جدول جو
جدول جو

معنی نامصحح - جستجوی لغت در جدول جو

نامصحح
(مُ صَحْ حَ)
تصحیح ناشده. پرغلط. مقابل مصحح. رجوع به مصحح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناصح
تصویر ناصح
پند دهنده، نصیحت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
تصحیح کننده، کسی که غلط های کتاب یا نوشته ای را بگیرد و آن را بی غلط کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
صحیح شده، درست شده
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
جمال خان بدایونی از شعرای فارسی زبان هند است وی مقرب میرمحمدخان غزنوی از رجال اکبرشاه بود. این بیت از اوست:
بشنو این نکتۀ سنجیده ز پروردۀ عشق
که به از زندۀ بی عشق بود مردۀ عشق.
(از قاموس الاعلام ج 6 ص 4545).
و نیز رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 493 و منتخب التواریخ ج 3 ص 360 شود
قاضی ابومحمد ازدانشمندان و فقهای قرن پنجم و معاصر با طغرل سلجوقی است. در تاریخ گزیده ص 432 و 804 نام او آمده است
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ابن ظفر بن سعد الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف، از شاعران و نویسندگان قرن ششم و هفتم هجری است. رجوع به جرفادقانی، ناصح بن ظفر در این لغت نامه و نیز رجوع به مجلۀ یادگار سال اول شماره 4 ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نصیحت کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). پنددهنده. (ناظم الاطباء). اندرزگوینده. اندرزگو. واعظ. مذکر. ج، نصّاح. نصّح. نصحاء: اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که وی را بازمی نمایند عیب های وی. (تاریخ بیهقی). ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی). هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که به سنگ پشت رسید. (کلیله و دمنه). یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خائنان را آراسته دارد و ناصحان به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه).
ناصحی کان ترابد آموزد
نیست ناصح که از عدو بتر است.
ظهیر.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه راچندین مران.
مولوی.
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای پند ناصح و قول ادیب نیست.
سعدی.
پدر گفت ای پسر به مجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد. (گلستان).
، مشفق. دلسوز. خیرخواه. یکدل. دوست مخلص. مقابل حاسد:
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار.
فرخی.
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو بسنج
ناصحت را گو گزار و حاسدت را گو گداز.
منوچهری.
چنان نمودی که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی).
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.
سوزنی.
چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک
چو آب حاسد جاهش فروشده به زمین.
عوفی.
پدیدار است عدل و ظلم پنهان
مخالف اندک و ناصح فراوان.
قمری (از ترجمان البلاغه).
، خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن اللغه). الخالص من العسل و غیره. (اقرب الموارد). انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خالص. بی غش، پاکیزه. نقی. صافی. مصفا. غیرمغشوش: رجل ناصح الجیب، مرد صاف دل. (منتهی الارب). هو ناصح القلب نقی القلب و ناصح الجیب، نقی الصدر لاغش فیه. (معجم متن اللغه) ، خیاط. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَحْ حَ)
درست شده و اصلاح شده. (ناظم الاطباء). درست شده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح چاپخانه) تصحیح شده. اصلاح شده. کتاب یا نوشته ای که غلطهای حاصل از اشتباه حروف چینی آن را گرفته اند، نوشته ای که در آن غلط و اشتباه تحریری نباشد: این نسخه ای است مصحح و در کمال اتقان، متن منظوم یا منثور که وسیلۀ یک یا چند تن با روش علمی و بررسیهای لازم غلطگیری و اصلاح شده باشد: دیوان حافظ مصحح قزوینی. (از یادداشت مؤلف) ، درست ساخته شده، تمام ساخته شده. (ناظم الاطباء) ، کامل. در حد مقرر.
- مصحح شدن، به حد مقرررسیدن. درست شدن: هرگاه آنچه به قبض و تصرف فلان جهبذ آمده باشد مصحح نشود... تا اموال امیرالمؤمنین و عامل او و آن کس که قایم مقام و نایب مناب او باشد مصحح و درست شود. (تاریخ قم ص 152).
