جدول جو
جدول جو

معنی ناغشتنی - جستجوی لغت در جدول جو

ناغشتنی
(غِ تَ)
که آغشتن را نشاید. مقابل آغشتنی. رجوع به آغشتنی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناگفتنی
تصویر ناگفتنی
آنچه شایستۀ گفتن نباشد، آنچه نباید گفت، برای مثال مگو ناگفتنی در پیش اغیار / نه با اغیار با محرم ترین یار (نظامی۲ - ۲۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
(زِ تَ)
مردنی. نازیستنی. مقابل زیستنی. رجوع به زیستنی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
که قابل شستن نیست. که نتوان آن را شست. که ازدر شستشو نباشد. مقابل شستنی. رجوع به شستنی شود
لغت نامه دهخدا
(سُتَ)
غیرقابل سفتن. که قابل سفتن نیست. که ازدر سفتن و سوراخ کردن نیست. که نتوانش سفت. که آن را سفتن نتوان. مقابل سفتنی. رجوع به سفتنی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ تَ)
که قابل سرشتن نباشد. مقابل سرشتنی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ تَ)
ناسنجیدنی. که قابل سنجش نباشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
که قابل کاشتن نیست. که کاشتنی نیست. مقابل کاشتنی. رجوع به کاشتنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
که قابل آموختن نیست. که آموختن را نشاید
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
که ازدر کاشتن نیست. بذر و دانه ای که برای کاشتن مناسب نیست. زمینی که برای کشت و زرع مناسب نیست
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
نیالفتنی. ناآلفتنی مقابل آلفتنی. رجوع به آلفتنی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
چیزی که سزاوار گفتن نباشد. چیزی که نباید گفت و نمیتوان گفت. (ناظم الاطباء). ناسزا. لغو. ناشایسته. آنچه گفتن آن زشت و ناپسندیده است. که گفتن را نشاید:
نامردمی نورزی، ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگوئی، گوئی تو گفتنی.
منوچهری.
که بیدار و باشرم و آهسته بود
ز ناگفتنی ها زبان بسته بود.
نظامی.
به گفتار ناگفتنی درمپیچ.
نظامی.
دهان گو ز ناگفتنی ها نخست
بشوی آنگه از خوردنیها بشست.
سعدی (بوستان ص 155).
، آنچه که نباید اظهار کرد. راز نهفتنی:
چنانت دهم گوشمال نفس
که ناگفتنی را نگوئی به کس.
نظامی.
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرم ترین یار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُذَ تَ)
آنچه نمی گذرد. (ناظم الاطباء). که گذشتنی نیست. ثابت. پایدار. تغییرناپذیر. پابرجا
لغت نامه دهخدا
(نِ بِ تَ)
نانوشتنی. غیرقابل نبشتن. که نوشتنی نیست. غیرقابل کتابت
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ)
که آهیختنی نیست. مقابل آهختنی
لغت نامه دهخدا
(نِ وِ تَ)
که نوشتنی نیست. که قابل نوشتن نیست. که به قلم نیاید. مقابل نوشتنی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
که رفتنی نیست. که نخواهد رفت. که نتواند رفت. ماندنی، نکردنی. که نباید کرد. که نشاید انجام داد: بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی. (تاریخ بیهقی ص 333)
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ ذَ تَ / نَ ذَ تَ)
مقابل گذشتنی
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
قابل نگاشتن. که نگاشتن آن جایز است و ممکن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاغشتن. ناآغشتن
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
که آن را نتوان رشتن. که نتوانش ریسیدن. که قابل رشتن و ریسیدن نیست. رجوع به رشتنی و ریسیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
غیرقابل زرع. مقابل کشتنی. رجوع به کشتنی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
که نبایدش کشت. که نتوان کشتش. که به قتل رساندنش روا نیست. مقابل کشتنی. رجوع به کشتنی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
تبدیل ناپذیر. تغییرنکردنی. مقابل گشتنی
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ)
مقابل هشتنی، به معنی گذاشتنی. رجوع به هشتنی شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
که نشستنی نیست. که نخواهد نشست. که نتواند نشست. مقابل نشستنی، آرام ناگرفتنی. تمام ناشدنی. رجوع به نانشسته شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
که قابل پختن نیست. که پختنی نیست، غیرمطبوخ. که پخته نیست. نپختنی. حاضری. غذائی که به پختن احتیاج نداشته باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
نخفتنی. آرام نگرفتنی. که خواب و آرامش پذیر نیست: این فتنه ناخفتنی است، تمام نشدنی است، که نتوان در آن خوابید. که جای خواب و آرامش نیست. که در آن جای خوابیدن و آرامش و استراحت نیست. که نتوان در آنجا خفت:
به اندرز گفتش همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
نروئیدنی. ناروئیدنی. که روئیدنی نیست. که نتواند روئید. مقابل رستنی. رجوع به رستنی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
که رستنی نیست. که رها شدن نتواند. که نجات یافتن نتواند. مقابل رستنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناگشتنی
تصویر ناگشتنی
تبدیل ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه رها نتواند شد نجات نیافتنی مقابل رستنی. آنچه نتواند رویید نروییدنی مقابل رستنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگفتنی
تصویر ناگفتنی
ناشایسته، ناسزا، لغو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارفتنی
تصویر نارفتنی
آنکه رفتنی نیست آن کس که نرود ماندنی، آنچه که نباید کرد نکردنی: (بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگفتنی
تصویر ناگفتنی
غیر قابل بیان
فرهنگ واژه فارسی سره