بی مراد. (از آنندراج). (از غیاث اللغات). ناکام. به مقصود نرسیده. (فرهنگ نظام). مأیوس. محروم. ناامید. بی بهره. بی نصیب. (ناظم الاطباء) : بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. همراه من به راه وفاهمدمی نبود گریه عنان خود به من نامراد داد. مشفقی. نیامد از منت یک بار یادی که گوئی بود اینجا نامرادی. وحشی. به کوه این نامرادسنگ فرسای به نقش پای شیرین چشم ترسای. وصال. ، ناراضی. ناخشنود، بدبخت. دل شکسته. دلگیر، مستمند. بی چاره. مجبور. (ناظم الاطباء) ، به ناکامی. در ناامیدی. به نومیدی. در حال یأس و حرمان و محرومیت: وز آن خشت زرین شداد عاد چه آمد بجز مردن نامراد؟ نظامی. روزی بینی به کام دشمن زر مانده و نامراد مرده. سعدی
بی مراد. (از آنندراج). (از غیاث اللغات). ناکام. به مقصود نرسیده. (فرهنگ نظام). مأیوس. محروم. ناامید. بی بهره. بی نصیب. (ناظم الاطباء) : بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. همراه من به راه وفاهمدمی نبود گریه عنان خود به من نامراد داد. مشفقی. نیامد از منت یک بار یادی که گوئی بود اینجا نامرادی. وحشی. به کوه این نامرادسنگ فرسای به نقش پای شیرین چشم ترسای. وصال. ، ناراضی. ناخشنود، بدبخت. دل شکسته. دلگیر، مستمند. بی چاره. مجبور. (ناظم الاطباء) ، به ناکامی. در ناامیدی. به نومیدی. در حال یأس و حرمان و محرومیت: وز آن خشت زرین شداد عاد چه آمد بجز مردن نامراد؟ نظامی. روزی بینی به کام دشمن زر مانده و نامراد مرده. سعدی
معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
از دهات دهستان جلال وند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است، در 87 هزارگزی جنوب کرمانشاه و 10 هزارگزی دهستان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 135 تن سکنه دارد، آبش از چشمه تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
از دهات دهستان جلال وند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است، در 87 هزارگزی جنوب کرمانشاه و 10 هزارگزی دهستان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 135 تن سکنه دارد، آبش از چشمه تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
ناامیدی. یأس. حرمان. (ناظم الاطباء). ناکامی: نامرادی را بجان دربسته ام خدمت غم را میان دربسته ام. خاقانی. نامرادی مراد خاصان است پس قدم در ره امل منهید. خاقانی. و در این نامرادی بود تا در شب دوشنبه از دنیا به عقبی رسید. (جهانگشای جوینی). این همه سختی و نامرادی سعدی گر تو پسندی سعادت است و سلامت. سعدی. اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست. سعدی. هرکه در این کسوت تحمل نامرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام. (مجالس سعدی). افسوس ز هجر یار جانی افسوس فریاد ز دست نامرادی فریاد. میرزا کافی. نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی. وحشی. چو دید از یک نظر یک عمر شادی رسیدش نیز عمری نامرادی. وصال. کجا شیرین کجا آن دشت و وادی کجا شیرین و کوی نامرادی. وصال. ، ناخشنودی. (ناظم الاطباء) : چو غوغا کند بر دلم نامرادی من اندر حصار رضا میگریزم. خاقانی. ، هر چیز نادلپسند و ناخوش آیند. (ناظم الاطباء)
ناامیدی. یأس. حرمان. (ناظم الاطباء). ناکامی: نامرادی را بجان دربسته ام خدمت غم را میان دربسته ام. خاقانی. نامرادی مراد خاصان است پس قدم در ره امل منهید. خاقانی. و در این نامرادی بود تا در شب دوشنبه از دنیا به عقبی رسید. (جهانگشای جوینی). این همه سختی و نامرادی سعدی گر تو پسندی سعادت است و سلامت. سعدی. اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست. سعدی. هرکه در این کسوت تحمل نامرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام. (مجالس سعدی). افسوس ز هجر یار جانی افسوس فریاد ز دست نامرادی فریاد. میرزا کافی. نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی. وحشی. چو دید از یک نظر یک عمر شادی رسیدش نیز عمری نامرادی. وصال. کجا شیرین کجا آن دشت و وادی کجا شیرین و کوی نامرادی. وصال. ، ناخشنودی. (ناظم الاطباء) : چو غوغا کند بر دلم نامرادی من اندر حصار رضا میگریزم. خاقانی. ، هر چیز نادلپسند و ناخوش آیند. (ناظم الاطباء)
بی مروت. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، ناکس. بی غیرت. (ناظم الاطباء). بی حمیت. بی عار و ننگ. بی تعصب. بی رگ. بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است: دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی. فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست. ناصرخسرو. به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. سنائی. و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی... نامرد را چه محمل باشد. (کتاب النقض ص 415). بر چنین قلعه مرد یابد بار نیست نامرد را در این دز کار. نظامی. اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. هرکه بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. تا بدین دام و رسن های هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم گر من این عهد به پایان نبرم نامردم. سعدی. دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. سعدی. نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز. سعدی. ، بزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. بی ثبات و بی استقامت: مرد جانان نه ای مکن دعوی زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. گر کار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد برآوردی گرد. پوریای ولی. ، حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت) ، آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج). عنّین. (منتهی الارب). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است. که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد بکر بی خطر است. خاقانی. با دانش من نساخت دهر آری دانش بکر است و دهر نامرد است. خاقانی. ، آنکه مرد نیست: نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بیدرد باشد. نظامی
بی مروت. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، ناکس. بی غیرت. (ناظم الاطباء). بی حمیت. بی عار و ننگ. بی تعصب. بی رگ. بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است: دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی. فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست. ناصرخسرو. به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. سنائی. و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی... نامرد را چه محمل باشد. (کتاب النقض ص 415). بر چنین قلعه مرد یابد بار نیست نامرد را در این دز کار. نظامی. اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. هرکه بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. تا بدین دام و رسن های هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم گر من این عهد به پایان نبرم نامردم. سعدی. دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. سعدی. نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز. سعدی. ، بزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. بی ثبات و بی استقامت: مرد جانان نه ای مکن دعوی زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. گر کار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد برآوردی گرد. پوریای ولی. ، حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت) ، آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج). عِنّین. (منتهی الارب). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است. که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد بکر بی خطر است. خاقانی. با دانش من نساخت دهر آری دانش بکر است و دهر نامرد است. خاقانی. ، آنکه مرد نیست: نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بیدرد باشد. نظامی
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان، در 21 هزارگزی جنوب شرقی اصفهان و 16 هزارگزی جادۀ شوسۀ سابق یزد واقع است و 24 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان، در 21 هزارگزی جنوب شرقی اصفهان و 16 هزارگزی جادۀ شوسۀ سابق یزد واقع است و 24 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
مقصود آنست همان مطلوب است، خلاصه تالحاصل: هر یکی را او یکی طومار داد هزیکی ضد دگر بود المراد. (مثنوی) هست اشارات محمد المراد کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد. (مثنوی)، در عبارات زیررمعنی اسم فعل دهد یعنی مقصود مرا بر آورید، مراد مرا بدهید، شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه ای خرد و کهن دید آنجا دفت. کنیزکی دید آواز آن شخص که: من مهمانم المراد خ
مقصود آنست همان مطلوب است، خلاصه تالحاصل: هر یکی را او یکی طومار داد هزیکی ضد دگر بود المراد. (مثنوی) هست اشارات محمد المراد کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد. (مثنوی)، در عبارات زیررمعنی اسم فعل دهد یعنی مقصود مرا بر آورید، مراد مرا بدهید، شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه ای خرد و کهن دید آنجا دفت. کنیزکی دید آواز آن شخص که: من مهمانم المراد خ