جدول جو
جدول جو

معنی ناواقف - جستجوی لغت در جدول جو

ناواقف
(قِ)
بی خبر. بی اطلاع. ناآگاه. ناتجربه کار. بی عقل. (آنندراج). کسی که واقف بر کاری نباشدو آگاه از آن نبود. ناآزموده کار. بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناوارد. ناشی. تازه کار. بی تجربه. آنکه وقوف و اطلاع کامل و تبحر ندارد. که مهارت و استادی ندارد
لغت نامه دهخدا
ناواقف
بی خبربی اطلاع ناآگاه
تصویری از ناواقف
تصویر ناواقف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناموافق
تصویر ناموافق
ناسازگار، مخالف، ضد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصاف
تصویر ناصاف
ناهموار، کدر، چرکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواقص
تصویر نواقص
ناقص ها، چیزهایی که کامل نیست مثلاً اطلاعات ناقص، معیوبها، چیزهایی یا کسانی که به حد کمال نرسیده، جمع واژۀ ناقص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوقاف
تصویر اوقاف
وقف ها، ایستادن ها، جمع واژۀ وقف
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قِ)
دو گروه که با هم به جنگ ایستاده شوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دشمن و حریف رویاروی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تواقف شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
چیزی که واجب نباشد. (آنندراج). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب. که عمل بدان واجب نیست:
تقصیر نکردخواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
رودکی.
، ناروا: و ظلم و مصادرها و ناواجبات می کرد و همه حشم رامستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و قتل های ناحق که او (یزدجرد) کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 76). و جز جمع مال کردن هیچ همتی نداشت از واجب و ناواجب. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). از کدخدائی جهان و قهرمانی ملک جز توفیر مطالبات ناواجب نمی شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). و محصلان در تحصیل اموال ناواجب به مثال تیر از کمان پران و خلقی در کشاکش این و آن سرگردان. (جهانگشای جوینی). امیر ارغون اموال ناواجب را که بر هر کس مقرر گردانیده بود. (جهانگشای جوینی)، ناشایست. ناروا. ناسزا: پسر را گفت چون من ترا بر سر انجمن اشراف کاری فرمایم ناواجب پاسخ کن و من ترا عصائی بزنم و تو مرا یک لطمه بزن. (مجمل التواریخ). منادی فرمود که کسی را با کسی کار نیست و اگر از ما کسی ناواجبی کند از جانب ما به کشتن او مأذونند. (راحه الصدور). بر مخالفت سلطان هم عهد شده بودند و درخواستها و استدعاهای ناواجب میکردند. (راحه الصدور).
- به ناواجب، به ناروا. به باطل. به ناحق. به ظلم. به ستم. ظالمانه. به ناوجوب: هرچه درعمر خویش جمع کرده بودم همه به ناواجب از من بستدی وپنجاه هزار درم از من مطالبت فرمائی. (تاریخ بیهقی). و بر کسی ظلمی کند و به ناواجب بر ضعیفی حملی اندازد. (جهانگشای جوینی).
- ، بی دلیل. بی علت. بی موجبی. بی ضرورتی:
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وارْ رِ)
مارتین. نویسنده و دریانورد اسپانیایی است. تولد او به سال 1765 و مرگش در 1844 میلادی اتفاق افتاد. کار مهم او گردآوری اسناد تاریخ معتبر درباره تاریخ دریانوردی اسپانیاست
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ناشی. تازه کار. غیرماهر. ناآشنا به کار. که در کاری وارد و ماهر و متبحر نیست. ناپخته کار. ناورزیده. نااستاد. بی تجربه. ناواقف، نامقبول. ناموجه. نابجا. که وارد و بجا و معقول نیست: ایراد ناوارد
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
نامساعد. مخالف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیرمناسب. (ناظم الاطباء). ناسازگار. ناسازوار. ناملایم:
چه گر موافق طبع است و ناموافق جسم
موافق است به یکجای با قضا و قدر.
ناصرخسرو.
و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140). این نواحی گرمسیر است و هوا و آب ناموافق. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 140).
من این آب و هوای ناموافق
نمی بینم به طبع خویش لایق.
وصال.
- ناموافق آمدن طبع را، منافر طبع بودن. ملایم طبع نبودن. عدم سازگاری.
، مغایر. ضد. مقابل. برضد، مختلف. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حالت ناچاق، لاغری، رنجوری، ناخوشی، نحیفی، سرحال و سردماغ نبودن، خوش و سالم نبودن
لغت نامه دهخدا
(رِ)
آنکه وارث نداشته باشد. بی وارث، بی کس. بی یار. بدون حامی و دستگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فی یَ)
عدم وقوف. عدم تجربه. (ناظم الاطباء) ناواقفی
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ناواقف بودن. بی اطلاعی. بی وقوفی. رجوع به ناواقف شود
لغت نامه دهخدا
جمع وقف، املاکی که برای کمک به بینوایان بر مزارها یا مساجد وقف میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواقف
تصویر تواقف
روبروی هم ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوالف
تصویر اوالف
به گونه رمن مرغان خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موقف، استادنگاهان ایستگاه ها جمع موقف جایهای ایستادن ایستگاهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچاق
تصویر ناچاق
لاغر، مریض بیمار مقابل چاق
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است ناوغه اندازه آب در گذشته مقیاس آب درقدیم ظن مقدارآب که شخصی درمیان آب رود و بمقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب بزیر هر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند. گویند که ناوقه عبارت از آنست که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دو الیه خود از زمین بردارد و آن مقدارکه ازآن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هردو زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروترنباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انواف
تصویر انواف
جمع نوف، کوهان های بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناواجب
تصویر ناواجب
مستحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساقف
تصویر اساقف
جمع اسقف، سکوبایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوارث
تصویر ناوارث
بی وارث، بی کس و یار
فرهنگ لغت هوشیار
کارندان نو نیاز، بی جا غیرماهرناآشنابکارناشی، ناموجه بیجا: این ضحکه باردواین استهزاء ناواردبرکجامی آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموافق
تصویر ناموافق
ناسازوار جد داستان کیاگن ناسازگارناملایم: (وآب وهوای آن سخت ناموافق باشد {مقابل موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نا واقف
تصویر نا واقف
ناآگاه ناآزموده نابخرد
فرهنگ لغت هوشیار
نابه هنگام بی هنگام نه بموقع خودبی موقع نابهنگام . یابه ناوقت. نابهنگام: رویم چوگل زردشدازدردجهالت وین سروبناوقت بخمیدچوچنبر. (ناصرخسرولغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوارد
تصویر ناوارد
((رِ))
ناآشنا به کار، ناشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواقص
تصویر نواقص
کاستی ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناموافق
تصویر ناموافق
ناهمساز
فرهنگ واژه فارسی سره
بدخلق، مخالف، ناسازگار، نامتجانس، نامطلوب، ناهماهنگ
متضاد: سازگار، هماهنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیجا، پرت، مبتدی، ناشی، بی اطلاع، ناآگاه
متضاد: بلد، وارد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نامطلوب، ناخوشایند
دیکشنری اردو به فارسی