جدول جو
جدول جو

معنی نامستحق - جستجوی لغت در جدول جو

نامستحق
(مُ تَ حِق ق / حِ)
آنکه سزاوار نباشد. آنکه شایستگی و استحقاق نداشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نامستحق
ناسزاوار آنکه سزاوارنیست ناشایسته نالایق مقابل مستحق
تصویری از نامستحق
تصویر نامستحق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحق
تصویر مستحق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، خورا، باب، اندرخور، مناسب، ارزانی، سازوار، فرزام، صالح، محقوق، فراخور، شایان، خورند، بابت
کنایه از مسکین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حِق ق / حِ)
که صاحب حقی نیست. که بر حق نیست. که مصاب نیست
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِق ق)
نعت فاعلی از استحقاق. رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده. (آنندراج). مستوجب. (اقرب الموارد). سزاوار. لایق. شایسته. درخور. ارزانی:
بود پادشا مستحق تر کسی
که دارد نگه چیز و دارد بسی.
ابوشکور.
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری.
فرخی.
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جملۀ همه شاهان تازی و دهقان.
فرخی.
من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی).
اگر جبۀ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی.
سوزنی.
ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص 8). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354).
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.
حافظ.
عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت
بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد.
ابوطالب کلیم (آنندراج).
، فقیر که ازدر اعانت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. (ناظم الاطباء) :
به مستحقان ندهی و هرچه داری باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. (تاریخ بیهقی ص 273). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. (تاریخ بیهقی ص 517). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. (تاریخ بیهقی ص 522). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. (سندبادنامه ص 109).
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.
حافظ.
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم.
جامی.
- امثال:
مستحق داند زرچیست.
مستحق محروم است.
- مستحقین زکات، کسانی که می توانند از مال زکات استفاده برند و ارتزاق کنند، هشت صنف هستند: مساکین، عاملین، فقرا، مؤلفه قلوبهم، رقاب (بردۀ آزادکرده) ، طلبکاران شخص ناعلاج و درمانده، ابن سبیل، در راه خدا که عمارت مساجد... باشد. (فرهنگ اصطلاحات فقهی از شرح لمعه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آشکار. ظاهر. هویدا. پیدا. واضح. صریح. پدیدار. غیرمستقر. ناپوشیده. لائح، عریان. لخت. برهنه
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
بی استعداد. احمق. نادان. (ناظم الاطباء) : استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. (گلستان) ، ناآماده. غیرمهیا. نابسیجیده. که آماده و مستعد نیست
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ)
ناشایسته. مذموم. ناپسند. (ناظم الاطباء). ناخوب. ناپسندیده. مکروه. ذمیمه، بدشکل. قبیح. زشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی سابقه. که مربوط به سابقه ای نیست، بی خبر. بی اطلاع. که از گذشتۀ امری خبر ندارد. که مطلع و محیط بر سوابق کاری نیست
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ فِ)
غیرمتفق. متنافر. (دانشنامۀ علائی، کتاب موسیقی ص 358 از مقدمۀ لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
ناهموار. ناصاف. غیرمستوی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
که سلاح ندارد. بی سلاح. که اسلحۀ حرب با خود همراه ندارد، ناساخته. نابسیجیده. نامجهز.
- چشم نامسلح، بی عینک. بی ذره بین. بی دوربین
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، لایق، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
بی زینه بی افزار نابسیجیده آنکه سلاح نداردبی اسلحه، نامجهز ناآبادمقابل مسلح. یاچشم نامسلح. چشم بی عینک وبی دوربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسطح
تصویر نامسطح
ناصاف، ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامتفق
تصویر نامتفق
غیرمتفق متنافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامستحسن
تصویر نامستحسن
نازیبا زشت ناشایسته ناپسند، زشت قبیح مقابل مستحسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامستعد
تصویر نامستعد
اکار ناشایسته ناآماده آنکه مستعدنیست ناشایسته نالایق: (استعدادبی تربیت دریغ است وتربیت نامستعد ضایع، {نا آماده مقابل مستعد
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیده نشده ظاهرظشکار، لخت برهنه مقابل مستور، ناپوشیده برهنه آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
((مُ تَ حَ قّ))
سزاوار، شایسته، دارای استحقاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، درخور
فرهنگ واژه فارسی سره
زشت، قبیح، ناپسندیده، نازیبا، نامقبول
متضاد: پسندیده، مستحسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی کفایت، ناشایسته، نالایق، نامهیا
متضاد: لایق، مستعد، آماده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گود، ناصاف، ناهموار
متضاد: صاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روسپی، فاحشه، هرجایی، آشکار، فاش، برهنه
متضاد: نجیب، پیدا، 3، پوشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب، بی نوا، محتاج، فقیر، نیازمند
متضاد: بی نیاز، واجب الزکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شایسته
دیکشنری اردو به فارسی