جدول جو
جدول جو

معنی نزا - جستجوی لغت در جدول جو

نزا(اَ)
نازا. نزاینده. نازاینده. عقیم. سترون
لغت نامه دهخدا
نزا(نَ)
دیواری باشد عظیم سخت و بلند و یگانه که در پیش چیزی کشند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دیواری باشد مفرد که در پیش چیزی کشند. (صحاح الفرس). دیوار سخت و بلند که در پیش چیزی کشند. (فرهنگ خطی). بند. بندروغ. (از ناظم الاطباء) :
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین نزا باشد.
شهید (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
نزا
نازا، عقیم، سترون
تصویری از نزا
تصویر نزا
فرهنگ لغت هوشیار
نزا((نَ))
عقیم، نازا
تصویری از نزا
تصویر نزا
فرهنگ فارسی معین
نزا
سر کشیدن یک نواخت برنج پیش از دانه بندی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نزاع
تصویر نزاع
جدال، ستیزه، گفتگو و کشمکش، مجادله، بگو مگو، آرزومندی، مشتاقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزال
تصویر نزال
فرود آمدن در میدان نبرد برای جنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزار
تصویر نزار
لاغر، ضعیف، ناتوان، افسرده، رنجور، بی چربی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
المصطفی لدین الله بن مستنصر. خلیفۀفاطمی مصر و امام اسماعیلیان است بعد از پدرش مستنصر. سعدالدین نزاری قهستانی شاعر اسماعیلی مذهب ایرانی گویا تخلص خود را از نام او گرفته است. رجوع به تاریخ مغول ص 545 و ریحانه الادب ذیل کلمه قائم و نیز رجوع به نزاریه و القائم بامرالله در این لغت نامه شود
ابن معدبن عدنان. نام جد اعلای قبایل شمالی جزیره العرب است، و اعراب شمالی به خصوص بنی قحطان و یمنی ها بدین نسبت بر اعراب جنوب تفاخر می کنند
لغت نامه دهخدا
(نُزْ زا)
جمع واژۀ نازع. رجوع به نازع شود، جمع واژۀ نزیع، به معنی غریب. و منه: نزاع القبائل، به غربائی گویند که در جوار قبیله ای می زیند که ازآن نیستند. (از اقرب الموارد). رجوع به نزیع شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نزه. رجوع به نزه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ لِ)
فرودآ. (منتهی الارب). فرودبیا! (ناظم الاطباء). اسم فعل است برای امر، به معنی انزل. (از اقرب الموارد). و آن معدول است از نازله و واحد و جمع و مؤنث و مذکر در آن یکسان است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نزل. رجوع به نزل شود
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا)
عیّاب. بسیار عیب کننده. (از اقرب الموارد) (از المنجد). مرد سخت عیب کننده مردمان. (ناظم الاطباء). عیب کننده. طعنه زننده. (فرهنگ خطی). نزک. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ فِ)
برآور! انزف. (از منتهی الارب). اسم فعل برای امر. گویند: نزاف ماءالبئر، یعنی برآور همه آن را. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا)
آنکه تباهی افکند و برآغالاند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که بین مردم فساد کند و مردم را بر یکدیگر بشوراند. (از اقرب الموارد). منزغ. (منتهی الارب) ، آنکه غیبت کند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که طعنه زند و غیبت کند و به بدی یاد کند مردم را. (از اقرب الموارد). منزغه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا)
صیغۀ مبالغه است از نز. آنکه در یک جای آرام نگیرد. (از اقرب الموارد). رجوع به نز شود
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا)
مرد سخت برکشنده. (منتهی الارب) ، کشنده. رگی که به سوی آبا و اصل خود کشد. (فرهنگ نظام). فی المثل: العرق نزاع
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا)
کثیرالنزول یا کثیرالمنازله. (از المنجد). رجوع به نزول و منازله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی کوچک است از دهستان ژاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
پهلوی: نیزار (ضعیف، محتاج) ، در اراک: نزر (ضعیف، ناتوان). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (از رشیدی) (غیاث اللغات). ضعیف. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراء) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). نحیف. (ناظم الاطباء) (دهار) (از منتهی الارب). ضئیل. ضارع. هزیل. (از منتهی الارب) (از دهار). باریک. (ناظم الاطباء). منحوف. عراصم. عرصم. عرصام. منخوش. منهوک. عنقش. ضؤله. (از منتهی الارب). نحیل. ضاوی. هزول. (یادداشت مؤلف). تکیده. بی گوشت. مقابل فربه. مقابل چاق. مقابل پروار:
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری.
فرخی.
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه.
منوچهری.
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس عباسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من.
ناصرخسرو.
چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین.
ناصرخسرو.
شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه).
عشقت برۀ دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.
عمادی شهریاری.
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین، برۀ عافیت نزار.
نظامی.
به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.
نظامی.
بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین.
؟ (از العراضه).
، باریک. لاغر. کشیده:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار.
فردوسی.
ز هیبت قلم تو عدوبه هفت اقلیم
به گونۀ قلم تو شده ست زار و نزار.
فرخی.
هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است.
فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
سرین و سینۀ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم به یکی تار ریسمان.
وطواط.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
عمادی شهریاری.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی.
، ضعیف. سست. (یادداشت مؤلف). ناتوان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار.
فردوسی.
پندارد از نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار.
فرخی.
- سخن نزار، سخن سست و ضعیف و نااستوار و نامتقن:
ز دایره که تواند نمود پیش و ز پس
ز مرغ و خایه نیاید سخن مگر که نزار.
(از جامعالحکمتین).
، رنجور. دردمند:
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزارو اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
، گوشتی که در آن چربی نباشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : (از گوشتها) آنکه نزارتربود طبیعت خشک بکند. (الابنیه عن حقایق الادویه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تنک. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- بادۀ نزار، آن باده که مایۀ مست کننده (الکل) آن کم است. که کم قوه است. (یادداشت مؤلف) :
از آن باده که زرد است و نزار است ولیکن
نه از عشق نزار است و نه از انده زرد است.
منوچهری.
، اندک. کم. ضعیف:
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
تا بود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نزر. (منتهی الارب). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نام یکی از آبادیهای شهرستان گرگان است و به جای ’آرخ’ برگزیده شده است. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(نُزْ زا)
جمع واژۀ نازل. رجوع به نازل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نزاک
تصویر نزاک
پرخاشگر نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
فرود آمدن: از بارگی فرود آمدن: برای جنگ پیاده سرما خوردگی چایمان فرودآمدن درمعرکه جنگ برای جنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزان
تصویر نزان
جهنده: هرآن چیزی که ویراخون نزان نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزار
تصویر نزار
ضعیف، نحیف، باریک، منحوس، مقابل فربه
فرهنگ لغت هوشیار
خصومت و دشمنی دو نفر با هم با زبان یا استعمال اسلحه، خصومت و دشمنی، منازعه و گفتگو با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاع
تصویر نزاع
((نِ))
دشمنی، جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزال
تصویر نزال
((نِ))
فرود آمدن در معرکه جنگ برای جنگیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزان
تصویر نزان
((نَ))
جهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزار
تصویر نزار
((نِ))
لاغر، نحیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزاع
تصویر نزاع
ستیز، کشمکش، درگیری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نزار
تصویر نزار
لاغر، ضعیف
فرهنگ واژه فارسی سره