جدول جو
جدول جو

معنی نال - جستجوی لغت در جدول جو

نال
نالیدن، ناله
نی، برای مثال حملۀ تو تنگ کرد عرصۀ موقف چنانک / پهلوی خصمان چو نال یک به یک اندرشکست (انوری - ۹۲)
چوبی باریک و سست در قلم نی
در موسیقی نی
تصویری از نال
تصویر نال
فرهنگ فارسی عمید
نال
دهش، (منتهی الارب) نیل، عطاء، (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد)، دهش، عطاء، (ناظم الاطباء)،
رجل نال، مرد بسیارعطاء و جوانمرد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، مرد بسیارعطاء، (مهذب الاسماء)، کثیرالنائل، (معجم متن اللغه)، جواد، (اقرب الموارد) (المنجد)، ج، انوال
لغت نامه دهخدا
نال
نای میان خالی، (برهان قاطع)، نی، (انجمن آرا)، نی میان تهی، (غیاث اللغات)، نی، قصب، (فرهنگ نظام)، به معنی نی عموماً و نی میان تهی، (از آنندراج) (بهار عجم)، نی ضعیف و باریک، (بهار عجم)، نی میان خالی و کاواک، نی زرد و باریک، (ناظم الاطباء)، نی میان آکنده، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، جگن:
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال،
فرخی،
گردان دلاور چو درختان تناور
گردان شده از بیم چو از باد خزان نال،
فرخی،
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید تیرش لرزان شود بگونۀ نال،
فرخی،
هنگام خیر سست چو نال خزانیند
هنگام شرّ سخت چو سد سکندرند،
ناصرخسرو،
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا،
ناصرخسرو،
جهل آتش تن آمد و جان نال جهالت
وز آتش نالان نرهد هرگز نالش،
ناصرخسرو،
خشم تو آذر است و حسود تو نال خشک
مر نال خشک را رسد از آذر آذرنگ،
سوزنی،
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهربود طوباش نال،
انوری،
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سروبنش ز ناله چون نال،
نظامی،
خنیده چنان شد کز آن چاه چست
بر آهنگ آن ناله نالی برست،
نظامی (اقبالنامه ص 46)،
به ناله گفت که ای همچو نال گشته نزار
به مویه گفت که ای همچو موی گشته بتاب،
فتحعلی خان صبا،
، مزمار، (برهان قاطع)، نای، مزمار، (از ناظم الاطباء)، نی که نوازند:
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار دمیده،
عماره،
ای سرو سهی که در فراقت
چون زرین نال زار و زردم،
خاقانی،
نالشی چند مانده نال شده
خاک در دیدۀ خیال شده،
نظامی،
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم،
قریع،
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چوموئی شدم از ناله چو نالی،
؟
، لوله، (ناظم الاطباء)، هر چیز میان تهی که به صورت نی باشد، (از آنندراج) (بهار عجم)، قلم نویسندگی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
نخوانم کلک او را نال زین پس
که دریای نوال است آن نه نال است،
انوری،
، آن چوب باریک بود که در میان قلم باشد، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین از لغت فرس)، رگها و ریشه های باریکی که از میان قلم برمی آید، (برهان قاطع)، به معنی ریشه قلم درزبان اردونیز بکار میرود، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا)، ریشهای باریک که در میان قلم بهم رسد، (فرهنگ نظام) (انجمن آرا)، و آن را نال قلم ونال نی و نال خامه گویند، (آنندراج)، آنچه مانند رشته از میان قلم وقت تراشیدن برمی آید، (غیاث اللغات)، ریشه باریک که از میان نی برآید، (از بهار عجم)، رگهای باریکی که از میان قلم برمی آید، (ناظم الاطباء) :
چو شد آگاه از مضمون نامه
به خود پیچید همچون نال خامه،
وحشی،
مغز گردد در استخوانش نال
چو قلم هرکه عاشق سخن است،
صائب (از آنندراج)،
گشته عیان از قلمش در رقم
تازگی لفظ چو نال قلم،
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)،
چون نال نی که سبز شود در درون نی
افغان به خانه دل عشاق زاده است،
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)،
پیچیده درد بس که به هر استخوان مرا
کرده ست همچو نال قلم ناتوان مرا،
امید همدانی،
مانند نال خامه محال است جز به تیغ
مهرت برون رود ز دل بیقرار ما،
شفیع (از آنندراج)،
، نی میان پر که از آن تیر سازند، (از برهان قاطع)، نی صلب و میان پری که از آن تیر میسازند، (ناظم الاطباء)، به معنی نیشکر هم به نظر آمده است، (برهان قاطع)، نیشکر، (از آنندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
یتیم مانده جگرگوشۀ صدف ز سخات
ذلیل گشته ز الفاظ تو سلالۀ نال،
کمال اسماعیل،
عصارۀ نالی به قدرت او شهد فائق شده، (گلستان)،
، ناله، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، افغان، ناله، (از آنندراج) (انجمن آرا)، اظهار اندوه کردن به آواز، زاری، افغان، ناله، (فرهنگ نظام) :
همی بد به زندان درون هفت سال
همی بود با درد و با رنج و نال،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
، نام مرغکی است کوچک و بسیار خوش آواز، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، مرغی است کوچک و خوش آواز، (آنندراج) (انجمن آرا)، نام مرغکی است کوچک که به غایت خوش آواز باشد، (جهانگیری) (فرهنگ نظام)، رود خانه کوچک و جوی بزرگ را نیز گویند، (برهان قاطع)، جوی و رود خانه کوچک را در هندوستان نیزبه همین نام خوانند، (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، رود خانه کوچک، (غیاث اللغات)، رود، جوی بزرگ، جوی خرد، آبگیر خرد، نوک زبان، (ناظم الاطباء)، نعل، صورت دیگری است از کلمه نعل،
- امثال:
خدا داده به ما مالی یک اسب میخواد سه پا نالی،
،
