جدول جو
جدول جو

معنی نبض - جستجوی لغت در جدول جو

نبض
جنبش رگ در انسان و حیوان، حرکت قلب، ضربان قلب، اثر خارجی کار سرخرگ ها که فقط در جایی از بدن احساس می شود که سرخرگ در زیر پوست و روی استخوان قرارگرفته باشد مانند مچ دست و گیجگاه
تصویری از نبض
تصویر نبض
فرهنگ فارسی عمید
نبض
(عَنْ وَ نَ)
جنبیدن رگ. (از منتهی الارب). جنبیدن و زدن رگ. (از اقرب الموارد). جستن رگ. (زوزنی) (دهار). جنبیدن رگ. (آنندراج). نبضان. (اقرب الموارد). جنبیدن رگ جاندار که گاهی قوی است و گاهی ضعیف و گاهی آمیخته که طبیب از آن استدلال بر مرض و صحت انسان می کند. (فرهنگ نظام). جنبیدن رگ. (آنندراج). حرکت رگ. زدن رگ، یقال: فلان مانبض له عرق عصبته، ای ماتعصب. (اقرب الموارد) ، به بانگ آوردن کمان یا زه را. (از منتهی الارب) : نبض القوس، حرک وترها لترن. (معجم متن اللغه). حرکت دادن کمان تا آواز برآید، نبض الامعاء، اضطربت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، پنهان درخشیدن برق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نبض
(نَ بَ / نَ)
جنبش. (منتهی الارب). یقال: ما به حبض و لا نبض، ای حراک. (منتهی الارب). و با حرکت حرف دوم جز در جحد (= انکار) استعمال نشده است. (از اقرب الموارد)، رگ متحرک در بدن. (از معجم متن اللغه). هر رگ جنبنده. (ناظم الاطباء). رگ. (آنندراج)، رگ جنبنده در بالای مچ دست ازطرف انگشت نر که پزشکان بدان از حالت بیمار استعلام می کنند. (ناظم الاطباء). آنجا که طبیب بمجد از دست. (مهذب الاسماء). مجس ّ. (یادداشت مؤلف) :
آنکه او نبض خویش نشناسد
نبض دیگر کسی چه پرماسد؟
سنائی.
نبض و قاروره را چنان دانم
کآفت تب ز تن بگردانم.
نظامی.
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمائی.
سعدی.
- آرمیدن نبض:
ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده ست نبض سیمایش.
صائب (از آنندراج).
- جهیدن نبض، زدن نبض.حرکت نبض:
بر طریق استقامت میجهد نبض صبا
تا هوا را در طبیعت گشت پیدا اعتدال.
سلمان (از آنندراج).
- ، تند زدن نبض. کنایه از تب داشتن:
که گذشته ست از این بادیه دیگر کامروز
می جهد نبض ره و سینۀ صحرا گرم است.
صائب (از آنندراج).
- دیدن نبض، نبض دیدن، نبض گرفتن:
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید.
مولوی.
- زدن نبض، حرکت نبض.
- طپیدن نبض، تند زدن نبض.
- گرفتن نبض. رجوع به مدخل نبض گرفتن شود.
- نبض چیزی به چنگ افتادن (به دست آوردن، به دست آمدن) ، کنایه از واقف شدن بر حقیقت آن چیز بود. (آنندراج). تسلط یافتن بر آن:
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر مرا چون قلم به چنگ افتاد.
صائب (از آنندراج).
میکنم سیرگل از چاک گریبان قفس
نبض گلشن را به دست آورده ام از خار و خس.
صائب (از آنندراج).
گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست
نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست.
صائب (از آنندراج).
- نبض کاری را به دست داشتن، در آن ماهر و مسلط بودن.
- نبض کسی را به دست داشتن، در او نافذو بر او مسلط بودن. او را رام و مطیع خویش کردن. براو تسلط داشتن. نظیر: رگ خواب او را به دست آوردن.
اقسام نبض:
- نبض حمائی.
- نبض صلب.
- نبض صغیر، ناقص در اقطار ثلاثه.
- نبض ضعیف.
- نبض ضیق.
- نبض عریض.
- نبض عظیم، زائد در اقطار ثلاثه.
- نبض غیرمستوی، نبض ناهموار.
- نبض غیرمنظم.
- نبض قوی.
- نبض لین.
- نبض متناوب.
- نبض متواتر.
- نبض مختلج.
- نبض مستوی، نبض هموار.
- نبض مطرقی.
- نبض ملتوی، قسمی از حرکت نبض است که مانند ریسمان پیچیده محسوس میشود و این دلالت بر سؤحال مریض کند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نبض ممتلی.
- نبض منغمز.
- نبض موجی.
- نبض ناهموار.
- نبض نملی، نبض مورچه ای (مورچگی).
- نبض هموار، نبض مستوی.