- مصحح گردیدن، کامل شدن. به حد مقرررسیدن: همچنان ضامن بود تا هر آنچه بر فلان جهبذ واجب و لازم بود از شرایط مذکوره و هر آنچه به قبض و تصرف او آمده باشد از مالهای سنۀ کذا و بقایای ماقبل آن ازبهر امیرالمؤمنین مصحح و درست گردد. (تاریخ قم ص 152).
، شفایافته و تندرست شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَحْحِ)
درست گویندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). درست کننده و اصلاح کننده و تصحیح کننده. (ناظم الاطباء). درست کننده چیزی. (از منتهی الارب). تصحیح کننده. اصلاح گر، (اصطلاح چاپخانه) آنکه غلطها و نادرستیهای کتابی را با بررسی و مطالعه بر اساس ضوابطی اصلاح کند. حرفگیر. (یادداشت مؤلف). ویراستار، غلطگیر مطبعه. آنکه در مطبعه به غلطگیری خبرهای چیده شده اشتغال دارد. که اصلاح نمونه های چاپ شدۀ کتاب یا نشریه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
سایۀ کوتاه تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سایۀ کوتاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
زن موی فرق و پیشانی چیننده دیگری را جهت زینت و آرایش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِق ق / حِ)
که صاحب حقی نیست. که بر حق نیست. که مصاب نیست
لغت نامه دهخدا
(مَ حَل ل / حَ)
بی محل. بی جا. نابجا. نه به محل و موقع مناسب. رجوع به بی محل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رَ)
مبهم. تصریح ناشده. ناواضح. غیرقطعی. غیرمسلم
لغت نامه دهخدا
(صِ رُدْ دی)
موضعی است در شعر زهیر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ناصح شدن. ناصح بودن. اندرزگوئی. رجوع به ناصح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
که سلاح ندارد. بی سلاح. که اسلحۀ حرب با خود همراه ندارد، ناساخته. نابسیجیده. نامجهز.
- چشم نامسلح، بی عینک. بی ذره بین. بی دوربین
لغت نامه دهخدا
(مُ صَمْ مَ)
بی تصمیم. غیرعازم. که مصمم در اجرای کاری نیست. بی اراده
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وَ)
تصویرناشده. شکل و صورت نایافته:
اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
ناهموار. ناصاف. غیرمستوی
لغت نامه دهخدا
نانگاشته پیکر ناپذیرفته تصویرنشده، صورت تحقق نیافته: اندر مشیمه عدم از نطفه وجود هردو مصورند ولی نامصورند. (ناصرخسرولغ)
فرهنگ لغت هوشیار
بی زینه بی افزار نابسیجیده آنکه سلاح نداردبی اسلحه، نامجهز ناآبادمقابل مسلح. یاچشم نامسلح. چشم بی عینک وبی دوربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسطح
تصویر نامسطح
ناصاف، ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصحیح
تصویر ناصحیح
تنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
نصیحت کننده، اندرزگو، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصحی
تصویر ناصحی
درزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
تصحیح و اصلاحی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحل
تصویر نامحل
بی جا بیجا نامناسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
((مُ صَ حُِ))
تصحیح کننده، کسی که غلط های نوشته یا کتابی را تصحیح کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
((ص))
پنددهنده، نصیحت کننده
فرهنگ فارسی معین
دودل، متردد، مذبذب، مردد
متضاد: مصمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گود، ناصاف، ناهموار
متضاد: صاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خطا، سقیم، غلط، کذب، نادرست، ناصواب
متضاد: صحیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصحیح کننده، غلطگیر، خطایاب، غلطیاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندرزگو، پندآموز، نصیحت گو، نصیحتگر، واعظ، خیرخواه، دلسوز، عبرت آموز، مشفق
فرهنگ واژه مترادف متضاد