شکار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). عموماً بمعنی شکاراست، یعنی صید. (آنندراج). هر جانور شکاری. (جهانگیری). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). نخجیر: مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر شگفت نیست که نخچیرجوی شد نخچیر. منطقی (از رادویانی). همه بوم ها پر ز نخچیر گشت به جوی آبها چون می و شیر گشت. فردوسی. به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند. فردوسی. از افکنده نخچیر بیراه و راه پر از کشتگان گشت چون رزمگاه. فردوسی. ازپی خدمت تو تا تو ملک صید کنی به نهاله گه تو راند نخچیر پلنگ. فرخی. همی ربود چو باد از درخت برگ درخت به ناوک از سر نخچیر شاخهای چو سنگ. فرخی. شکار خسروان مرغ است و نخچیر سپهبد خسرو خسروشکار است. عنصری. آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانوران نخچیر دررسید و شکار کرده آمد. (تاریخ بیهقی ص 263). چشم دل باز کن ببین ره خویش تا نیفتی به چاه چون نخچیر. ناصرخسرو. بلاشبهه چو صیاد غزالان در این هنگام نخچیر افکنیدن. ناصرخسرو. و شهری است سخت خوش و تماشاگاه و نخچیر بسیار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). و در آن حدود نخچیر بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). بیند از بس چشم نخچیر وبناگوش تذرو دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان. ارزقی. اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخچیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). زاهدی... دو نخچیر دید که جنگ میکردند. (کلیله و دمنه). روباه را نخچیران بکشتند. (کلیله و دمنه). و مانند نخچیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه ص 58). به هنگام خزان آید به ابخاز کند در جستن نخچیر پرواز. نظامی. کند مو بر تن نخچیر تیر از شوق پیکانش به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش. خاقانی. ، حیوان شکاری. گوشت شکاری. (یادداشت مؤلف) : ز بدخواه روز و شب آژیر بود به هرجای خوردنش نخچیر بود. فردوسی. و خوان ها به رسم غزنین روان شد از بزرگان و نخچیر ماهی و آچارها و نانهای پخته، و سلطان را از آن سخت خوش می آمد. (تاریخ بیهقی ص 239)، بهایم دشتی و هر جانور صحرائی را نیز گویند وقتی که بگیرند عموماً. (برهان قاطع). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، هر حیوان دشتی و هر جانور صحرایی. (ناظم الاطباء). جانور صحرایی مثل آهو وغیره. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، بز کوهی را گویند خصوصاً، خواه آن را بگیرند و خواه نگیرند. (از برهان قاطع). بز کوهی. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). شکار کوهی خاصه بز. (آنندراج) (انجمن آرا) : کنون همچو نخچیر رفته به کوه پریشان و از جنگ گشته ستوه. فردوسی. دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. (شمس دلالت دارد بر) گوسپند و نخچیر و گوزن و اسب تازی. (التفهیم). با آهو ونخچیر کوه مردم از بی هنریشان کند معادا. ناصرخسرو. کوهی بر او چشمه ز پاک آب حیات است نخچیر بر او مؤمن و کبکان علمااند. ناصرخسرو. آهو و نخچیر و گوزن و تذرو هرچه مر او را ز گیاهان چراست. ناصرخسرو. ، عموماً بمعنی شکار است، یعنی صید، حتی شکار ماهی. (انجمن آرا) (آنندراج) : پس از یک مه به موغان خواست رفتن در آن نخچیر دریایی گرفتن. (ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا). ، شکار کردن. (ناظم الاطباء) : پذیره شدش با زواره به هم به نخچیر هر کس که بد بیش و کم. فردوسی. چو یکچند بگذشت او شد بلند به نخچیر شیر آوریدی به بند. فردوسی. به نخچیر شاهان شکار ویند دد و دام در زینهار ویند. فردوسی. جره بازی بدم رفتم به نخچیر سیه دستی بزد بر بال من تیر. باباطاهر. تا عرب صورت نبندند که به پیکار ایشان میرویم بل بر سبیل نخچیر بر خواهم نشست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 67). وز آن پس رفت یک هفته به نخچیر نیفتاد از کمانش بر زمین تیر. (ویس و رامین). من آیم با تو تا گرگان به نخچیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). به راه از چه تنها بترسد دلیر که تنها خرامد به نخچیر شیر. اسدی. دی که ز پیش تو به نخچیر شد تیزتکی کرد و عدم گیر شد. نظامی. مردۀ گور بود در نخچیر مرده را کی بود ز گور گزیر؟ نظامی. صواب آن شد که نگشائی به کس راز کنی فردا سوی نخچیر پرواز. نظامی. باز آن جوان مست به نخچیر میرود دستم ز کار و کار ز تدبیر میرود. امیرخسرو (از جهانگیری). ، شکارگاه. (برهان قاطع) (آنندراج از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). به این معنی ’نخچیرگاه’ است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به نخچیرگاه شود، شکاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، شکارکننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صیاد. (ناظم الاطباء). رجوع به نخچیرگیر شود. ترکیبات نخچیر را در ذیل نخجیر مطالعه فرمائید
شکار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). عموماً بمعنی شکاراست، یعنی صید. (آنندراج). هر جانور شکاری. (جهانگیری). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). نخجیر: مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر شگفت نیست که نخچیرجوی شد نخچیر. منطقی (از رادویانی). همه بوم ها پر ز نخچیر گشت به جوی آبها چون می و شیر گشت. فردوسی. به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند. فردوسی. از افکنده نخچیر بیراه و راه پر از کشتگان گشت چون رزمگاه. فردوسی. ازپی خدمت تو تا تو ملک صید کنی به نهاله گه تو راند نخچیر پلنگ. فرخی. همی ربود چو باد از درخت برگ درخت به ناوک از سر نخچیر شاخهای چو سنگ. فرخی. شکار خسروان مرغ است و نخچیر سپهبد خسرو خسروشکار است. عنصری. آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانوران نخچیر دررسید و شکار کرده آمد. (تاریخ بیهقی ص 263). چشم دل باز کن ببین ره خویش تا نیفتی به چاه چون نخچیر. ناصرخسرو. بلاشبهه چو صیاد غزالان در این هنگام نخچیر افکنیدن. ناصرخسرو. و شهری است سخت خوش و تماشاگاه و نخچیر بسیار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). و در آن حدود نخچیر بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). بیند از بس چشم نخچیر وبناگوش تذرو دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان. ارزقی. اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخچیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). زاهدی... دو نخچیر دید که جنگ میکردند. (کلیله و دمنه). روباه را نخچیران بکشتند. (کلیله و دمنه). و مانند نخچیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه ص 58). به هنگام خزان آید به ابخاز کند در جستن نخچیر پرواز. نظامی. کند مو بر تن نخچیر تیر از شوق پیکانش به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش. خاقانی. ، حیوان شکاری. گوشت شکاری. (یادداشت مؤلف) : ز بدخواه روز و شب آژیر بود به هرجای خوردنْش نخچیر بود. فردوسی. و خوان ها به رسم غزنین روان شد از بزرگان و نخچیر ماهی و آچارها و نانهای پخته، و سلطان را از آن سخت خوش می آمد. (تاریخ بیهقی ص 239)، بهایم دشتی و هر جانور صحرائی را نیز گویند وقتی که بگیرند عموماً. (برهان قاطع). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، هر حیوان دشتی و هر جانور صحرایی. (ناظم الاطباء). جانور صحرایی مثل آهو وغیره. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، بز کوهی را گویند خصوصاً، خواه آن را بگیرند و خواه نگیرند. (از برهان قاطع). بز کوهی. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). شکار کوهی خاصه بز. (آنندراج) (انجمن آرا) : کنون همچو نخچیر رفته به کوه پریشان و از جنگ گشته ستوه. فردوسی. دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. (شمس دلالت دارد بر) گوسپند و نخچیر و گوزن و اسب تازی. (التفهیم). با آهو ونخچیر کوه مردم از بی هنریشان کند معادا. ناصرخسرو. کوهی برِ او چشمه ز پاک آب حیات است نخچیر بر او مؤمن و کبکان علمااند. ناصرخسرو. آهو و نخچیر و گوزن و تذرو هرچه مر او را ز گیاهان چراست. ناصرخسرو. ، عموماً بمعنی شکار است، یعنی صید، حتی شکار ماهی. (انجمن آرا) (آنندراج) : پس از یک مه به موغان خواست رفتن در آن نخچیر دریایی گرفتن. (ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا). ، شکار کردن. (ناظم الاطباء) : پذیره شدش با زواره به هم به نخچیر هر کس که بُد بیش و کم. فردوسی. چو یکچند بگذشت او شد بلند به نخچیر شیر آوریدی به بند. فردوسی. به نخچیر شاهان شکار ویند دد و دام در زینهار ویند. فردوسی. جُره بازی بُدم رفتم به نخچیر سیه دستی بزد بر بال من تیر. باباطاهر. تا عرب صورت نبندند که به پیکار ایشان میرویم بل بر سبیل نخچیر بر خواهم نشست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 67). وز آن پس رفت یک هفته به نخچیر نیفتاد از کمانش بر زمین تیر. (ویس و رامین). من آیم با تو تا گرگان به نخچیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). به راه از چه تنها بترسد دلیر که تنها خرامد به نخچیر شیر. اسدی. دی که ز پیش تو به نخچیر شد تیزتکی کرد و عدم گیر شد. نظامی. مردۀ گور بود در نخچیر مرده را کی بود ز گور گزیر؟ نظامی. صواب آن شد که نگشائی به کس راز کنی فردا سوی نخچیر پرواز. نظامی. باز آن جوان مست به نخچیر میرود دستم ز کار و کار ز تدبیر میرود. امیرخسرو (از جهانگیری). ، شکارگاه. (برهان قاطع) (آنندراج از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). به این معنی ’نخچیرگاه’ است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به نخچیرگاه شود، شکاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، شکارکننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صیاد. (ناظم الاطباء). رجوع به نخچیرگیر شود. ترکیبات نخچیر را در ذیل نخجیر مطالعه فرمائید