ناله کننده، (از برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)، اسم فاعل مرخم از نالیدن است و در ترکیب به کار می رود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناله کننده، نالان، (ناظم الاطباء)،
امر) امر به نالیدن هم هست، یعنی بنال و ناله کن، (برهان قاطع)، امر به نالیدن، (آنندراج) :
ناله و گریه ست بدسگال ترا کار
تا بزید گو همی گری و همی نال،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
نال
دهش، نیل، عطا، جواد
تصویری از نال
تصویر نال
فرهنگ لغت هوشیار
نال
روده کوچک، جوی
تصویری از نال
تصویر نال
فرهنگ فارسی معین
نال
عطا، دهش، جمع انوال
تصویری از نال
تصویر نال
فرهنگ فارسی معین
نال
نی باریک، قلم نویسندگی
تصویری از نال
تصویر نال
فرهنگ فارسی معین
نال
مزمار، نی، نیشکر، ناله، جو، نهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نال
نعل، سکو، چوب هایی با قطر و ارتفاع متفاوت که روی جرز در
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منال
تصویر منال
مال و دارایی، ثروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناله
تصویر ناله
صدایی که از درد یا از سوز دل برآید، آواز سوزناک، شکایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
ناله کننده، در حال نالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالین
تصویر نالین
از جنس نی، نیی، نیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالایق
تصویر نالایق
بی لیاقت، بی ارزش، کم بها
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دهی از دهستان و بخش قیروکارزین که در شهرستان فیروزآباد فارس واقع است و در حدود 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
ناله کننده فریادوفغان کننده: پیش ازین ازناله پردازان اثر پیدا نبود عشق در خلوت سروری داشت بزم آرا نبود. (رضی دانش ظنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فریادوفغان کردن: نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان، شکایت کردن گله کردن: (ازکوتاهی عمرمی نالی ک،) دعا کردن بازاری تضرع کردن: چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش توآید صدا. (دیوان کبیر. 6: 1)، نغمه محزون سردادن ظوازحزن انگیز خواندن: طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندرآن گلزار جانت را نوای زار کو ک یانالیدن موسیقی. بترنم درآمدن آن نواخته شدن آن: زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود، بانگ برداشتن خروشیدن: (واگرهیچ چیزی آلوده برآن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد -6) تظلم کردن دادخواهی کردن: (و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست،) رنجیدن، مریض شدنبیمارشدن: (مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
بناله پرورده شده، پرناله، خوشنواخوش نغمه: نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناله حزین
تصویر ناله حزین
زخ
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فغان کردن: دیگ زند ناله که خون خورده ایم ریگ بریزید که خون کرده ایم. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کننده فریادوفغان کننده: پیش ازین ازناله پردازان اثر پیدا نبود عشق در خلوت سروری داشت بزم آرا نبود. (رضی دانش ظنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نالیدن، باآه وزاری التماس و دعاکردن تضرع کردن: ناله ای کن کای تو علام الغیوب زیر سنگ مکر بدمارا مکوب، شکایت کردن گله کردن: حافظ، از فقر مکن ناله که گرشعر این است هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی. (حافظ. 321)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناله کشیدن
تصویر ناله کشیدن
ناله کردن ناله زدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کننده: هربن مویت غمی وناله کنانست هرسرمویت که آه، یارتوگم شد، (خاقانی لغ)، درحال نالیدن: دوش همی گشتم من تابسحرناله کنان بدرک بالصبح بداهیچ نومی ونفی. (دیوان کبیر 33: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناله گر
تصویر ناله گر
آنکه ناله کندنالنده
فرهنگ لغت هوشیار
نالندگی نالانی: یارار گهی بچاره گری یاریم نکرد باری حسن بناله گری یا رشد مرا. (حسن دهلوی ظنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مانع ناله کردن شود: گشتی شکار درد ظهوری بخود بناز شادم که دام من نفس ناله گیرتست. (ظهوری ظنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالیش
تصویر نالیش
عمل نالیدن ناله: (بلبلان رادیدم که بنالش درآمده بودندازدرخت و کبکان ازکوه وغوکان درآب وبهائم ازبیشه)، شکایت گله: چه باید نازش ونالش باقبالی و ادباری که تارهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالیده
تصویر نالیده
ناله کرده، مریض رنجور
فرهنگ لغت هوشیار
یافته گاه، سود خیز، درآمد جای یافتن چیزی، محلی که از آن سود و حاصلی بدست آید مانند مزرعه و دکان، در آمد املاک و اراضی و شغل و منصب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منال
تصویر منال
((مَ))
جایی که از آن سود و حاصل به دست آید مانند مزرعه، مال، ثروت، مال و، خواسته و ملک مستغل (منقول و غیرمنقول)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منال
تصویر منال
یافتن
فرهنگ واژه فارسی سره
درآمد، ملک، تمکن، تمول، ثروت، دارایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل، بهره ی مالکانه در دوران ارباب و رعیتی، نوعی بهره ی مالکانه
فرهنگ گویش مازندرانی