برای شرح بیشتر رجوع به هر یک از این صفات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
نبض
(نَ بَ / نَ بِ / نَ)
فؤاد نبض، دل تیز چست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). قلب قوی و مردانه. (ناظم الاطباء). شهم رواع. (اقرب الموارد). نبیض. (معجم متن اللغه). شهم زکی. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
نبض
هر رگ جنبنده در بدن، رگ، تعداد نبض انسان در هر دقیقه 07 الی 57 مرتبه میزند اما هنگام بیماری یا هیجان تعداد آن بیشتر می شود، ضربان قلب کودک بیش از سالمندان است
فرهنگ لغت هوشیار
نبض
((نَ))
ضربان قلب، جنبیدن رگ
تصویری از نبض
تصویر نبض
فرهنگ فارسی معین
نبض
تپش
تصویری از نبض
تصویر نبض
فرهنگ واژه فارسی سره
نبض
تپش، ضربان، جریان، سیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبی
تصویر نبی
(پسرانه)
پیامبر خداوند، لقب پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نبل
تصویر نبل
تیری که با کمان اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبض شناس
تصویر نبض شناس
پزشکی که با گرفتن نبض بیمار حالت او را تشخیص دهد، نبض شناسنده
فرهنگ فارسی عمید
آلتی که روی شریان زند اعلا وصل می شود و ضربان های آن را ثبت می کند، اسفیگموگراف
فرهنگ فارسی عمید
(هُمْ بُ)
کلان شکم. (از منتهی الارب). و ابن عباد آن را در هنبص با صاد مهمله آورده است. (اقرب الموارد). رجوع به هنبص شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ)
وسیله ای که با آن قوت و ارتفاع ضربان نبض را ترسیم کنند و اندازه گیرند
لغت نامه دهخدا
(دَ)
طبیب. پزشک. (ناظم الاطباء). نبض شناس. که نبض بیمار گیرد
لغت نامه دهخدا
(عَ شُ دَ)
انگشتان را برای حس کردن به روی نبض گذاشتن. (ناظم الاطباء). به جهت تشخیص تب، شمارۀ حرکت نبض را در هر دقیقه معلوم کردن:
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ)
عمل نبض شناس. رجوع به نبض شناس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
طبیب که با بسائیدن نبض، بیماری را تشخیص دهد:
خصم من و شفیع تو خواهد شدن حکیم
کو بس طبیب نبض شناس مهذب است.
سوزنی.
دست رباب را مجس تیز و ضعیف هر نفس
نبض شناس بر رگش نیش عنای نو زند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَمْ بِ)
منبض القلب، جای جنبش دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَنْیْ)
جنبیدن رگ. (آنندراج). جستن رگ. (دهار) (المصادر زوزنی). ضربان. ضربان رگ. زدن نبض. (یادداشت مؤلف). نبض. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(مِمْ بَ)
کمان پنبه زنی. (مهذب الاسماء). کمان نداف. (منتهی الارب). مندفه، یعنی آلت پنبه زنی. ج، منابض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضِ خوَرْ / خُرْ)
کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
یک جنبش رگ. (ناظم الاطباء). یقال: ’رأیت ومضه برق کنبضه عرق’. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جای نبض. مجسّه. آنجائی از بدن که جهیدن نبض قابل حس باشد، چون مچ دست یا شقیقه:
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالید انگشت بر نبضگاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
باره بارو، گرداگرد پیرامون شهر، آغل سر پناه، اندرونه روده، همسر، جایباش میانه میانه چیزی، بنیاد بنلاد، همسر، درخت انبوه پر برگ زن همسر مرد جایگاه گوسفند، محل سکنای طایفه، حصار قلعه باره، برج بارو، پیرامون شهر گرداگرد، روده، آنچه که در اندرون شکم باشد (سوای دل)، رسن پالان که بجانب زمین باشد جمع ارباض
فرهنگ لغت هوشیار
جنبش، جنبیدن، آواز، افتادن نیرو، بیش از اندازه باطل شدن حق کسی باطل شدن حق کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبض شناسی
تصویر نبض شناسی
عمل نبض شناس، معرفت انواع نبض وآن شعبه ای ازطب است
فرهنگ لغت هوشیار
دلزنه شناس تبرگشناس پزشک که بوسیله لمس نبض حالت بیمارراتشخیص دهد: دست رباب رامجس تیزوضعیف وهرنفس نبض شناس بررگش نیش عنای نوزند. (خاقانی. سج. 459)
فرهنگ لغت هوشیار
آنجاازبدن که جهش نبض قابل حس باشد مانند: مچ دست شقیقه وغیره: پس آنگاه زدبوسه بردست شاه بمالیدانگشت برنبضگاه. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبض گیر
تصویر نبض گیر
نبض شناس پزشک
فرهنگ لغت هوشیار
در فرانسوی دلزننگار تبرگ نگار آلتی که بوسیله آن منحنی نبض شریانی رارسم میکنند. اصل این دستگاه برپایه زیادترمحسوس کردن وظاهرنمودن موج شریانی استواراست. نبض نگاری که معمولادر پزشکی بکار میرودبنام نبض نگارریچاردسون (نام سازنده اش) موسوم است وآنرابدورمچ دست می بندندبطوری که دگمه نبض نگاربرروی شریان رادیال درمحل ناودان نبض قرارگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبضگاه
تصویر نبضگاه
دلزنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبض
تصویر قنبض
مار، کوته بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبض
تصویر قبض
رسید، برگه فروش
فرهنگ واژه فارسی سره
پزشک، حکیم، طبیب، نبض گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد