بی خبر. بی اطلاع. ناآگاه. ناتجربه کار. بی عقل. (آنندراج). کسی که واقف بر کاری نباشدو آگاه از آن نبود. ناآزموده کار. بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناوارد. ناشی. تازه کار. بی تجربه. آنکه وقوف و اطلاع کامل و تبحر ندارد. که مهارت و استادی ندارد
بی خبر. بی اطلاع. ناآگاه. ناتجربه کار. بی عقل. (آنندراج). کسی که واقف بر کاری نباشدو آگاه از آن نبود. ناآزموده کار. بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناوارد. ناشی. تازه کار. بی تجربه. آنکه وقوف و اطلاع کامل و تبحر ندارد. که مهارت و استادی ندارد
چیزی که واجب نباشد. (آنندراج). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب. که عمل بدان واجب نیست: تقصیر نکردخواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی. ، ناروا: و ظلم و مصادرها و ناواجبات می کرد و همه حشم رامستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و قتل های ناحق که او (یزدجرد) کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 76). و جز جمع مال کردن هیچ همتی نداشت از واجب و ناواجب. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). از کدخدائی جهان و قهرمانی ملک جز توفیر مطالبات ناواجب نمی شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). و محصلان در تحصیل اموال ناواجب به مثال تیر از کمان پران و خلقی در کشاکش این و آن سرگردان. (جهانگشای جوینی). امیر ارغون اموال ناواجب را که بر هر کس مقرر گردانیده بود. (جهانگشای جوینی)، ناشایست. ناروا. ناسزا: پسر را گفت چون من ترا بر سر انجمن اشراف کاری فرمایم ناواجب پاسخ کن و من ترا عصائی بزنم و تو مرا یک لطمه بزن. (مجمل التواریخ). منادی فرمود که کسی را با کسی کار نیست و اگر از ما کسی ناواجبی کند از جانب ما به کشتن او مأذونند. (راحه الصدور). بر مخالفت سلطان هم عهد شده بودند و درخواستها و استدعاهای ناواجب میکردند. (راحه الصدور). - به ناواجب، به ناروا. به باطل. به ناحق. به ظلم. به ستم. ظالمانه. به ناوجوب: هرچه درعمر خویش جمع کرده بودم همه به ناواجب از من بستدی وپنجاه هزار درم از من مطالبت فرمائی. (تاریخ بیهقی). و بر کسی ظلمی کند و به ناواجب بر ضعیفی حملی اندازد. (جهانگشای جوینی). - ، بی دلیل. بی علت. بی موجبی. بی ضرورتی: بدرکردی از بارگه حاجبش فروکوفتندی به ناواجبش. سعدی
چیزی که واجب نباشد. (آنندراج). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب. که عمل بدان واجب نیست: تقصیر نکردخواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی. ، ناروا: و ظلم و مُصادرَها و ناواجبات می کرد و همه حشم رامستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و قتل های ناحق که او (یزدجرد) کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 76). و جز جمع مال کردن هیچ همتی نداشت از واجب و ناواجب. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). از کدخدائی جهان و قهرمانی ملک جز توفیر مطالبات ناواجب نمی شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). و محصلان در تحصیل اموال ناواجب به مثال تیر از کمان پران و خلقی در کشاکش این و آن سرگردان. (جهانگشای جوینی). امیر ارغون اموال ناواجب را که بر هر کس مقرر گردانیده بود. (جهانگشای جوینی)، ناشایست. ناروا. ناسزا: پسر را گفت چون من ترا بر سر انجمن اشراف کاری فرمایم ناواجب پاسخ کن و من ترا عصائی بزنم و تو مرا یک لطمه بزن. (مجمل التواریخ). منادی فرمود که کسی را با کسی کار نیست و اگر از ما کسی ناواجبی کند از جانب ما به کشتن او مأذونند. (راحه الصدور). بر مخالفت سلطان هم عهد شده بودند و درخواستها و استدعاهای ناواجب میکردند. (راحه الصدور). - به ناواجب، به ناروا. به باطل. به ناحق. به ظلم. به ستم. ظالمانه. به ناوجوب: هرچه درعمر خویش جمع کرده بودم همه به ناواجب از من بستدی وپنجاه هزار درم از من مطالبت فرمائی. (تاریخ بیهقی). و بر کسی ظلمی کند و به ناواجب بر ضعیفی حملی اندازد. (جهانگشای جوینی). - ، بی دلیل. بی علت. بی موجبی. بی ضرورتی: بدرکردی از بارگه حاجبش فروکوفتندی به ناواجبش. سعدی
مارتین. نویسنده و دریانورد اسپانیایی است. تولد او به سال 1765 و مرگش در 1844 میلادی اتفاق افتاد. کار مهم او گردآوری اسناد تاریخ معتبر درباره تاریخ دریانوردی اسپانیاست
مارتین. نویسنده و دریانورد اسپانیایی است. تولد او به سال 1765 و مرگش در 1844 میلادی اتفاق افتاد. کار مهم او گردآوری اسناد تاریخ معتبر درباره تاریخ دریانوردی اسپانیاست
ناشی. تازه کار. غیرماهر. ناآشنا به کار. که در کاری وارد و ماهر و متبحر نیست. ناپخته کار. ناورزیده. نااستاد. بی تجربه. ناواقف، نامقبول. ناموجه. نابجا. که وارد و بجا و معقول نیست: ایراد ناوارد
ناشی. تازه کار. غیرماهر. ناآشنا به کار. که در کاری وارد و ماهر و متبحر نیست. ناپخته کار. ناورزیده. نااستاد. بی تجربه. ناواقف، نامقبول. ناموجه. نابجا. که وارد و بجا و معقول نیست: ایراد ناوارد
نامساعد. مخالف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیرمناسب. (ناظم الاطباء). ناسازگار. ناسازوار. ناملایم: چه گر موافق طبع است و ناموافق جسم موافق است به یکجای با قضا و قدر. ناصرخسرو. و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140). این نواحی گرمسیر است و هوا و آب ناموافق. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140). من این آب و هوای ناموافق نمی بینم به طبع خویش لایق. وصال. - ناموافق آمدن طبع را، منافر طبع بودن. ملایم طبع نبودن. عدم سازگاری. ، مغایر. ضد. مقابل. برضد، مختلف. (از ناظم الاطباء)
نامساعد. مخالف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیرمناسب. (ناظم الاطباء). ناسازگار. ناسازوار. ناملایم: چه گر موافق طبع است و ناموافق جسم موافق است به یکجای با قضا و قدر. ناصرخسرو. و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140). این نواحی گرمسیر است و هوا و آب ناموافق. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140). من این آب و هوای ناموافق نمی بینم به طبع خویش لایق. وصال. - ناموافق آمدن طبع را، منافر طبع بودن. ملایم طبع نبودن. عدم سازگاری. ، مغایر. ضد. مقابل. برضد، مختلف. (از ناظم الاطباء)
پارسی است ناوغه اندازه آب در گذشته مقیاس آب درقدیم ظن مقدارآب که شخصی درمیان آب رود و بمقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب بزیر هر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند. گویند که ناوقه عبارت از آنست که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دو الیه خود از زمین بردارد و آن مقدارکه ازآن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هردو زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروترنباشد
پارسی است ناوغه اندازه آب در گذشته مقیاس آب درقدیم ظن مقدارآب که شخصی درمیان آب رود و بمقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب بزیر هر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند. گویند که ناوقه عبارت از آنست که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دو الیه خود از زمین بردارد و آن مقدارکه ازآن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هردو زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروترنباشد