ادانشده. تأدیه نشده. کارسازی نشده، تمام نشده. ناقص. نابساخته. که ساخته و پرداخته نشده. نامرتب. غیرمهیا. آماده نشده، صیقل نخورده. که جلادار و صاف و شفاف نیست
ادانشده. تأدیه نشده. کارسازی نشده، تمام نشده. ناقص. نابساخته. که ساخته و پرداخته نشده. نامرتب. غیرمهیا. آماده نشده، صیقل نخورده. که جلادار و صاف و شفاف نیست
نپخته. هنوز پخته ناشده. طبخ نشده. (ناظم الاطباء). در غذاها، گوشت و امثال آن. غیرمطبوخ. پخته نشده. خام. نی ّ. اسلغ. عفص. (بحرالجواهر) : که ناپخته نیکوتر از نیم خام. امیرخسرو. ، در میوه ها: نرسیده. کال. نارس. خام. نارسیده. فج ّ: گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید. خاقانی. ، بی تجربه. ناشی. ناآزموده. غیرمجرّب. نامجرّب. ناآزموده کار. ناواردبکار. کار نادیده. بی احتیاط. سبک رای. سبکسر: چو ناپخته آمد ز سختی بجوش یکی گفتش از چاه زندان خموش. سعدی. نالیدن عاشقان دلسوز ناپخته مجاز می شمارد. سعدی. فردا به داغ دوزخ ناپخته ای بسوزد کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی. سعدی. ، ناسخته. ناسنجیده: هر چه ناکردۀ عزم تو قضا فسخ شمرد هرچه ناپختۀ حزم تو قدر خام گرفت. انوری. - بچّۀناپخته، بچّۀ ناتمام. - چرم ناپخته، چرم دباغی نشده: شه آن چرم ناپختۀ نیم خام بدرد بخاید به حرصی تمام. نظامی. - خط ناپخته، خطی که از روی دستور و تعلیم خطنباشد. خط نازیبا. - کلام ناپخته، سخن ناسخته. نسنجیده. بدون فکر
نپخته. هنوز پخته ناشده. طبخ نشده. (ناظم الاطباء). در غذاها، گوشت و امثال آن. غیرمطبوخ. پخته نشده. خام. نی ّ. اسلغ. عَفِص. (بحرالجواهر) : که ناپخته نیکوتر از نیم خام. امیرخسرو. ، در میوه ها: نرسیده. کال. نارس. خام. نارسیده. فج ّ: گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید. خاقانی. ، بی تجربه. ناشی. ناآزموده. غیرمجرّب. نامجرّب. ناآزموده کار. ناواردبکار. کار نادیده. بی احتیاط. سبک رای. سبکسر: چو ناپخته آمد ز سختی بجوش یکی گفتش از چاه زندان خموش. سعدی. نالیدن عاشقان دلسوز ناپخته مجاز می شمارد. سعدی. فردا به داغ دوزخ ناپخته ای بسوزد کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی. سعدی. ، ناسخته. ناسنجیده: هر چه ناکردۀ عزم تو قضا فسخ شمرد هرچه ناپختۀ حزم تو قدر خام گرفت. انوری. - بچّۀناپخته، بچّۀ ناتمام. - چرم ناپخته، چرم دباغی نشده: شه آن چرم ناپختۀ نیم خام بدرد بخاید به حرصی تمام. نظامی. - خط ناپخته، خطی که از روی دستور و تعلیم خطنباشد. خط نازیبا. - کلام ناپخته، سخن ناسخته. نسنجیده. بدون فکر
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی: نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین. فردوسی. پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه. فردوسی. چو گرگین به درگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید. فردوسی. چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی. اسدی. ، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد. فردوسی. چو پردخته شد زآن بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بهر کاره در شیر چون پخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی. ز زادن چو آن دیو پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی. بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را بدیدار نو. فردوسی. وزآن گور پردخته گرد دلیر همه خورد تنها و نابوده سیر. اسدی. ، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود: چو پردخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد. اسدی. ، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده. - پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن: چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده را کار پردخته شد. فردوسی. بفر سپهدار فرخنده فال شد آن شهر پردخته در هفت سال. اسدی. چو پردخته شد نامه را مهرکرد فرستاد گردی شتابان چو گرد. اسدی. بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد نامه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن: چو پردخته شد از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای. فردوسی. بآذرمه اندر بدو روز هور که از شیر پردخته شدپشت گور. فردوسی. - ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از: نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد. فردوسی. چو پردخته شد ماه برپای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه ازین کارزار. فردوسی
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی: نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین. فردوسی. پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه. فردوسی. چو گرگین به درگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید. فردوسی. چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی. اسدی. ، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد. فردوسی. چو پردخته شد زآن بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بهر کاره در شیر چون پخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی. ز زادن چو آن دیو پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی. بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را بدیدار نو. فردوسی. وزآن گور پردخته گرد دلیر همه خورد تنها و نابوده سیر. اسدی. ، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود: چو پردخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد. اسدی. ، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده. - پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن: چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده را کار پردخته شد. فردوسی. بفر سپهدار فرخنده فال شد آن شهر پردخته در هفت سال. اسدی. چو پردخته شد نامه را مهرکرد فرستاد گردی شتابان چو گرد. اسدی. بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد نامه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن: چو پردخته شد از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای. فردوسی. بآذرمه اندر بدو روز هور که از شیر پردخته شدپشت گور. فردوسی. - ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از: نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد. فردوسی. چو پردخته شد ماه برپای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه ازین کارزار. فردوسی
نریخته. مقابل ریخته. رجوع به ریخته شود: اشک تو اگرچه هست تریاک ناریخته به چو زهر بر خاک. نظامی. هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت مانده ست ناریخته. نظامی. سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخ آویخته. نظامی
نریخته. مقابل ریخته. رجوع به ریخته شود: اشک تو اگرچه هست تریاک ناریخته به چو زهر بر خاک. نظامی. هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت مانده ست ناریخته. نظامی. سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخ آویخته. نظامی
ادب ناگرفته. غیرمتأدب. ادب نادیده. تعلیم نیافته. ریاضت ندیده. ناآموخته: ربض، شتر نافرهخته. (السامی فی الاسامی) ، مردم بی ادب و زشت روی باشد. (برهان). بی ادب. (آنندراج) (انجمن آرا). زشت. بدخو. گستاخ. (از ناظم الاطباء). زشتخو. بی تربیت. بدمنش: زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. طیان (از آنندراج). ، صاحب برهان قاطع به معنی بی ادبی و زشت رویی نیز آورده است اما بر اساسی نیست و معنی مذکور با نافرهختگی متناسب است. (حاشیه برهان قاطع چ معین)
ادب ناگرفته. غیرمتأدب. ادب نادیده. تعلیم نیافته. ریاضت ندیده. ناآموخته: ربض، شتر نافرهخته. (السامی فی الاسامی) ، مردم بی ادب و زشت روی باشد. (برهان). بی ادب. (آنندراج) (انجمن آرا). زشت. بدخو. گستاخ. (از ناظم الاطباء). زشتخو. بی تربیت. بدمنش: زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. طیان (از آنندراج). ، صاحب برهان قاطع به معنی بی ادبی و زشت رویی نیز آورده است اما بر اساسی نیست و معنی مذکور با نافرهختگی متناسب است. (حاشیه برهان قاطع چ معین)