جدول جو
جدول جو

معنی ناکوشا - جستجوی لغت در جدول جو

ناکوشا
غیرساعی، تنبل، که فعال و ساعی و کوشا نیست، مقابل کوشا
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انوشا
تصویر انوشا
(دخترانه)
صورتی از نغوشا، پیرو مانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناکتا
تصویر ناکتا
(دخترانه)
ناک (در گویش مازندران نوعی گلابی شیرین) + تا، شیرین مثل گلابی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیوشا
تصویر نیوشا
(دخترانه)
شنونده، شنوا، شنونده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نانوا
تصویر نانوا
کسی که نان می پزد و می فروشد، نان فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشکوفا
تصویر ناشکوفا
ویژگی گیاهانی که شکوفه نمی دهند، ویژگی میوه ها یا دانه هایی که بعد از رسیدن باز نمی شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیوشا
تصویر نیوشا
نیوشیدن، گوش کردن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخوشی
تصویر ناخوشی
بیماری، مرض، بدحالی
فرهنگ فارسی عمید
از فرزندان نوح پیغمبر و از اجداد ابراهیم خلیل است، در ص 43 تاریخ سیستان شرح این نسبت آمده است، و نیز رجوع به ناحور شود
لغت نامه دهخدا
حمیدالدین، از مریدان شیخ شهاب الدین سهروردی و از عارفان و شاعران قرن هفتم هجری است، وی در ولایت ناکور هندوستان به زراعت اشتغال داشت و از دست معین الدین چشتی (متوفی 634 هجری قمری) خرقه پوشیده است، رسالاتی در تصوف تصنیف کرده است، از آنجمله است: رسالۀ راحت القلوب و عشق نامه، او راست:
آن را که به تهمت معاصی گیرد
هر عذر که گوید همه را بپذیرد
وآن را که به دوستی بخواند در پیش
با تیغ بلا سرش ز تن برگیرد،
رجوع به ریاض العارفین ص 104 و ریحانه الادب ج 4 ص 161 شود
شیخ ناکوری حسین ناکوری، از عرفای هند است، او راست: تفسیر قرآن و شرحی بر سوانح العشاق غزالی و شرح قسم سوم مفتاح العلوم سکاکی، وی به سال 901 هجری قمری درگذشته است، (ازریحانه الادب ج 4 ص 160 از خزینه الاصفیاء ج 1 ص 406)
لغت نامه دهخدا
ناسازی، صفت و حالت ناکوک، رجوع به ناکوک شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از شهرهای صنعتی ژاپن است واقع در قسمت مرکزی جزیره هنشو. جمعیت آن 1592000 نفر است
لغت نامه دهخدا
آنکه گویا نیست، که سخن گفتن نتواند، غیرناطق، مقابل گویا:
چو مدحش گفت نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا،
فرخی،
رجوع به گویا شود
لغت نامه دهخدا
پست، فرومایه، بدذات، (از ناظم الاطباء)، رجوع به ناقلا شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
نکاشته، ناکاشته، کاشته ناشده، غیرمزروع، زراعت ناشده،
- ناکاشت گذاشتن زمین، نکاشتن آن را، غیرمزروع داشتن آن، (یادداشت مؤلف)، رجوع به ناکاشته شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
مقابل شکوفا. رجوع به شکوفا شود، در گیاه شناسی، میوه هائی را گویند که به خودی خود شکفته و باز نمی شوند مانند فندق و بلوطو گندم و جو. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 188 شود
لغت نامه دهخدا
که بویا نیست، که بوی ندارد، مقابل بویا، رجوع به بویا شود، که حس شامۀ او ضعیف است، که حس بویائی ندارد
لغت نامه دهخدا
(کُو)
شهر و بندری بمغرب اتازونی (واشنگتن) بر کنار اقیانوس آرام. دارای 125000 تن سکنه و کارخانه های ذوب آهن و مس و کار خانه چوب بری است. فعالیت های صنعتی فراوان دارد. صادرات عمده آن چوب و غله و پوستهائی است که از آن لباس سازند
لغت نامه دهخدا
راکشک، نام محله ای به قزوین، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
غمگین بودن. (فرهنگ نظام). غمگینی. ناشادمانی، سختی. خشم. رنج. (ناظم الاطباء). مقابل خوشی. ابتلاء. گرفتاری. مصیبت. ناراحتی:
یار مساعد بگه ناخوشی
دامکشی کرد نه دامن کشی.
نظامی.
آن را که به طبع درکشی نیست
پروای خوشی و ناخوشی نیست.
نظامی.
که تا چند از این جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی.
سعدی.
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش.
سعدی.
، ناپسندی. آزردگی. ناخوش آیندی. کراهت. (ناظم الاطباء). راضی نبودن. (فرهنگ نظام). به ناخوشی. به نارضامندی. به اکراه. نه از روی رغبت، مرض. بیماری. (آنندراج). ناتندرستی. (ناظم الاطباء). مریضی. بیمار بودن. رنجوری. دردمندی. علیلی. بیماری. نالانی. ناچاقی. سقم. علت. رنج. درد. مرض. داء. آزار. گزند، ناخوبی. بدی. زشتی. ناموافقی. ناملایمی. ناسازگاری:
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای او کش بود.
فردوسی.
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی.
سعدی.
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت.
وحشی.
، تلخی. بدطعمی. بدمزگی. ناخوش گواری:
ناخوشی و سیوگی و گندیدگی و ترشی مکروه. (التفهیم).
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
و از عفونت هوا و ناخوشی آب هیچکس جز مردم آن ولایت به تابستان آنجا نتواند بودن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 149) ، فتنه. فساد. تباهی. (ناظم الاطباء) ، نقار. نادوستی. عدم صمیمیت. کدورت. دشمنی. رنجیدگی. عداوت: امیرنصر قاصدان فرستاد به طلب آن مال و وی نفرستاد، میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد. (تاریخ بخارا). میان من و یحیی بجز ناخوشی نیست. (تاریخ بخارا).
ای صبا خواجه را ز بنده بگو
که در مدح می توانم سفت،
ور به زشتی و ناخوشی افتد
هجو هم نیک میتوانم گفت.
وحشی.
، مرض. بیماری. (آنندراج). مرض ساری مثل وبا و طاعون و جز آن. (ناظم الاطباء). مرض عام. وبا. طاعون.
- سال ناخوشی،سال وبائی.
، در تداول، کوفت. سیفلیس. بیماریهای آمیزشی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام نهری به ممالک متحدۀ امریکا و آن از ناحیۀ داکوتای شمالی سرچشمه گیرد و پس از طی ششصدهزار گز و گذشتن از قصبۀ یانگتون به میسوری ریزد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام دسته ای از اقوام وحشی اصلی آمریکای شمالی. اینان ’سیو’ نیز نامیده میشوند. رجوع به سیو شود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انشوسا. حلوم. تنبل. (از دزی ج 1 ص 42) ، وقت. زمان. (فرهنگ سروری) :
چو شد صبح اقبال او آشکار
شد انگامۀ عشرت روزگار.
خواجو (از فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناشکوفا
تصویر ناشکوفا
آنچه که شکوفه ندهدظنچه که نشکفد مقابل شکوفا
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی ناغلا محیل زرنگ باهوش گربز (فی الجمله درمفهوم کلمه ناجنسی و بدذاتی مستتراست)، توضیح ناقلا در بروجردی بمعنی دشوار و سخت و نیز بمعنی مذکور مستعمل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگویا
تصویر ناگویا
آنکه سخن نتواندگفت غیرناطق عجم صامت
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بویانیست ظنچه بوی ندارد، آنکه فاقدحس شامه است ویا حس شامه او ضعیف است مقابل بویا
فرهنگ لغت هوشیار
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انکوش
تصویر انکوش
میگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاکولا
تصویر فاکولا
درخشگان درخشه های روی خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخوشی
تصویر ناخوشی
غمگینی، اندوه، بیماری، مرض، ناپسندی، زشتی، ناگواری، خشونت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
غیرمجاز، حرام، ناحق، مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره
اصم، صامت، گنگ، مبهم
متضاد: ناطق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیماری، درد، عارضه، کسالت، مرض، مریضی، نقاهت، ضدیت، کدورت، نقار، تلخی، مرارت، ناگواری، غمگینی، ناخوشدلی، ناشادی، بدمزگی
متضاد: خوشی، سلامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج ساقه کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی