جدول جو
جدول جو

معنی نافه - جستجوی لغت در جدول جو

نافه
(دخترانه)
ماده ای با عطر نافذ و پایدار که زیر پوست شکم نوعی آهو به دست می آید
تصویری از نافه
تصویر نافه
فرهنگ نامهای ایرانی
نافه
ناف مانند مانند ناف، در علم زیست شناسی کیسۀ کوچکی که زیر شکم آهوی مشک قرار دارد و مشک از آن خارج می شود، کنایه از ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود، مشک
تصویری از نافه
تصویر نافه
فرهنگ فارسی عمید
نافه
(فَ / فِ)
پهلوی: نافک (ناف) ، بلوچی: ناپگ، نافگ، نافغ (ناف) ، کردی: نابک (ناف) ، ارمنی: نپک (کیسۀ مشک) ، افغانی دخیل: نافه (کیسۀ مشک) ، ایضاً کردی: ناوک (ناف) ، نفک، نفکه، نوک، ناوک، نوک، لری: نووک (کیسه ای مشکین به اندازۀ تخم مرغی که زیر پوست شکم آهوی ختا (غزل المسک) نر قرار دارد ودر آن مشک وجود دارد). (از برهان چ معین حاشیۀ ص 2101). خریطه یا کیسه ای که در آن مشک می باشد. (ناظم الاطباء). به معنی مشک است که از ناف آهوی ختائی و چینی حاصل شود. (آنندراج) (انجمن آرا). نافقه. نافجه. (منتهی الارب). فاره. فارهالمسک. وعاءالمسک:
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عماره.
شود در جهان چشمۀ آب خشک
ندارد به نافه درون بوی مشک.
فردوسی.
ز بس نافۀ مشک و چینی پرند
ز آرایش روم وز بوم هند.
فردوسی.
به پستانها در شود شیر خشک
نباشد بنافه درون بوی مشک.
فردوسی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بود از پاشنگ.
عسجدی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک به چنگ.
منوچهری.
نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان
دانه درّ است هرچ آن بنگری در جویبار.
منوچهری.
نه نافه بیارد همه آهوئی
نه عنبر فشاند همه جوذری.
منوچهری.
پنجاه نافۀ مشک. (تاریخ بیهقی ص 296).
شمرده شد از نافه سیصدهزار
صد از سلۀ زعفران شصت بار.
اسدی.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکی است خشک نافۀ تاتارش.
ناصرخسرو.
پارۀ خون بود اول که شود نافۀ مشک
قطرۀ آب بود ز اول لولوی خوشاب.
ناصرخسرو.
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر.
مسعودسعد.
زآب و آتش زیان پذیرد مشک
نافۀ مشک را چه تر و چه خشک.
سنائی.
نافه شد خاک به بازار تو نشگفت که خود
ناف خلق تو بریده ست بدین سیرت و راه.
اخسیکتی.
ور یک نسیم خلق تو بر بیشه بگذرد
از کام شیر نافه برد آهوی تتار.
انوری.
نشود مشک اگر چند فراوان ماند
جگر سوخته در نافۀ آهوی تتار.
انوری.
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را.
انوری.
لیک از آن در خطم که از خط تو
نافه ها رایگان همی ریزد.
خاقانی.
مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین.
خاقانی.
صبح بی منت از برای دلم
نافه ای داشت رایگان بگشاد.
خاقانی.
خواجۀ چین چو نافه بار کند
مشک را ز انگزه حصار کند.
نظامی.
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار.
نظامی.
ملک چون آهوی نافه دریده
عتاب یار آهوچشم دیده.
نظامی.
چون صبا چاک کرد دامن گل
نافه ها مشک در گریبان یافت.
عطار.
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافۀ مشک افشان دل گشت جگرخوارش.
عطار.
صدنافه به باد داده کاین بوی من است
آتش به جهان درزده کاین خوی من است.
کمال الدین اسماعیل.
مویت خونی که آید از نافه برون
رویت مشکی ناشده در نافه درون.
کمال اسماعیل.
ما نامه به وی سپرده بودیم
او نافۀ مشک اذفر آورد.
سعدی.
خورد این آب گرم و سبزه خشک
چون بسوزاندت چو نافۀ مشک.
اوحدی.
نافه از مشک چون تهی سازند
بوی خوش می دهد، نیندازند.
اوحدی.
به بوی نافه ای کآخر صبا زآن طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها.
حافظ.
ز رشک زلف سیاه تو خورد چندان خون
که نافه هم به جوانی سفید شد مویش.
صائب.
هر طرف نافۀ دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.
صائب.
گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا.
قاآنی.
مطلب بوی نافه از مردار.
مکتبی.
زلف مشکین تو هرجا که شود غالیه سا
نکهت از نافۀ چین منفعل آید بیرون.
حزین.
- نافه بندی کردن در چین موی، گیسوان پرشکن را به عطر آغشتن و خوشبو ساختن:
کند نافه بندی چو در چین موی
نهد مشک را کهتر از خاک کوی.
نظامی (از آنندراج).
- نافه خر و نافه فروش، آنکه نافه خرد و فروشد:
مشک بر گشت خاک عودی پوش
نافه خرگشت باد نافه فروش.
نظامی.
- نافه دار، آنکه دارای نافه است:
از آهوی چشم نافه دارش
هم نافه هم آهوان شکارش.
نظامی.
چو دید آهوی دشت رانافه دار
نفرمود کآهو کند کس شکار.
نظامی.
- نافه دم، خوشبو مانند نافه:
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خال ها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری.
خاقانی.
- نافه زار، جایی که نافه بسیار است:
هیچ گه بر چین زلف کاکلش نگذشت باد
کز برای بوشناسان نافه زاری بوده است.
نظامی (از آنندراج).
- نافۀ شب:
ز آتش خورشید شد نافۀ شب نیم سوخت
قوت ازآن یافت روز خوش دم ازآن شد بهار.
خاقانی.
نافۀ شب را چو زد سیمین کلید
مشک تر در پرنیان بنمود صبح.
خاقانی.
- نافه صفت، مانند نافه. همچون نافه:
نرمی دل می طلبی نیفه وار
نافه صفت تن به درشتی سپار.
نظامی.
، شکم یا پوست شکم از هر حیوانی، خرنوب و جوزق. (ناظم الاطباء)، مجموعۀ پرچم های گیاه. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
نافه
ترسو بزدل، شتر رنجور کیسه ای بحجم یک نارنج که در زیرشکم جنس نرآهوی ختن در زیر جلد نزدیک عضو تناسلی حیوان قرار دارد و دارای منفذی است که از آن ماده ای قهوه یی رنگ روغنی شکل خارج میشود که بسیار خوشبو و معطراست و بنام مشک موسوم است و در عطرسازی بکار میرود، دستگاه تولید سلولهای جنسی نر در گیاهان گل دارکه مجموعه پرچمها را در برداردمجموعه اعضایی که در گیاهان تولید دانه های گرده میکنند وبنام پرچم موسومند مجموعه پرچم های گیاه. یا ترکیبات اسمی: نافه آهو. نافه آهو شدست ناف زمین از صبا عقد دو پیکر شدست پیکر باغ از هوا. (خاقانی سج. 37)، زلف خوشبوی معشوق. یا نافه مشک: نافه مشکم که گر بندم کنی در صد حصار سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من. (خاقانی. سج. 322) یا نافه مشک یافتن، بدست آوردن نافه، بلند آوازه شدن شهرت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
نافه
((فِ))
ناف آهوی مشک، ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود
تصویری از نافه
تصویر نافه
فرهنگ فارسی معین
نافه
مرکز
تصویری از نافه
تصویر نافه
فرهنگ واژه فارسی سره
نافه
مشکدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شافه
تصویر شافه
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شاف، فرزجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافه
تصویر رافه
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود
انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگیان، انگژد، انگدان، انگوژه، انگژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافر
تصویر نافر
نفرت دارنده، رمنده، غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافله
تصویر نافله
نماز مستحبی که پس از نماز واجب خوانده می شود، عبادتی که واجب نباشد، عبادت غیر واجب، عطیه، بخشش، غنیمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زافه
تصویر زافه
خارپشت، جوجه تیغی
گیاهی بیابانی شبیه موسیر یا سیر کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافع
تصویر نافع
نفع رساننده، سودمند، سود کننده، از نام های باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناره
تصویر ناره
زبانۀ ترازو یا قپان، سنگ قپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
تاثیرگذار، دارای نفوذ، امر و فرمان مطاع، روا، نفوذ کننده، درگذرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
دمنده، آنکه پف می کند و می دمد
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
نادان. بی عقل. (آنندراج). ایهم. (از منتهی الارب). نفهم
لغت نامه دهخدا
(حَطْءْ)
طنوفه. طنف. بدباطن گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَفَ)
تکلف و عدم مرافقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
مرافقت نکردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آزردن، درشتی نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طافه
تصویر طافه
دامنه میان کوه و دشت، دیوار بستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناره
تصویر ناره
سنگ قپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابه
تصویر نابه
نام آور، گرامی، هوشیار زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافله
تصویر نافله
بخشش، غنیمت، عمل مستحبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دافه
تصویر دافه
مسافر، غریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صافه
تصویر صافه
مونث صاف، جمع صافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شافه
تصویر شافه
تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تافه
تصویر تافه
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفه
تصویر انفه
آغاز چیزی نخستین بزرگیاد (تکبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافه
تصویر سافه
نادان، تشنه سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافه
تصویر رافه
تن آسان مرد، آسان و فراخ زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طنافه
تصویر طنافه
بد نهادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انافه
تصویر انافه
برآمدن چیزی، بلند شدن، زیاده شدن، زائد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافهم
تصویر نافهم
نادان، بیعقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافقه
تصویر نافقه
پارسی تازی گشته نافه نافه آهو مشک
فرهنگ لغت هوشیار