کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، بزشم، بزوشم، بزوش، تفتیک
کُرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گُلغَر، پَت، تِبِت، بُزَشم، بُزوَشم، بُزوَش، تَفتیک
محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل، محل اتصال دو چیز، پیوند، گره نی، در علم حقوق قسمتی از کتاب یا قانون، فصل، ریسمان، ریسمان یا زنجیر که به دست و پای انسان یا حیوانی ببندند، دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب، بستۀ کاغذ ۴۸۰ ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد، علم بزرگ، فصل یا فقرۀ کتاب، قید، کنایه از حیله، نیرنگ، بن مضارع بستن، بسته شدن مثلاً راه بند پسوند متصل به واژه به معنای بسته کننده مثلاً ماست بند، آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته می شود مثلاً دستبند، مچ بند فن، برای مثال یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، چنان که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی (سعدی - ۷۹) بند آمدن: بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا، باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد بند آوردن: بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن بند انداختن: کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ بند بودن: گیر بودن، گرفتار بودن، آویزان بودن بند زدن: به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن بند شدن: به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن بند شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی بند کردن: در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن بند کشیدن: در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن بند ناف: رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند بند و بست: ساخت و پاخت، توطئه، ضبط و ربط، ترتیب، انتظام بند و رغ: بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند
محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل، محل اتصال دو چیز، پیوند، گرهِ نی، در علم حقوق قسمتی از کتاب یا قانون، فصل، ریسمان، ریسمان یا زنجیر که به دست و پای انسان یا حیوانی ببندند، دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب، بستۀ کاغذ ۴۸۰ ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد، علَم بزرگ، فصل یا فقرۀ کتاب، قید، کنایه از حیله، نیرنگ، بن مضارعِ بستن، بسته شدن مثلاً راه بند پسوند متصل به واژه به معنای بسته کننده مثلاً ماست بند، آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته می شود مثلاً دستبند، مچ بند فن، برای مِثال یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنان که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی (سعدی - ۷۹) بَند آمدن: بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا، باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد بَند آوردن: بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن بَند انداختن: کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ بَند بودن: گیر بودن، گرفتار بودن، آویزان بودن بَند زدن: به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن بَند شدن: به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن بَند شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی بَند کردن: در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن بَند کشیدن: در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن بَند ناف: رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند بَند و بست: ساخت و پاخت، توطئه، ضبط و ربط، ترتیب، انتظام بَند و رغ: بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند
شنبه را گویند که روز اول هفته است. (برهان) (آنندراج). روز شنبه. (جهانگیری). روز اول هفته یعنی روز شنبه. (ناظم الاطباء). یوم السبت. اول هفته: ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبد قصه فکنده زی باده بدست موبد. اشنانی جویباری (از صحاح الفرس). تو ز همه جهان به پیشی و نام همچو ز جمع روزها شنبدی. فرخی. به فال نیک و به روز مبارک شنبد نبید گیر و مده روزگار خویش به بد. منوچهری. بشادی روز رام و روز شنبد فرودآمد به لشکرگاه موبد. (ویس و رامین). خیال خوش دهد زان دل بیازد خیال زشت آرد دل بتندد تویی آدینه و او وقت خطبه ز آدینه جدا چون روز شنبد. مولوی. - یکشنبدی، یک شنبهی. منسوب به روز یکشنبه: همین روزۀ پاک یکشنبدی ز هر درپرستیدن ایزدی. فردوسی. و رجوع به شنبه و یکشنبه شود. ، گنبد. شنبد بمعنی گنبد و بهرام گور گنبد به هفت جا ساخته بوده است و هر گنبدی منسوب به ستاره ای و هر روز منسوب به آن ستاره با لباس مخصوص در گنبدی بسر بردی چنانکه گنبد ششم به روز پنجشنبه افتادی و روز هفتم که به گنبد هفتم رفتی آن را شش شنبه گفتی، نام جمعه که عربی است بعد از ظهور اسلام در هفته آورده اند و اصل آن یوم الزینه بود زیرا خود را با لباسهای خوب زینت میداده اند و عجم آن را روز آذینه گفتند که در پارسی بمعنی زینت است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). اما ظاهراً به معنی گنبد بر اساسی نباشد
شنبه را گویند که روز اول هفته است. (برهان) (آنندراج). روز شنبه. (جهانگیری). روز اول هفته یعنی روز شنبه. (ناظم الاطباء). یوم السبت. اول هفته: ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبد قصه فکنده زی باده بدست موبد. اشنانی جویباری (از صحاح الفرس). تو ز همه جهان به پیشی و نام همچو ز جمع روزها شنبدی. فرخی. به فال نیک و به روز مبارک شنبد نبید گیر و مده روزگار خویش به بد. منوچهری. بشادی روز رام و روز شنبد فرودآمد به لشکرگاه موبد. (ویس و رامین). خیال خوش دهد زان دل بیازد خیال زشت آرد دل بتندد تویی آدینه و او وقت خطبه ز آدینه جدا چون روز شنبد. مولوی. - یکشنبدی، یک شنبهی. منسوب به روز یکشنبه: همین روزۀ پاک یکشنبدی ز هر درپرستیدن ایزدی. فردوسی. و رجوع به شنبه و یکشنبه شود. ، گنبد. شنبد بمعنی گنبد و بهرام گور گنبد به هفت جا ساخته بوده است و هر گنبدی منسوب به ستاره ای و هر روز منسوب به آن ستاره با لباس مخصوص در گنبدی بسر بردی چنانکه گنبد ششم به روز پنجشنبه افتادی و روز هفتم که به گنبد هفتم رفتی آن را شش شنبه گفتی، نام جمعه که عربی است بعد از ظهور اسلام در هفته آورده اند و اصل آن یوم الزینه بود زیرا خود را با لباسهای خوب زینت میداده اند و عجم آن را روز آذینه گفتند که در پارسی بمعنی زینت است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). اما ظاهراً به معنی گنبد بر اساسی نباشد