کاری که شایستۀ کردن نباشد. (ناظم الاطباء). که سزاوار و درخور عمل نیست. ناسزا. ناشایسته. ناروا. آنچه نباید کرد. محظورعنه. ممنوع عنه: بپرهیزد از هرچه ناکردنی است نیازارد آن را که نازردنی است. فردوسی. ز ناکردنی کار برتافتن به از دل به اندوه و غم یافتن. فردوسی. به روزگار جوانی ناکردنی ها کرده بود و زبان نگاه ناداشته. (تاریخ بیهقی). هر آنکو کند کار ناکردنی غمی بایدش خورد ناخوردنی. ؟ (از سندبادنامه ص 179). چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوری های ناکردنی. نظامی. سرمست و بیقرار همی گفت و می گریست ناکردنی بکردم و نابودنی ببود. عطار. گر مرا این بار ستاری کنی توبه کردم من ز هر ناکردنی. مولوی. و هرگاه در یک نوع ناکردنی مداخلت کردی اخوات آن بزودی بدان پیوسته گردد که زلت ها به یکدیگر پیوسته اند. (خردنامه) ، محال. غیرممکن. کاری که انجام پذیر نبود. (ناظم الاطباء)
کاری که شایستۀ کردن نباشد. (ناظم الاطباء). که سزاوار و درخور عمل نیست. ناسزا. ناشایسته. ناروا. آنچه نباید کرد. محظورعنه. ممنوع عنه: بپرهیزد از هرچه ناکردنی است نیازارد آن را که نازردنی است. فردوسی. ز ناکردنی کار برتافتن به از دل به اندوه و غم یافتن. فردوسی. به روزگار جوانی ناکردنی ها کرده بود و زبان نگاه ناداشته. (تاریخ بیهقی). هر آنکو کند کار ناکردنی غمی بایدش خورد ناخوردنی. ؟ (از سندبادنامه ص 179). چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوری های ناکردنی. نظامی. سرمست و بیقرار همی گفت و می گریست ناکردنی بکردم و نابودنی ببود. عطار. گر مرا این بار ستاری کنی توبه کردم من ز هر ناکردنی. مولوی. و هرگاه در یک نوع ناکردنی مداخلت کردی اخوات آن بزودی بدان پیوسته گردد که زلت ها به یکدیگر پیوسته اند. (خردنامه) ، محال. غیرممکن. کاری که انجام پذیر نبود. (ناظم الاطباء)
نخوردنی. که قابل خوردن نیست. که خوردن را نشاید. که نبایدش خورد. که نتوان خوردش: هر آنکو کند کار ناکردنی غمی بایدش خورد ناخوردنی. (سندبادنامه ص 179). چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی
نخوردنی. که قابل خوردن نیست. که خوردن را نشاید. که نبایدش خورد. که نتوان خوردش: هر آنکو کند کار ناکردنی غمی بایدش خورد ناخوردنی. (سندبادنامه ص 179). چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
ساختمان کردن. برآوردن. ساختن. پی افکندن. بن افکندن. عمارت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسی شهر خرم بنا کرد کی چو صد ده بنا کرد بر گرد ری. فردوسی. بنا کرد جائی چنان دلگشای یکی شارسان اندر آن خوب جای. فردوسی. این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال با غرفۀ فردوس بفردوس قرین است. منوچهری. آنکه بنا کرد جهان زان چه خواست گر به دل اندیشه کنی زین رواست. ناصرخسرو. وچون از آنجا بیفتاد و شهر فیروزآباد که اکنون هست بنا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). دارابجرد، دارابن بهمن بنا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 129). بنا کردن نیکی از من بود بدی را بدایت ز دشمن بود. نظامی. تازه بنا کرد و کهن درنوشت ملک بر آن تازه ملک تازه گشت. نظامی. بناکرد و نان داد و لشکر نواخت شب از بهر درویش شبخانه ساخت. سعدی (بوستان). یا مکن با پیل بانان دوستی یا بنا کن خانه ای درخورد پیل. سعدی. هرکس کند ز پایۀ خود بیشتر بنا فال نزول میزنداز بهر خانه اش. صائب. و رجوع به بنا شود.
