ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). چون مرد جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). چون مرد جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)