بدسرشت. بدنژاد. بی تربیت. بی ادب. (ناظم الاطباء). شخص بدذات. بدکردار. (فرهنگ نظام). غیر مهذب. بی ادب. (آنندراج). پست. سفله. ناباب. نااهل. ناجور. نامناسب. ناهم جنس. مقابل همجنس: از صحبت ناجنس و خسان دست نداری تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر. سوزنی. چو در پرده ناجنس باشد همال زتهمت بسی نقش بندد خیال. نظامی. ای فغان از یار ناجنس ای فغان همنشین نیک جوئید ای مهان. مولوی. معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم. سعدی. تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس خیره درای مبتلا گردانید. (گلستان). چاک خواهم زدن این دلق ریائی چکنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم. حافظ. نخست موعظۀ پیر میفروش این است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید. حافظ. صحبت ناجنس گزند آورد صددل آسوده به بند آورد. وحشی. صحبت ناجنس نباید گزید تا طمع از خویش نباید برید. وحشی. بد است صحبت ناجنس وقت طوطی خوش که وقت حرف ز تمثال خود طرف دارد. صائب. ، (اصطلاح طبیعی) لاروهای ناجنس. رجوع به بیولوژی ج 1 ص 193 شود
بدسرشت. بدنژاد. بی تربیت. بی ادب. (ناظم الاطباء). شخص بدذات. بدکردار. (فرهنگ نظام). غیر مهذب. بی ادب. (آنندراج). پست. سفله. ناباب. نااهل. ناجور. نامناسب. ناهم جنس. مقابل همجنس: از صحبت ناجنس و خسان دست نداری تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر. سوزنی. چو در پرده ناجنس باشد همال زتهمت بسی نقش بندد خیال. نظامی. ای فغان از یار ناجنس ای فغان همنشین نیک جوئید ای مهان. مولوی. معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم. سعدی. تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس خیره درای مبتلا گردانید. (گلستان). چاک خواهم زدن این دلق ریائی چکنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم. حافظ. نخست موعظۀ پیر میفروش این است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید. حافظ. صحبت ناجنس گزند آورد صددل آسوده به بند آورد. وحشی. صحبت ناجنس نباید گزید تا طمع از خویش نباید برید. وحشی. بد است صحبت ناجنس وقت طوطی خوش که وقت حرف ز تمثال خود طرف دارد. صائب. ، (اصطلاح طبیعی) لاروهای ناجنس. رجوع به بیولوژی ج 1 ص 193 شود
مانا به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشاکل. هم جنس. کسی یا چیزی که به دیگری ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچنان که اندر زر چیزی است نه مجانس او اندر طبع. (قراضۀ طبیعیات از فرهنگ فارسی معین). سبب خشکی این فلزات بیشتر آن است که به جوهری که آن رامجانس نباشد آمیخته گردند. (قراضۀ طبیعیات ایضاً) ، (اصطلاح هندسی) دو شکل را نسبت به یکدیگر مجانس گویند در صورتی که بین هر نقطه از شکل a چون A باهرنقطه از شکل a1 چون A1 رابطۀ زیر برقرار باشد: a =OAOA1 نیز بین طولهای شکل a1 چون p1 با طول ن____ظ-ی-رش در شکل a چون p رابطۀ a =Pp1 بوجود آید. متجانس. (فرهنگ فارسی مع-ی__ن)
مانا به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشاکل. هم جنس. کسی یا چیزی که به دیگری ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچنان که اندر زر چیزی است نه مجانس او اندر طبع. (قراضۀ طبیعیات از فرهنگ فارسی معین). سبب خشکی این فلزات بیشتر آن است که به جوهری که آن رامجانس نباشد آمیخته گردند. (قراضۀ طبیعیات ایضاً) ، (اصطلاح هندسی) دو شکل را نسبت به یکدیگر مجانس گویند در صورتی که بین هر نقطه از شکل a چون A باهرنقطه از شکل a1 چون A1 رابطۀ زیر برقرار باشد: a =OAOA1 نیز بین طولهای شکل a1 چون p1 با طول ن____ظ-ی-رش در شکل a چون p رابطۀ a =Pp1 بوجود آید. متجانس. (فرهنگ فارسی مع-ی__ن)
که مجاز نیست. ممنوع. غیرمجاز. که اجازه ندارد. که مأذون و مختار نیست، ناروا. ناجایز. ممنوع. - کار نامجاز، عملی که ارتکابش به حکم شرع یا قانون جایز و مجاز نیست
که مجاز نیست. ممنوع. غیرمجاز. که اجازه ندارد. که مأذون و مختار نیست، ناروا. ناجایز. ممنوع. - کار نامجاز، عملی که ارتکابش به حکم شرع یا قانون جایز و مجاز نیست
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در بیست و پنج هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابل هوای آن گرم و دارای 50 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن خرما، غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در بیست و پنج هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابل هوای آن گرم و دارای 50 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن خرما، غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
از ریشه پارسی همگن این واژه را در انگارش نیز می توان به کار برد آنکه یا آنچه از جنس دیگری و همانند او باشد هم جنس: همچنان که اندرز چیزیست نه مجانس او اندر طبع. یا مجانس بودن، از جنس دیگری و همانند او بودن: سبب خشکی این فلزات بیشتر آنست که بجوهری که آنرا مجانس نباشد آمیخته گردند. متجانس
از ریشه پارسی همگن این واژه را در انگارش نیز می توان به کار برد آنکه یا آنچه از جنس دیگری و همانند او باشد هم جنس: همچنان که اندرز چیزیست نه مجانس او اندر طبع. یا مجانس بودن، از جنس دیگری و همانند او بودن: سبب خشکی این فلزات بیشتر آنست که بجوهری که آنرا مجانس نباشد آمیخته گردند. متجانس
غیر معتاد، نا آشنا ناشناس نا آشنا خوناگرفته ناآشناناشناخته: (بدین وضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن برسبیل تفرد وتجرد موجب نیست ک {یاکلمات (لغات) نامانوس. کلمات (لغات) دور از ذهن
غیر معتاد، نا آشنا ناشناس نا آشنا خوناگرفته ناآشناناشناخته: (بدین وضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن برسبیل تفرد وتجرد موجب نیست ک {یاکلمات (لغات) نامانوس. کلمات (لغات) دور از ذهن