ساختمان کردن. برآوردن. ساختن. پی افکندن. بن افکندن. عمارت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسی شهر خرم بنا کرد کی چو صد ده بنا کرد بر گرد ری. فردوسی. بنا کرد جائی چنان دلگشای یکی شارسان اندر آن خوب جای. فردوسی. این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال با غرفۀ فردوس بفردوس قرین است. منوچهری. آنکه بنا کرد جهان زان چه خواست گر به دل اندیشه کنی زین رواست. ناصرخسرو. وچون از آنجا بیفتاد و شهر فیروزآباد که اکنون هست بنا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). دارابجرد، دارابن بهمن بنا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 129). بنا کردن نیکی از من بود بدی را بدایت ز دشمن بود. نظامی. تازه بنا کرد و کهن درنوشت ملک بر آن تازه ملک تازه گشت. نظامی. بناکرد و نان داد و لشکر نواخت شب از بهر درویش شبخانه ساخت. سعدی (بوستان). یا مکن با پیل بانان دوستی یا بنا کن خانه ای درخورد پیل. سعدی. هرکس کند ز پایۀ خود بیشتر بنا فال نزول میزنداز بهر خانه اش. صائب. و رجوع به بنا شود.
مقابل بردنی. غیرمنقول. که لایق بردن نیست. که نمیتوان بردش. نه در خور بردن. غیرقابل حمل که بردنش ممکن نباشد. ماندنی. گذاشتنی: چوخورشید شد زرد، لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند. فردوسی. گفت این ضیاع و اسباب من بخرید که دلم ازاین جایگاه سرد گشت... چون دانستند که حقیقت همی گوید به بهای گران ضیاع او جمله و هر چه نابردنی بود بخریدند و عمران با جماعت خویش برفت. (مجمل التواریخ)
مقابل بردنی. غیرمنقول. که لایق بردن نیست. که نمیتوان بردش. نه در خور بردن. غیرقابل حمل که بردنش ممکن نباشد. ماندنی. گذاشتنی: چوخورشید شد زرد، لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند. فردوسی. گفت این ضیاع و اسباب من بخرید که دلم ازاین جایگاه سرد گشت... چون دانستند که حقیقت همی گوید به بهای گران ضیاع او جمله و هر چه نابردنی بود بخریدند و عمران با جماعت خویش برفت. (مجمل التواریخ)
انقلاباتی که در جو پدید آید، مانند باد و برف و جز آن. (ناظم الاطباء). مرکبات غیرتامه که کاینات جو باشند، چون برف و باران و باد و مانند آن. (از انجمن آرا) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است.
انقلاباتی که در جو پدید آید، مانند باد و برف و جز آن. (ناظم الاطباء). مرکبات غیرتامه که کاینات جو باشند، چون برف و باران و باد و مانند آن. (از انجمن آرا) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است.
فرومایگی پستی دونی دنائت: ترا فضیلت برخویشتن توانم دید ولیک فضلت نامردمی وبی خطری است. (آغاجی لغ)، بی رحمی سنگدلی: مساز عیش که نامردمی است طبع جهان مخور کرفس که پر کژدم است بوم وسرا. (خاقانی)، گستاخی بی ادبی، بی حمیتی بی همتی (روزه طاعتی است که درسالی یک بارباشد نامردمی بودتقصیرکردن)
فرومایگی پستی دونی دنائت: ترا فضیلت برخویشتن توانم دید ولیک فضلت نامردمی وبی خطری است. (آغاجی لغ)، بی رحمی سنگدلی: مساز عیش که نامردمی است طبع جهان مخور کرفس که پر کژدم است بوم وسرا. (خاقانی)، گستاخی بی ادبی، بی حمیتی بی همتی (روزه طاعتی است که درسالی یک بارباشد نامردمی بودتقصیرکردن)
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است