جدول جو
جدول جو

معنی نباته - جستجوی لغت در جدول جو

نباته
(نُ تَ)
ابن حنظله الکلابی. از سرداران عصر مروان است. وی امیر اهواز شد، سپس به یاری نصر بن سیار که با ابومسلم خراسانی می جنگید رفت، و سرانجام به دست قحطبه بن شبیب در جنگ هولناکی کشته شد و قحطبه سر او را نزد ابومسلم فرستاد. (از الاعلام زرکلی ج 4 ص 195). و نیز رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 243 شود
لغت نامه دهخدا
نباته
(نَ تَ)
نبات. گیاه. (از منتهی الارب) (ازآنندراج) ، یکی نبات بمعنی رستنی و گیاه است. (از اقرب الموارد). یک نبات. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نباهت
تصویر نباهت
شهرت یافتن، شریف شدن، شرف، زیرکی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
ابوالقاسم (سید...). فرزند سیدمحترم اشتبینی قره داغی تبریزی، متخلص به نباتی. از عارفان و صوفی مشربان قرن سیزدهم هجری است. او را به لهجۀ ترکی آذربایجانی دیوان شعر است و این دو بیت او راست:
گوشۀ وحدت نه عجب جایمش
سرّ نهان اوردا هویدایمش
عاشق و دیوانه لرین منزلی
رتبیه باخ عرش معلایمش.
وی به سال 1262 هجری قمری در اشتبین وفات کرد. (از ریحانهالادب ج 4 ص 163 از ذریعه). و نیز رجوع به فهرست کتاب خانه مجلس شورای ملی ص 434 و دانشمندان آذربایجان ص 370 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ یَ)
موصوف گردیدن و نیکو شدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سبقت گرفتن اسب. عتق. (از متن اللغه). نعت بودن اسب. (از اقرب الموارد). رجوع به نعت شود، نعت جزو سجیه و فطرت کسی بودن، یعنی ماهر و قادر شدن وی بر ادای نعوت. (از متن اللغه) ، نعت و خوبی در سرشت کسی بودن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). یعنی طبیعهً به خصال پسندیده آراسته بودن. (از المنجد) ، نعت. (ناظم الاطباء). رجوع به نعت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تی یَ / یِ)
تأنیث نباتی. رجوع به نباتی شود.
- قوه نباتیه، قوه رویانیدن است و آن قوه بر سه قوه منقسم است: قوه مولده، قوه منمیه و قوه غاذیه، و این هر سه قوه در نبات و حیوان و انسان موجود است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
منسوب است به نباته. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ تی ی / تی)
منسوب به نبات است. (الانساب سمعانی). گیاهی. رجوع به نبات شود، گیاه شناس. حشایشی. عشاب. شجار. العارف بالنباتات و الحشائش. (معجم متن اللغه). عارف به نبات. (اقرب الموارد). نبات شناس. رجوع به گیاه شناس شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منسوب به نبات بمعنی گیاه. (ناظم الاطباء). هر چیز که نسبت به نبات داشته باشد. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، از جنس نبات. گیاهی. مقابل جمادی و حیوانی.
- نفس نباتی، قوه ای است که جسم را در طول و عرض و عمق بکشد و بزرگ گرداند و نفس طبیعی خادم نفس نباتی باشد (رجوع به طبیعی شود) . نفس نباتی را هشت خادم دیگر باشد و آن جاذبه، ماسکه، هاضمه، ممیزه، دافعه، مصوره، مولده و منمیه است. (یادداشت مؤلف).
،
{{حاصل مصدر}} نبات بودن. گیاه بودن:
از حال نباتی برسیدم به ستوری
یکچند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو
منسوب به نبات بمعنی شکر مصفای بلورین، کنایه از شیرین است. به شیرینی نبات. شیرین چون نبات: انگور نباتی، نام رنگی است. (فرهنگ نظام). به رنگ نبات. (ناظم الاطباء). زرد تیره کم رنگ. رجوع به نباتی رنگ شود:
شد جلوه گر آن رنگ نباتی شب مهتاب
دارد مزه این عیش که شیر است و شکر هم.
؟ (از آنندراج).
- هندوانۀ نباتی، هندوانۀ زردرنگ به رنگ نبات
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
نجابت. (ناظم الاطباء). بزرگواری. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) : و نباهت قدر او پیدا آید. (سندبادنامه ص 8) ، نامواری. (زمخشری). مشهور شدن. (غیاث اللغات). ناموری. اشتهار، آگاهی. (غیاث اللغات). بیداری. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبه شود، شرف. (از اقرب الموارد). بزرگی. (ناظم الاطباء) : امیر عضدالدوله با جلالت قدر و نباهت ذکر و خشونت جانب و عزت ملک و نخوت پادشاهی همواره رضاء آن جانب نگاه داشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30). جلالت قدر و نباهت ذکر تو زیادت از آن است که خویشتن را در معارضۀ جماعتی آری که... (ترجمه تاریخ یمینی ص 182). به همه معانی رجوع به نباهه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
آواز نرم خفی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آواز نرم. (صراح). صوت خفی. (المنجد) (اقرب الموارد). صوت خفی یا خفیف. (معجم متن اللغه). آواز پوشیده. (مهذب الاسماء) ، صدای سگ. (منتهی الارب) (المنجد). بانگ سگ یا جرس. (از معجم متن اللغه). آواز سگ. (آنندراج). گفته اند: آواز سگها. (اقرب الموارد) ، غلظت و برآمدگی در زمین. النشز فی الارض. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
شاخ درخت فلجان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). یکی شاخ درخت فلجان. (اقرب الموارد). ج، نبائت
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
پیغمبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نبوت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اسم است از نبوّه. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
موضعی است در طایف. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
ساخت و ساز. (منتهی الارب) (آنندراج). ساخت و ساز و آمادگی. (ناظم الاطباء). عده. عتاد. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). یقال: اخذللامر نبالته، ای عدته و عتاده. (اقرب الموارد). و یقال: اخذ للامر نبالته، ای عدته، یعنی از روی اطلاع و آگاهی آمادۀ ساخت و ساز آن گردید. (ناظم الاطباء). آنچه جهت اتمام کاری آماده کنی. عدت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَبْ با لَ)
جمع واژۀ نبّال. رجوع به نبال شود
لغت نامه دهخدا
(نِ غَ)
لغتی است در نبغ. (از معجم متن اللغه). رجوع به نبغ شود
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ)
تراشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه از چیز تراشیده شده بیرون ریزد. (اقرب الموارد). تراشش چوب. (مهذب الاسما). برایه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مؤنث نابت. (اقرب الموارد) ، جوان نوخاسته از شتران و فرزندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). نوخاسته از فرزندان خواه پسر باشد و یا دختر یعنی فرزندانی که از حد کودکی تجاوز کرده و هنوز ناآزموده در کار باشند. و نیز نوخاسته از شتران. (ناظم الاطباء). ج، نوابت
لغت نامه دهخدا
(نِ بِ تَ / تِ)
نوشته. نوشته شده. (ناظم الاطباء). مزبور. مرقوم:
نبشته سراسر به خط من است
که خط من اندر جهان روشن است.
فردوسی.
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
مبیناد کس روز بی کام تو
نبشته به خورشید بر نام تو.
فردوسی.
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
وذکر آن به قلم عطارد و بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم.
خاقانی.
، مکتوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستخط. (ناظم الاطباء). رقیم. سفر. خط. کتاب. درج. (منتهی الارب). زبور. (دهار). نامه. رقیمه. مرقومه. کاغذ: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسم که فرستاده شده است بسوی تو به همراهی آورندۀ این نبشته. (تاریخ بیهقی ص 313). امیرالمؤمنین این نبشته را فرستاد درحالی که همه کارهامستقیم بود. (تاریخ بیهقی ص 312). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی ص 314) ، سند. حجت، حکم. (ناظم الاطباء). فرمان. منشور، مقدر. محتوم. قضا. قدر. سرنوشت:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت.
فردوسی.
که کار خدائی نه کاری است خرد
قضای نبشته نشاید سترد.
فردوسی.
نبشته چنین بودمان از بوش
به رسم بوش اندرآیدروش.
فردوسی.
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست.
فرخی.
بهی و بتّری در ما سرشته ست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشته ست.
(ویس و رامین).
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نبشته.
(ویس و رامین).
- نبشته بودن بر سر، مقدر بودن:
نبشته به سر بر دگرگونه بود
ز فرمان نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی.
نبشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخته ماند ز تو کشورت.
فردوسی.
، نگاشته. ترسیم شده. رسم کرده شده:
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی.
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورتی دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نُبْ با غَ)
سپوسۀ سر. (ناظم الاطباء). هبریه. پوسته ای که بر سر پدید آید و پراکنده شود. نباغه. نباغ. (المنجد) ، نباغه. نبّاغ. آرد. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رجوع به اباتت شود
لغت نامه دهخدا
(؟ تَ)
نام قبیله ای از بربر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نباتی
تصویر نباتی
نباتی در فارسی گیاهی، گیاهخوار، گیاهشناس گیاهگونی گیاهگونگی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث نباتی. یاقوت (قوه) نباتیه قوه رویانیدن که درنبات حیوان و انسان موجوداست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباهت
تصویر نباهت
نجابت، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباهه
تصویر نباهه
نباهت در فارسی فرخادگی بزرگواری، نژادگی، نام آوری
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده طی شده، درنوردیده سپرده طی شده. نوشته شده مرقوم: ... این کتاب نبشته بزبان تازی وبه اسنادهای دراز بود، مکتوب دست خط نامه، سند، حکم فرمان، نقاشی شده مصور: بگنجورگفت آن درفشان حریر نبشته براوصورت دلپذیر... (شا. لغ)، مقدرمحتوم: که کارخدایی نه کاریست خرد قضای نبشته نشایدسترد. (شا. لغ) یانبشته بودن برسرکسی. مقدربودن برای وی: نبشته چنین بدمگربرسرت که پردخته ماندزتوکشورت. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابته
تصویر نابته
مونث نابت و: جوان نوخاسته نابرنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثباته
تصویر ثباته
دلاوری، بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباته
تصویر اباته
شب گذراندن شب ماند گاری به زور شب گذرانیدن بیتوته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباله
تصویر نباله
نژادگی، تیز هوشی، گرامکی، تیر گری تیر اندازی ساز و برگ آمادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباهت
تصویر نباهت
((نَ هَ))
بزرگوار شدن، خوشنام شدن، خوشنامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبشته
تصویر نبشته
((نِ بِ تِ))
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبشته
تصویر نبشته
کتیبه
فرهنگ واژه فارسی سره