جدول جو
جدول جو

معنی نحاسی - جستجوی لغت در جدول جو

نحاسی
(نُ / نَ / نِ)
مسین. (ناظم الاطباء). از مس. از جنس مس. مسی، به رنگ مس. مسی رنگ
لغت نامه دهخدا
نحاسی
نحاسی در فارسی مسی، مسرنگ منسوب به نحاس مسی مسین، ساخته ازجنس مس، برنگ مس مسی رنگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نحاس
تصویر نحاس
مس، فلزی سرخ رنگ که در ضرب سکه و تهیۀ سیم برق و ظروف آشپزخانه مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نحاس
تصویر نحاس
مسگر، مس فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسی
تصویر ناسی
فراموش کننده، فراموش کار
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
نخّاس. برده فروش. فروشندۀ غلام و کنیز:
زآنکه پیراهن به دستش عاریه ست
چون به دست آن نخاسی جاریه ست
جاریه پیش نخاسی سرسری است
در کف او ازبرای مشتری است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
پاره های چرمی که در میان تخت کفش میگذارند تا آب در آن نفوذ نکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَحْ حا)
مسگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسما) (دهار). صانع النحاس. (اقرب الموارد). این انتساب معاملۀ مس و عمل مسگری و ساختن ظروف و مسینه آلات را رساند. (از سمعانی) ، مس فروش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَحْ حا)
ابوالمعالی اصفهانی. از شاعران و خطاطان عهد سلجوقی است. مدتی در دربار الب ارسلان و ملکشاه و برکیارق و سلطان محمد، شاهان سلجوقی خدمت کرد و سرانجام نزد المستظهربالله عباسی رفت و به وزارت وی رسید، و به سال 509 یا 512 هجری قمری درگذشت. از اشعار اوست:
هوا به طبع لطیف تو نسبتی دارد
از این سبب مدد جان خلق گشت هوا.
هواست دشمنی تو وز این شود به بهشت
هر آنکه نهی کند نفس خویش را ز هوا.
(از ریحانهالادب ج 5 ص 175 از پیدایش خط و خطاطان). و نیز رجوع به ابوالمعالی (نحاس اصفهانی) و هفت اقلیم (اقلیم چهارم) و مجمعالفصحا ج 1 ص 78 و حواشی حدائق السحر ص 118 و دستورالوزراء ص 90 و المعجم ص 303 و لباب ج 2 ص 228 و الذریعه ج 9 ص 49 و تاریخ ادبیات صفا ج 2 ص 600 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ / نُ)
مس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسما) (مفاتیح). به فارسی مس نامند و نوعی که در معدن متکون می شود مس رست گویند و روی عبارت از اوست، و به عربی صفر و به یونانی طالیقون نامند و آن زرد و درخشنده است و نوعی که از گداختن سنگ خاص به هم رسد بعضی از آن مایل به زردی و اکثرآن سرخ می باشد و از نحاس مراد همین نوع است و چون آن را با عشر آن روی توتیا بگدازند زرد می شود و به فارسی برنج و به عربی صفر مصنوع گویند و چون صفر مخلوق قلیل الوجود است بنابرآن مصنوع آن را بدین اسم شایع کرده اند و چون مس را با قلعی بگدازند به فارسی سفیدروی و مفرغ نامند. (از تحفۀ حکیم مومن) :
آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سیم پاک نحاس.
ناصرخسرو.
از تو قیمت گرفت گفتۀ من
نه عجب زرشود ز مهر نحاس.
مسعودسعد.
وگر نقره اندوده باشد نحاس
توان خرج کردن بر ناشناس.
سعدی.
، روی گداخته. روئینه. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دود بی شعله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دود. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسما). دود بی شعلۀ آتش. (غیاث اللغات). دخان. یحموم. دخ، آنچه بیفتد از آهن وروی وقت کوفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طبیعت. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). طبع. (فرهنگ خطی). سرشت. (غیاث اللغات) ، اصل مردم. (مهذب الاسما). اصل. (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). مبلغ اصل الشی ٔ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ سی ی / نَ سی ی)
طبیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پزشک. (ناظم الاطباء). متطبب. (اقرب الموارد). حاذق در طب. (از متن اللغه). طبیب حاذق. (المنجد). نطّیس. (المنجد) (متن اللغه). نطس. نطس. (متن اللغه)، دانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عالم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). عالم به امور. (از متن اللغه). نطّیس. (المنجد) (از متن اللغه). نطس (ن ط / ن ط) . (متن اللغه)، راست و درست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ هَِ نُ سی یَ)
این خانقاه از بناهای دمشق قدیم است که بوسیلۀ خواجۀ بزرگ شمس الدین بن نحاس دمشقی بسال 622 هجری قمری ساخته شد. (از خطط الشام محمد کردعلی جزء 6 ص 137)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از حسو، آشامنده
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بداختر گردیدن. (منتهی الارب) (از المنجد). ضد سعادت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دختر دختر (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ سی ی)
نوعی از انگور سپید نیکو که در سرات خیزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم آشامیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ احسیه. جج حسوه، آنچه برآرند از زمین بکاوش از آثار قدما
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بداختری. نافرجامی. شآمت. (از ناظم الاطباء). نامبارکی. شومی. مبارک نبودن. نحس بودن. نحوست:
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل.
سعدی.
، در تداول، بدادائی. بدپک وپوزی. بهانه گیری بیجا. ننگی
لغت نامه دهخدا
فراموش کننده، (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات)، فراموشکار، که فراموش می کند، که نسیان دارد، آنکه در قوم شمارش نکنند و بسیار فراموش کند، نسی، (از منتهی الارب)، آنکه درنگی می کنند و اهمال می کند در حج خانه خدا، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لقب قلمس است چون ماهها را فراموش می کرد، (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَخْ خا)
برده فروشی. بنده فروشی، ستورفروشی. عمل نخاس. رجوع به نخاس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نحاس
تصویر نحاس
مس فروش، سرشت، طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسی
تصویر ناسی
فراموش کننده، فراموشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواسی
تصویر نواسی
انگور بیدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخاسی
تصویر نخاسی
در تازی نیامده ستور فروشی، برده فروشی در تازی نخاسه گفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاسی
تصویر تحاسی
هم آشامی با هم آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده مرخشگی بد شگونی، بهانه گیری شومی شامتنحوست مقابل سعادت، بدادایی بهانه گیری (بیشتردرموردکودکان بکاررود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نحاس
تصویر نحاس
((نُ))
مس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحسی
تصویر نحسی
((نَ))
شومی، نامبارکی، خشک سالی
فرهنگ فارسی معین
بدیمنی، شئامت، ناخجستگی، نحوست، نکبت
متضاد: میمنت
فرهنگ واژه مترادف متضاد