بی قدر، بی مقدار، (ناظم الاطباء)، پست و ناقابل، (فرهنگ نظام)، چیز حقیر، چیز پست، فرومایه، بی ارز، بی ارج، وضیع، ناقابل، بی قابلیت، بی ارزش: ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست، فردوسی، همو آفرینندۀ مور و پیل ز خاشاک ناچیز و دریای نیل، فردوسی، جز این تا بخاشاک ناچیز و پست بیازد کسی ناسزاوار دست، فردوسی، صورتم را که صفر ناچیز است با الف هم حساب دیدستند، خاقانی، گفتم چه بود گیاه ناچیز تا درصف گل نشیند او نیز، سعدی، بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم، سعدی، ، ناکس، فرومایه، پست: نبد زندگانیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه، فردوسی، هر آنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، ناچیز که وهم کرده کان چیزی هست خوش بگذر از این خیال کان چیزی نیست، عبید زاکانی، ، نیست و نابود، (ناظم الاطباء)، لاشی ٔ، عدم، هیچ: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز، فردوسی، توانی ز ناچیز چیز آفرید هم از تو شود چیزها ناپدید، شمسی (یوسف و زلیخا)، همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا، ناصرخسرو، او زبدۀ جلال و چو تقدیر ذوالجلال ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد، خاقانی، این نقش که نگاشت و از ناچیز بچیز آورد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 1)، در اندیشۀ من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست، نظامی، ، بیهوده، کار بیهوده و بی نتیجه و بی فایده، (ناظم الاطباء)، باطل، غار، اهلول، همرجه، (از منتهی الارب)، لغو، بیهوده، لهو، عبث: وهمان فروگرفت از مال به کار بردن و بر ناچیز و ببازی و نشاط مشغول بودن، (تاریخ سیستان)، بسیار کم، بسیار قلیل، نهایت اندک، مزجاه، بغایت ناچیز، بسیار اندک، - ناچیزهمت، اندک همت، بی همت، دون همت، پست همت: کنون پنداری ای ناچیزهمت که خواهد کردنت روزی فراموش، سعدی، ، خراب شده، ویران شده، (ناظم الاطباء)
بی قدر، بی مقدار، (ناظم الاطباء)، پست و ناقابل، (فرهنگ نظام)، چیز حقیر، چیز پست، فرومایه، بی ارز، بی ارج، وضیع، ناقابل، بی قابلیت، بی ارزش: ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست، فردوسی، همو آفرینندۀ مور و پیل ز خاشاک ناچیز و دریای نیل، فردوسی، جز این تا بخاشاک ناچیز و پست بیازد کسی ناسزاوار دست، فردوسی، صورتم را که صفر ناچیز است با الف هم حساب دیدستند، خاقانی، گفتم چه بود گیاه ناچیز تا درصف گل نشیند او نیز، سعدی، بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم، سعدی، ، ناکس، فرومایه، پست: نبد زندگانیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه، فردوسی، هر آنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازۀ کهتری برگذشت، فردوسی، ناچیز که وهم کرده کان چیزی هست خوش بگذر از این خیال کان چیزی نیست، عبید زاکانی، ، نیست و نابود، (ناظم الاطباء)، لاشی ٔ، عدم، هیچ: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آمد پدید، فردوسی، کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید بنیز، فردوسی، توانی ز ناچیز چیز آفرید هم از تو شود چیزها ناپدید، شمسی (یوسف و زلیخا)، همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا، ناصرخسرو، او زبدۀ جلال و چو تقدیر ذوالجلال ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد، خاقانی، این نقش که نگاشت و از ناچیز بچیز آورد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 1)، در اندیشۀ من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست، نظامی، ، بیهوده، کار بیهوده و بی نتیجه و بی فایده، (ناظم الاطباء)، باطل، غار، اُهلول، هَمرَجَه، (از منتهی الارب)، لغو، بیهوده، لهو، عبث: وهمان فروگرفت از مال به کار بردن و بر ناچیز و ببازی و نشاط مشغول بودن، (تاریخ سیستان)، بسیار کم، بسیار قلیل، نهایت اندک، مزجاه، بغایت ناچیز، بسیار اندک، - ناچیزهمت، اندک همت، بی همت، دون همت، پست همت: کنون پنداری ای ناچیزهمت که خواهد کردنت روزی فراموش، سعدی، ، خراب شده، ویران شده، (ناظم الاطباء)