آنکه نرفته باشد. آرمیده. آنکه هنوز عبور نکرده و نگذشته باشد. (ناظم الاطباء) : کشتیم نارفته در ساحل فتاد ناقه تا شد ز اشک من در گل فتاد. صهبای سیرجانی. ، نرسیده: از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار. وحشی. ، انجام نداده. از پیش نبرده: امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته. (تاریخ بیهقی ص 578) ، نرفته: بر این کهسار تاب ای ماهتابم فرو نارفته از کوه آفتابم. وصال. ، مستقبل. آینده. (ناظم الاطباء)
آنکه نرفته باشد. آرمیده. آنکه هنوز عبور نکرده و نگذشته باشد. (ناظم الاطباء) : کشتیم نارفته در ساحل فتاد ناقه تا شد ز اشک من در گل فتاد. صهبای سیرجانی. ، نرسیده: از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار. وحشی. ، انجام نداده. از پیش نبرده: امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته. (تاریخ بیهقی ص 578) ، نرفته: بر این کهسار تاب ای ماهتابم فرو نارفته از کوه آفتابم. وصال. ، مستقبل. آینده. (ناظم الاطباء)
گفته نشده. بیان نشده. (از ناظم الاطباء). بر زبان نیامده. اظهارناشده: بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی. به ناگفته بر چون کسی غم خورد از آن به که بر گفته کیفر برد. اسدی. آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. و سخن که از او بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر. (منتخب فارسنامه ص 29). ناگفته را عیب کمتر است. (مجمل التواریخ). این چه زبان و چه زبان رانی است گفته و ناگفته پشیمانی است. نظامی. سخن کآن برآرد به ابرو گره اگر آفرین است نا گفته به. نظامی. همان به کاین سخن ناگفته باشد شوم من مرده و او خفته باشد. نظامی. گفتی که چگونه می گذاری بی من ناگفته به است قصه، هان میگذرد. کمال اسماعیل. ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتۀ ما می شنود. مولوی. بر احوال نابوده علمش بصیر بر اسرار ناگفته لطفش خبیر. سعدی. ندارد کسی باتو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار. سعدی. - ناگفته ماندن، بیان نشدن. اظهار نشدن. به زبان نیامدن: برفت او و این نامه نا گفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند. فردوسی. رازهای گفتنی ناگفته ماند خواستم ظاهر شود بنهفته ماند. صهبای سیرجانی. ، ناگفتنی. که نباید گفت. که نتوان گفت: در آن نامه کان گوهر سفته راند بسی گفتنی های ناگفته ماند. نظامی. بسی در بر آن در ناسفته گفت بسی گفتنی های ناگفته گفت. نظامی
گفته نشده. بیان نشده. (از ناظم الاطباء). بر زبان نیامده. اظهارناشده: بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی. به ناگفته بر چون کسی غم خورد از آن به که بر گفته کیفر برد. اسدی. آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. و سخن که از او بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر. (منتخب فارسنامه ص 29). ناگفته را عیب کمتر است. (مجمل التواریخ). این چه زبان و چه زبان رانی است گفته و ناگفته پشیمانی است. نظامی. سخن کآن برآرد به ابرو گره اگر آفرین است نا گفته به. نظامی. همان به کاین سخن ناگفته باشد شوم من مرده و او خفته باشد. نظامی. گفتی که چگونه می گذاری بی من ناگفته به است قصه، هان میگذرد. کمال اسماعیل. ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتۀ ما می شنود. مولوی. بر احوال نابوده علمش بصیر بر اسرار ناگفته لطفش خبیر. سعدی. ندارد کسی باتو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار. سعدی. - ناگفته ماندن، بیان نشدن. اظهار نشدن. به زبان نیامدن: برفت او و این نامه نا گفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند. فردوسی. رازهای گفتنی ناگفته ماند خواستم ظاهر شود بنهفته ماند. صهبای سیرجانی. ، ناگفتنی. که نباید گفت. که نتوان گفت: در آن نامه کان گوهر سفته راند بسی گفتنی های ناگفته ماند. نظامی. بسی در بر آن در ناسفته گفت بسی گفتنی های ناگفته گفت. نظامی
