
تصویر نزار
فرهنگ واژه فارسی سره
نزار
بیجان، ضعیف، فگار، کم زور، لاغر، مردنی، منهوک، ناتوان، نحیف
متضاد: قوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نِ)
لاغری. باریکی. نحیفی. (ناظم الاطباء). نحافت. ضمور. لاغری سخت. هزال. نحول. عجف. (یادداشت مؤلف) :
زین سان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَذذ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انزار
تصویر انزار
بخشش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
زمین ریگزار و پر شن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاره
تصویر نزاره
اندک گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
Sandy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
sablonneux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
berpasir
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
বালুকাময়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
ทราย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
mchanga mwingi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
砂の多い
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
חולי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
모래로 덮인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
піщаний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
रेतीला
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
zanderig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
arenoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
sabbioso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
arenoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
沙质的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
piaszczysty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
sandig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
песчаный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شنزار
تصویر شنزار
ریگستانی
دیکشنری فارسی به اردو