جمال خان بدایونی از شعرای فارسی زبان هند است وی مقرب میرمحمدخان غزنوی از رجال اکبرشاه بود. این بیت از اوست: بشنو این نکتۀ سنجیده ز پروردۀ عشق که به از زندۀ بی عشق بود مردۀ عشق. (از قاموس الاعلام ج 6 ص 4545). و نیز رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 493 و منتخب التواریخ ج 3 ص 360 شود قاضی ابومحمد ازدانشمندان و فقهای قرن پنجم و معاصر با طغرل سلجوقی است. در تاریخ گزیده ص 432 و 804 نام او آمده است
جمال خان بدایونی از شعرای فارسی زبان هند است وی مقرب میرمحمدخان غزنوی از رجال اکبرشاه بود. این بیت از اوست: بشنو این نکتۀ سنجیده ز پروردۀ عشق که به از زندۀ بی عشق بود مردۀ عشق. (از قاموس الاعلام ج 6 ص 4545). و نیز رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 493 و منتخب التواریخ ج 3 ص 360 شود قاضی ابومحمد ازدانشمندان و فقهای قرن پنجم و معاصر با طغرل سلجوقی است. در تاریخ گزیده ص 432 و 804 نام او آمده است
ابن ظفر بن سعد الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف، از شاعران و نویسندگان قرن ششم و هفتم هجری است. رجوع به جرفادقانی، ناصح بن ظفر در این لغت نامه و نیز رجوع به مجلۀ یادگار سال اول شماره 4 ص 58 شود
ابن ظفر بن سعد الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف، از شاعران و نویسندگان قرن ششم و هفتم هجری است. رجوع به جرفادقانی، ناصح بن ظفر در این لغت نامه و نیز رجوع به مجلۀ یادگار سال اول شماره 4 ص 58 شود
نصیحت کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). پنددهنده. (ناظم الاطباء). اندرزگوینده. اندرزگو. واعظ. مذکر. ج، نصّاح. نصّح. نصحاء: اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که وی را بازمی نمایند عیب های وی. (تاریخ بیهقی). ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی). هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که به سنگ پشت رسید. (کلیله و دمنه). یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خائنان را آراسته دارد و ناصحان به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). ناصحی کان ترابد آموزد نیست ناصح که از عدو بتر است. ظهیر. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه راچندین مران. مولوی. دانند عاقلان که مجانین عشق را پروای پند ناصح و قول ادیب نیست. سعدی. پدر گفت ای پسر به مجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد. (گلستان). ، مشفق. دلسوز. خیرخواه. یکدل. دوست مخلص. مقابل حاسد: دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار. فرخی. کاتبت را گو نویس و خازنت را گو بسنج ناصحت را گو گزار و حاسدت را گو گداز. منوچهری. چنان نمودی که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). ناصح ناصح تو برجیس است حاسد حاسد تو کیوانست. مسعودسعد. با حاسد تو دولت چون آب و روغن است با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است. سوزنی. هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی. سوزنی. چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک چو آب حاسد جاهش فروشده به زمین. عوفی. پدیدار است عدل و ظلم پنهان مخالف اندک و ناصح فراوان. قمری (از ترجمان البلاغه). ، خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن اللغه). الخالص من العسل و غیره. (اقرب الموارد). انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خالص. بی غش، پاکیزه. نقی. صافی. مصفا. غیرمغشوش: رجل ناصح الجیب، مرد صاف دل. (منتهی الارب). هو ناصح القلب نقی القلب و ناصح الجیب، نقی الصدر لاغش فیه. (معجم متن اللغه) ، خیاط. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
نصیحت کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). پنددهنده. (ناظم الاطباء). اندرزگوینده. اندرزگو. واعظ. مذکر. ج، نُصّاح. نُصَّح. نصحاء: اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که وی را بازمی نمایند عیب های وی. (تاریخ بیهقی). ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی). هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که به سنگ پشت رسید. (کلیله و دمنه). یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خائنان را آراسته دارد و ناصحان به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). ناصحی کان ترابد آموزد نیست ناصح که از عدو بتر است. ظهیر. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه راچندین مران. مولوی. دانند عاقلان که مجانین عشق را پروای پند ناصح و قول ادیب نیست. سعدی. پدر گفت ای پسر به مجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد. (گلستان). ، مشفق. دلسوز. خیرخواه. یکدل. دوست مخلص. مقابل حاسد: دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار. فرخی. کاتبت را گو نویس و خازنت را گو بسنج ناصحت را گو گزار و حاسدت را گو گداز. منوچهری. چنان نمودی که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). ناصح ناصح تو برجیس است حاسد حاسد تو کیوانست. مسعودسعد. با حاسد تو دولت چون آب و روغن است با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است. سوزنی. هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی. سوزنی. چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک چو آب حاسد جاهش فروشده به زمین. عوفی. پدیدار است عدل و ظلم پنهان مخالف اندک و ناصح فراوان. قمری (از ترجمان البلاغه). ، خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن اللغه). الخالص من العسل و غیره. (اقرب الموارد). انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خالص. بی غش، پاکیزه. نقی. صافی. مصفا. غیرمغشوش: رجل ناصح الجیب، مرد صاف دل. (منتهی الارب). هو ناصح القلب نقی القلب و ناصح الجیب، نقی الصدر لاغش فیه. (معجم متن اللغه) ، خیاط. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
درست شده و اصلاح شده. (ناظم الاطباء). درست شده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح چاپخانه) تصحیح شده. اصلاح شده. کتاب یا نوشته ای که غلطهای حاصل از اشتباه حروف چینی آن را گرفته اند، نوشته ای که در آن غلط و اشتباه تحریری نباشد: این نسخه ای است مصحح و در کمال اتقان، متن منظوم یا منثور که وسیلۀ یک یا چند تن با روش علمی و بررسیهای لازم غلطگیری و اصلاح شده باشد: دیوان حافظ مصحح قزوینی. (از یادداشت مؤلف) ، درست ساخته شده، تمام ساخته شده. (ناظم الاطباء) ، کامل. در حد مقرر. - مصحح شدن، به حد مقرررسیدن. درست شدن: هرگاه آنچه به قبض و تصرف فلان جهبذ آمده باشد مصحح نشود... تا اموال امیرالمؤمنین و عامل او و آن کس که قایم مقام و نایب مناب او باشد مصحح و درست شود. (تاریخ قم ص 152). - مصحح گردیدن، کامل شدن. به حد مقرررسیدن: همچنان ضامن بود تا هر آنچه بر فلان جهبذ واجب و لازم بود از شرایط مذکوره و هر آنچه به قبض و تصرف او آمده باشد از مالهای سنۀ کذا و بقایای ماقبل آن ازبهر امیرالمؤمنین مصحح و درست گردد. (تاریخ قم ص 152). ، شفایافته و تندرست شده. (ناظم الاطباء)
درست شده و اصلاح شده. (ناظم الاطباء). درست شده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح چاپخانه) تصحیح شده. اصلاح شده. کتاب یا نوشته ای که غلطهای حاصل از اشتباه حروف چینی آن را گرفته اند، نوشته ای که در آن غلط و اشتباه تحریری نباشد: این نسخه ای است مصحح و در کمال اتقان، متن منظوم یا منثور که وسیلۀ یک یا چند تن با روش علمی و بررسیهای لازم غلطگیری و اصلاح شده باشد: دیوان حافظ مصحح قزوینی. (از یادداشت مؤلف) ، درست ساخته شده، تمام ساخته شده. (ناظم الاطباء) ، کامل. در حد مقرر. - مصحح شدن، به حد مقرررسیدن. درست شدن: هرگاه آنچه به قبض و تصرف فلان جهبذ آمده باشد مصحح نشود... تا اموال امیرالمؤمنین و عامل او و آن کس که قایم مقام و نایب مناب او باشد مصحح و درست شود. (تاریخ قم ص 152). - مصحح گردیدن، کامل شدن. به حد مقرررسیدن: همچنان ضامن بود تا هر آنچه بر فلان جهبذ واجب و لازم بود از شرایط مذکوره و هر آنچه به قبض و تصرف او آمده باشد از مالهای سنۀ کذا و بقایای ماقبل آن ازبهر امیرالمؤمنین مصحح و درست گردد. (تاریخ قم ص 152). ، شفایافته و تندرست شده. (ناظم الاطباء)
درست گویندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). درست کننده و اصلاح کننده و تصحیح کننده. (ناظم الاطباء). درست کننده چیزی. (از منتهی الارب). تصحیح کننده. اصلاح گر، (اصطلاح چاپخانه) آنکه غلطها و نادرستیهای کتابی را با بررسی و مطالعه بر اساس ضوابطی اصلاح کند. حرفگیر. (یادداشت مؤلف). ویراستار، غلطگیر مطبعه. آنکه در مطبعه به غلطگیری خبرهای چیده شده اشتغال دارد. که اصلاح نمونه های چاپ شدۀ کتاب یا نشریه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف)
درست گویندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). درست کننده و اصلاح کننده و تصحیح کننده. (ناظم الاطباء). درست کننده چیزی. (از منتهی الارب). تصحیح کننده. اصلاح گر، (اصطلاح چاپخانه) آنکه غلطها و نادرستیهای کتابی را با بررسی و مطالعه بر اساس ضوابطی اصلاح کند. حرفگیر. (یادداشت مؤلف). ویراستار، غلطگیر مطبعه. آنکه در مطبعه به غلطگیری خبرهای چیده شده اشتغال دارد. که اصلاح نمونه های چاپ شدۀ کتاب یا نشریه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف)