مخفف نیافریدن. مقابل آفریدن: نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. طبل را کی سود دارد ولوله چون به اول نافریدندش دوال. انوری. شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا هم نافرید. مولوی
مخفف نیافریدن. مقابل آفریدن: نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. طبل را کی سود دارد ولوله چون به اول نافریدندش دوال. انوری. شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا هم نافرید. مولوی
نفرین کردن. دعای بد کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی کردن. (یادداشت مؤلف). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) : هر آنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. ببارید خون زنگۀ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران. فردوسی. بسی نفرید بر گشت زمانه که کردش تیر هجران را نشانه. فخرالدین اسعد. هم از آن کار آن داس دل خیره ماند بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. ز درد دل و جان بنالید سخت بنفرید بسیار بر شور بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). همانا که بر ما بنفرید سخت که هم در زمان تیره شد روی بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). نفریده به دشمنان جاهت اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. ، نفرت نمودن. پشولیدن. پسوریدن. (ناظم الاطباء)
نفرین کردن. دعای بد کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی کردن. (یادداشت مؤلف). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) : هر آنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. ببارید خون زنگۀ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران. فردوسی. بسی نفرید بر گشت زمانه که کردش تیر هجران را نشانه. فخرالدین اسعد. هم از آن کار آن داس دل خیره ماند بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. ز درد دل و جان بنالید سخت بنفرید بسیار بر شور بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). همانا که بر ما بنفرید سخت که هم در زمان تیره شد روی بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). نفریده به دشمنان جاهت اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. ، نفرت نمودن. پشولیدن. پسوریدن. (ناظم الاطباء)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود: ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. ، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود: ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. ، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او