جدول جو
جدول جو

معنی ناهنجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

ناهنجیدن
(لَ یَ)
مقابل آهنجیدن. رجوع به آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرهنجیدن
تصویر فرهنجیدن
ادب کردن، تربیت کردن، برای مثال چنانت بفرهنجم ای بدنهاد / که ناری دگرباره ایران به یاد (فردوسی۲ - ۴۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهنجیدن
تصویر برهنجیدن
هنجیدن، آهنگ کردن، کشیدن، برآوردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پّر و بال برهنجد / تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهنبیدن
تصویر نهنبیدن
پنهان کردن، نهان کردن، پوشیده و پنهان ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
برکندن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن
بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر
بلند کردن، برافراختن
، آهیختن، آهختن، برآهختن، آختن، اختنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ دَ)
که از در آهنجیدن نیست. مقابل آهنجیدنی. رجوع به آهنجیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ناخفتن. آرام نگرفتن. نغنودن. مقابل نویدن
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ)
نگذاشتن. ننهادن. مقابل هلیدن به معنی نهادن
لغت نامه دهخدا
(کَ ءَ)
ناآکنیدن
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نشنیدن. مقابل شنیدن. رجوع به شنیدن شود:
آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ شُ دَ)
ریزه ریزه کردن نان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). خرد کردن و شکستن و ترید کردن نان.
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن:
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو.
چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر
چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان.
شرف شفروه.
، کندن. برکندن:
باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا
بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال.
فرخی.
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین.
ناصرخسرو.
، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن:
کمان بفکن از دست و ببر بیان
بیاهنج و بگشای بند از میان.
فردوسی.
، آختن. آهختن. آهیختن. سل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر:
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ برآهنجی از خون برود هین.
فرخی.
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری.
فرخی.
کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجرآهنجانش بحری ناوک اندازان بری.
سنائی.
، جذب کردن:
که گر سیر بر سنگ آهن ربای
بمالی نیاهنجد آهن ز جای.
اسدی.
دل پرمهر برآهنجد از تن
بسان سنگ مغناطیس آهن.
(ویس و رامین).
- درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ:
پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد او را یک بیک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
(ویس و رامین).
و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ کَ اُ دَ)
نشکنج گرفتن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). قرص. (زمخشری). رجوع به نشکنج شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
گنجایش ناپذیر. احاطه ناپذیر. که قابل جا دادن و گنجانیدن نیست. مقابل گنجیدنی. رجوع به گنجیدنی شود
لغت نامه دهخدا
محاطناشده. جای ناگرفته. مقابل گنجیده
لغت نامه دهخدا
(لَبْیْ)
مقابل گندیدن، به معنی عفونت گرفتن و فاسد شدن و بدبوی شدن
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
مقابل سنجیدنی. رجوع به سنجیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَ بَ غَ تَ)
آهنجیدن:
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
رجوع به آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل گنجیدن به معنی جای گرفتن و محاط شدن در چیزی و فراهم آورده شدن در جایی. رجوع به گنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ناسخته. بی رویه. نااندیشیده. مقابل سنجیده:
نکتۀ ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه ای فرمای تا من طبعرا موزون کنم.
حافظ.
رجوع به سنجیده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ خَ ذَ)
هنجیدن. گستردن:
چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج.
ابوشکور.
و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
از ’نهنب’ به معنی نهفت و ’یدن’ پسوند مصدری به معنی نهان کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پوشیدن. پنهان کردن. مخفی نمودن. سرپوش گذاشتن و سد کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهنبیده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
بیرون کردن. بیرون کشیدن. اخراج. (یادداشت به خط مؤلف) :
فراهنجد از بهر دین خدا
به تیغ از سر سرکشان اشتلم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ رَ / رِ دَ)
مرکّب از: فرهنج + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، ادب کردن و تأدیب نمودن. (برهان) :
مرد را ار هنربفرهنجد
توسنی از تنش برون هنجد.
سنائی.
، تنبیه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنانت بفرهنجم ای بدنهاد
که نآری دگر باره ایران بیاد.
فردوسی.
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
فخرالدین اسعد.
رجوع به فرهنج و فرهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیلفنجیدن. مقابل الفنجیدن. رجوع به الفنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
بیرون کردن، بدرآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرفتن عضوی از بدن با دو سر انگشت یا دو سر ناخن دست چنانکه بدرد آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسنجیده
تصویر ناسنجیده
نااندیشیده بی تفکرعلی العمیاء مقابل سنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
ادب کرده تادیب کردن، خوشخو کردن نیکو خصلت ساختن، دانش آموختن تعلیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهنجیدن
تصویر برهنجیدن
گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهنبیدن
تصویر نهنبیدن
مخفی کردن پنهان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
((هَ دَ))
بیرون آوردن، کندن، برکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهنبیدن
تصویر نهنبیدن
((نِ هَ دَ))
پوشیدن، پنهان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرهنجیدن
تصویر فرهنجیدن
((فَ هَ دَ))
تربیت کردن، علم آموختن، خوشخو کردن
فرهنگ فارسی معین
غیرعقلایی، غیرمنطقی، کورکورانه، مهمل، ناساز، نامربوط، نامعقول
متضاد: سنجیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد