جدول جو
جدول جو

معنی ناغط - جستجوی لغت در جدول جو

ناغط
(غِ)
یکی نغط. دراز از مردان، چنانکه در تهذیب است و در قاموس نویسد: دراز م-ردان. (اق-رب الموارد). رجوع ب-ه نغط ش-ود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قِ)
نقیط. بندۀآزادکرده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بنده ای که آن را بنده ای آزاد آزاد کرده باشد. (ناظم الاطباء). مولی المولی. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). عبدالعبد. (المنجد). بندۀ آزاد و آزادکرده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
درخت نارون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 185هزارگزی جنوب شرقی کهنوج و 4هزارگزی جنوب راه مالرو فنوج به رمشک، در منطقه ای کوهستانی و گرمسیر واقعاست و یک صد تن سکنه دارد، آبش از چاه و محصولش غلات و برنج و تنباکو و خرماست، شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ص 48)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَطط)
توانگر و فراخ حال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثروتمند. غنی. (از اقرب الموارد) ، در غلاف کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). در غلاف کردن. (تاج المصادر بیهقی). در غلاف کردن شیشه را: اغلف القاروره، ادخلها فی الغلاف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
لقب پدر گروهی از طایفۀ همدان. (ناظم الاطباء). بنوناعط، حیی است از بنی همدان. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
قلعه ای است قدیمی بر فراز کوهی به ناحیت یمن که از آن یکی از (ملوک) ذوی الاذواء بود نزدیک عدن. (از معجم البلدان)
قصری است بر دو کوه به یمن هندان را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مسافر دوردست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه لقمه را به دو نصف بریده نیمه را بخورد و نیمۀ دیگر را بیندازد جهت کثرت و فراخی یا سوء ادب در طعام خوردن و عدم مروت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). ج، نعط
لغت نامه دهخدا
(قِ)
محمد بن عمران ناقط. از اهل بصره است. وی از عبدالله صفار و از او طبرانی روایت کند. (از الانساب سمعانی ص 551)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
اسم فاعل است از نشط. رجوع به نشط شود، گاو نر وحشی که از زمینی به زمینی شود. (از اقرب الموارد). گاو نر دشتی که از جائی به جائی رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (المنجد) ، رونده از شهری به شهر دیگر. (فرهنگ نظام) ، مسألۀ فرعی که منشعب شود از مسألۀ اصلی. النواشط من المسائل المنشعبه من المسأله العظمی، واحدتها ناشط. (اقرب الموارد) (المنجد) ، کسی که گره بندد، طعنه زننده، گزنده. (فرهنگ نظام). ج، نواشط، شادمان. خورسند. (منتهی الارب) (آنندراج). بانشاط. (فرهنگ نظام) (المنجد) ، جلد. چابک. چست: نشط فی عمله، خف و اسرع فهو ناشط و نشیط. (اقرب الموارد) ، طریق ناشط، راه که از چپ و راست راه بزرگ برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). یخرج من الطریق الاعظم یمنهً و یسرهً. (اقرب الموارد). راهی که از چپ و راست شاهراه برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
نئیط. زفیر برآوردن. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سخت سرفنده. (منتهی الارب). کسی که سرفه می کند. (ناظم الاطباء). کسی که سخت سرفه می کند. (المنجد) ، زفیر برآورنده. (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نعت فاعلی از لغط به معنی بانگ وفریاد کردن. (از منتهی الارب). بانگ و خروش کننده
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نگاهبان و امین بر چیزی. (منتهی الارب). مشرف. (منتخب اللغات) ، گشادگی بغل شتر و بسیاری گوشت آن. (منتهی الارب) ، آنچه انگور بدان بیفشارند. (مهذب الاسماء) ، افشرنده. فشارنده. (منتخب اللغات) ، نام دردی است که صاحبش پندارد که آن عضو را می افشرند. (غیاث) (آنندراج). یکی از اوجاع خمسهعشر که دارای اسمند. شیخ الرئیس در قانون در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: سببه ماده تضیق علی العضو المکان او ریح تکتنفه فیکون کأنه مقبوض علیه فینضغط. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردی است که خداوند آن پندارد که آن عضو دردناک را میفشارند. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است که گوئی آن موضع را میفشارند. و رجوع به وجع شود، سوسمار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ غُ)
مردم درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد درازقامت. (از متن اللغه). واحد آن ناغط. (از اقرب الموارد). رجوع به ناغط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضاغط
تصویر ضاغط
افشرنده، نگاهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشط
تصویر ناشط
شادمان، گاو نر دشتی گاو رپدرام سودانی، در رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناغض
تصویر ناغض
کرکرانک دوش (غضروف کتف)، جنبان ابرجنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقط
تصویر ناقط
بنده آزاد، آزاد کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاغط
تصویر ضاغط
((غِ))
افشرنده، فشارنده، دردی است که صاحبش پندارد که عضو دردمند را می فشرند
فرهنگ فارسی معین