کشته ناشده. غیرمقتول. به قتل نارسیده: ناکشتۀ کشته صفت این حیوان است. منوچهری. منم تنها چنین بر پشته مانده ز ننگ لاغری ناکشته مانده. نظامی. ، گچ یا آهک ناکشته، آب نادیده: بگیرند آهک ناکشته سه درمسنگ و... بسرکه بسرشتند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
کشته ناشده. غیرمقتول. به قتل نارسیده: ناکشتۀ کشته صفت این حیوان است. منوچهری. منم تنها چنین بر پشته مانده ز ننگ لاغری ناکشته مانده. نظامی. ، گچ یا آهک ناکشته، آب نادیده: بگیرند آهک ناکشته سه درمسنگ و... بسرکه بسرشتند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
سوراخ ناکرده. سوراخ ناشده. درست و بی رخنه. (ناظم الاطباء). سفته ناشده. نسفته: چو ناسفته گوهر سه دخترش بود نبودش پسر دختر افسرش بود. فردوسی. کمر بسته و تیغ برداشته یکی گوش ناسفته نگذاشته. نظامی. ، دوشیزۀ بی عیب که رسوا نباشد. (ناظم الاطباء). دوشیزه. باکره. کنایه از زن باکره: من آن سفته گوشم که خاقان چین ز ناسفتگان کرده بودم گزین. نظامی (از آنندراج). - درّ ناسفته، گوهر ناسفته، مروارید سوراخ نشده: زبرجد یکی جام بودش بگنج همان در ناسفته هفتاد و پنج. فردوسی. در ناسفته را گر سفت باید سخن در گوش دریا گفت باید. نظامی. - ، دوشیزه. باکره: بسی در بر آن در ناسفته سفت بسی گفتنی های ناگفته گفت. نظامی. بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله. نظامی. ناسفته دری و در همی سفت چون خود همه بیت بکر می گفت. نظامی. - ، سخن بکر. مضمون بدیع: ز گنج سخن مهر برداشتم در او در ناسفته نگذاشتم. نظامی. در ناسفته ای به مرجان سفت. نظامی. ، نازک. چیزی که کلفت نباشد. (ناظم الاطباء)
سوراخ ناکرده. سوراخ ناشده. درست و بی رخنه. (ناظم الاطباء). سفته ناشده. نسفته: چو ناسفته گوهر سه دخترش بود نبودش پسر دختر افسرش بود. فردوسی. کمر بسته و تیغ برداشته یکی گوش ناسفته نگذاشته. نظامی. ، دوشیزۀ بی عیب که رسوا نباشد. (ناظم الاطباء). دوشیزه. باکره. کنایه از زن باکره: من آن سفته گوشم که خاقان چین ز ناسفتگان کرده بودم گزین. نظامی (از آنندراج). - دُرِّ ناسفته، گوهر ناسفته، مروارید سوراخ نشده: زبرجد یکی جام بودش بگنج همان در ناسفته هفتاد و پنج. فردوسی. در ناسفته را گر سفت باید سخن در گوش دریا گفت باید. نظامی. - ، دوشیزه. باکره: بسی در بر آن در ناسفته سفت بسی گفتنی های ناگفته گفت. نظامی. بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله. نظامی. ناسفته دری و در همی سفت چون خود همه بیت بکر می گفت. نظامی. - ، سخن بکر. مضمون بدیع: ز گنج سخن مهر برداشتم در او در ناسفته نگذاشتم. نظامی. در ناسفته ای به مرجان سفت. نظامی. ، نازک. چیزی که کلفت نباشد. (ناظم الاطباء)
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل
نخوابیده. نخفته. نخسپیده. خواب ناکرده. بیدار مانده. شب زنده دار. ج، ناخفتگان: شبی برسرش لشکر آورد خواب که چند آورد مرد ناخفته تاب. سعدی. درازی شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید. سعدی. ، بیداردل. هوشیار. ج، ناخفتگان: همان چون سر آری به سوی نشیب ز ناخفتگان بر تو آید نهیب. فردوسی. ، بسته و فسرده ناشده. (ناظم الاطباء)
نخوابیده. نخفته. نخسپیده. خواب ناکرده. بیدار مانده. شب زنده دار. ج، ناخفتگان: شبی برسرش لشکر آورد خواب که چند آورد مرد ناخفته تاب. سعدی. درازی شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید. سعدی. ، بیداردل. هوشیار. ج، ناخفتگان: همان چون سر آری به سوی نشیب ز ناخفتگان بر تو آید نهیب. فردوسی. ، بسته و فسرده ناشده. (ناظم الاطباء)