آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، خوٰاه و ناخوٰاه، ناکام و کام، کام ناکام، خوٰاهی نخوٰاهی، به ضرورت، ناچار، لامحاله، لابد، به ناچار، لاجرم، ناگزرد، لاعلاج، ناگزران
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، خوٰاه و ناخوٰاه، ناکام و کام، کام ناکام، خوٰاهی نَخوٰاهی، بِه ضَرورَت، ناچار، لامَحالِه، لابُد، بِه ناچار، لاجَرَم، ناگُزَرد، لاعَلاج، ناگُزِران
از: نا (نفی، سلب) + گزیر (از: گزیردن = گزردن) . ناچار. لاعلاج. لابد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج. بالضرور. (غیاث اللغات). لاعلاج. بیچاره. ناچار. مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. (از ناظم الاطباء). ناگزران. (صحاح الفرس). حتماً. حتم. بالضروره. ناچاره. بضرورت. به حکم ضرورت: اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر. فردوسی. چه باشی تو ایمن ز گردون پیر که فرجام انجامدت ناگزیر. فردوسی. چنین گفت با ماهروی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر. فردوسی. تباهی به چیزی رسد ناگزیر که باشد به گوهرتباهی پذیر. اسدی. هر آن صورتی کآید اندر ضمیر توان کردنش در عمل ناگزیر. نظامی. که بر هرچه گردد نظر جایگیر گذر بر هوائی کند ناگزیر. نظامی. ، جبراً. قهراً. باجبار: هر آن کس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر. فردوسی. بشد طایر اندر کف وی اسیر بیامد برهنه دوان ناگزیر. فردوسی. ، {{صفت مرکّب}} قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست: چنین است کردار این چرخ پیر به هرچ او بگردد بود ناگزیر. فردوسی. که تخت دو فرزند خود را بگیر فزاینده کاری است این ناگزیر. فردوسی. دو کار است پیش آمده ناگزیر که خامش نشاید بدن خیرخیر. فردوسی. ندارد غم از پیش دانش پذیر به چیزی که خواهد بدن ناگزیر. اسدی. وگر بر وی نشستن ناگزیر است نه شب زیباتر از بدر منیر است. نظامی. فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. ناگزیر است تلخ و شیرینش خار و خرما و زهر و جلابش. سعدی. ، {{صفت مرکّب}} چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم: ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر. دقیقی. بشد پاک دستور او با دبیر جز او نیز هر کس که بد ناگزیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد هر آنچش بود ناگزیر. فردوسی. فریبرز گفت ای سپهدار پیر همیشه به جنگ اندرون ناگزیر. فردوسی. پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر. فردوسی. اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی. (مجمل التواریخ). با دست شکسته پای جهدم در جستن ناگزیر لنگ است. انوری. برخاستم دوات و قلم پیش بردمش آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار. انوری. ناگزیر زمانه باد بقات تا ز چار و نه و سه ناگزر است. انوری. سخن این است ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم. خاقانی. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. چیزی که دیدی از من آشفته روزگار ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر. عطار. همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه میزد با قدیم ناگزیر. مولوی. جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری. سعدی. سعدی چو حریف ناگزیر است تن در ره و چشم برقضا کن. سعدی. - ناگزیر بودن، واجب بودن. لازم بودن. لابدعنه بودن: پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر فرستاد نزدیک شاه اردوان... فردوسی. اگرچند بود آن سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر. فردوسی. سیاووش گفت ای خردمند پیر اگر بود خواهد سخن ناگزیر. فردوسی. ناگزیر است مرا طعمه موران دادن گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند. خاقانی. - ناگزیر بودن از چیزی، محتاج به آن بودن. بدان نیاز داشتن. از آن گزیر نداشتن. لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن: چنان چون تنت را خورش دستگیر ز دانش روان را بود ناگزیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر. فردوسی. از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری. آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دویم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ). آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر. سوزنی. تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر. سوزنی. صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر. انوری. از دو همدم که در جهان یابم ناگزیر است و از جهان گزر است. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم. خاقانی. هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه ز یاری که بود دستگیر. نظامی. چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی. در این دنیا کسی کو جایگیر است ز مشتی نان و آبش ناگزیر است. نظامی. ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی. از دنیی و آخرت گزیر است وز صحبت دوست ناگزیرم. سعدی. گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف). ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار. ملاطغرا (از آنندراج). مرا باری دل از وی ناگزیر است سرم در چنبر عشقش اسیر است. وصال
از: نا (نفی، سلب) + گزیر (از: گزیردن = گزردن) . ناچار. لاعلاج. لابد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج. بالضرور. (غیاث اللغات). لاعلاج. بیچاره. ناچار. مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. (از ناظم الاطباء). ناگزران. (صحاح الفرس). حتماً. حتم. بالضروره. ناچاره. بضرورت. به حکم ضرورت: اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر. فردوسی. چه باشی تو ایمن ز گردون پیر که فرجام انجامدت ناگزیر. فردوسی. چنین گفت با ماهروی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر. فردوسی. تباهی به چیزی رسد ناگزیر که باشد به گوهرتباهی پذیر. اسدی. هر آن صورتی کآید اندر ضمیر توان کردنش در عمل ناگزیر. نظامی. که بر هرچه گردد نظر جایگیر گذر بر هوائی کند ناگزیر. نظامی. ، جبراً. قهراً. باجبار: هر آن کس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر. فردوسی. بشد طایر اندر کف وی اسیر بیامد برهنه دوان ناگزیر. فردوسی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست: چنین است کردار این چرخ پیر به هرچ او بگردد بود ناگزیر. فردوسی. که تخت دو فرزند خود را بگیر فزاینده کاری است این ناگزیر. فردوسی. دو کار است پیش آمده ناگزیر که خامش نشاید بدن خیرخیر. فردوسی. ندارد غم از پیش دانش پذیر به چیزی که خواهد بدن ناگزیر. اسدی. وگر بر وی نشستن ناگزیر است نه شب زیباتر از بدر منیر است. نظامی. فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. ناگزیر است تلخ و شیرینش خار و خرما و زهر و جلابش. سعدی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم: ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر. دقیقی. بشد پاک دستور او با دبیر جز او نیز هر کس که بد ناگزیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد هر آنچش بود ناگزیر. فردوسی. فریبرز گفت ای سپهدار پیر همیشه به جنگ اندرون ناگزیر. فردوسی. پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر. فردوسی. اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی. (مجمل التواریخ). با دست شکسته پای جهدم در جستن ناگزیر لنگ است. انوری. برخاستم دوات و قلم پیش بردمش آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار. انوری. ناگزیر زمانه باد بقات تا ز چار و نه و سه ناگزر است. انوری. سخن این است ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم. خاقانی. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. چیزی که دیدی از من آشفته روزگار ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر. عطار. همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه میزد با قدیم ناگزیر. مولوی. جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری. سعدی. سعدی چو حریف ناگزیر است تن در ره و چشم برقضا کن. سعدی. - ناگزیر بودن، واجب بودن. لازم بودن. لابدعنه بودن: پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر فرستاد نزدیک شاه اردوان... فردوسی. اگرچند بود آن سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر. فردوسی. سیاووش گفت ای خردمند پیر اگر بود خواهد سخن ناگزیر. فردوسی. ناگزیر است مرا طعمه موران دادن گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند. خاقانی. - ناگزیر بودن از چیزی، محتاج به آن بودن. بدان نیاز داشتن. از آن گزیر نداشتن. لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن: چنان چون تنت را خورش دستگیر ز دانش روان را بود ناگزیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر. فردوسی. از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری. آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دویم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ). آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر. سوزنی. تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر. سوزنی. صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر. انوری. از دو همدم که در جهان یابم ناگزیر است و از جهان گزر است. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم. خاقانی. هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه ز یاری که بود دستگیر. نظامی. چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی. در این دنیا کسی کو جایگیر است ز مشتی نان و آبش ناگزیر است. نظامی. ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی. از دنیی و آخرت گزیر است وز صحبت دوست ناگزیرم. سعدی. گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف). ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار. ملاطغرا (از آنندراج). مرا باری دل از وی ناگزیر است سرم در چنبر عشقش اسیر است. وصال
یکی از دهستانهای کوچک بخش خاش شهرستان زاهدان است، در شمال غربی خاش واقع و محدود است از طرف شمال به دهستان حومه زاهدان و از مشرق به دهستان کوشه و از جنوب به دهستان اسگل آباد و از باختر به دهستان نصرت آباد، منطقه ای است جلگه دارای تپه های خاکی، هوایش معتدل گرم است، آب مشروب دهستان از قنوات و چشمه تأمین می شود، محصول عمده اش غلات و لبنیات و پنبه است و اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند، این دهستان از 15 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 2500 نفر است، اهالی آنجا فارسی را به لهجۀ بلوچی تکلم می کنند، جادۀ شوسۀ خاش به زاهدان از مرکز این دهستان می گذرد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 407)
یکی از دهستانهای کوچک بخش خاش شهرستان زاهدان است، در شمال غربی خاش واقع و محدود است از طرف شمال به دهستان حومه زاهدان و از مشرق به دهستان کوشه و از جنوب به دهستان اسگل آباد و از باختر به دهستان نصرت آباد، منطقه ای است جلگه دارای تپه های خاکی، هوایش معتدل گرم است، آب مشروب دهستان از قنوات و چشمه تأمین می شود، محصول عمده اش غلات و لبنیات و پنبه است و اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند، این دهستان از 15 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 2500 نفر است، اهالی آنجا فارسی را به لهجۀ بلوچی تکلم می کنند، جادۀ شوسۀ خاش به زاهدان از مرکز این دهستان می گذرد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 407)
جمع واژۀ خنزیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، آماس غده ای شکل که در گلو پدیدار گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دژپه. (از ناظم الاطباء). خوکک. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). نام مرضی است از نوع سل که در گردن ظاهر شود، اورام صغار سخت برنگ تن که برگردن و غیر آن پدید آید، اشیاء غددی در بغل و کشالۀران و زیر گلو. (یادداشت بخط مؤلف) : آماسی است که از گوشت جدا باشد و از پوست جدا نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باب ششم: اندر آماسها که آن را بتازی خنازیر گویند این علت را بپارسی خوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود
جَمعِ واژۀ خنزیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، آماس غده ای شکل که در گلو پدیدار گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دژپه. (از ناظم الاطباء). خوکک. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). نام مرضی است از نوع سل که در گردن ظاهر شود، اورام صغار سخت برنگ تن که برگردن و غیر آن پدید آید، اشیاء غددی در بغل و کشالۀران و زیر گلو. (یادداشت بخط مؤلف) : آماسی است که از گوشت جدا باشد و از پوست جدا نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باب ششم: اندر آماسها که آن را بتازی خنازیر گویند این علت را بپارسی خوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کشاف اصطلاحات فنون شود
دهی است از دهستان گچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو، در 40هزارگزی جنوب پلدشت و در محل تقاطع راه ارابه رو پلدشت به جادۀ شوسۀ ماکو، در دامنۀ معتدل هوای مالاریاخیزی واقع است و 1091 تن سکنه دارد، اهالی آن فارسی را به لهجۀ ترکی تکلم می کنند، آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات وحبوبات و پنبه است، اهالی به زراعت و گله داری مشغولند و صنعت دستی آنان جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد، دبستان دارد، جاجیم های نازیک در آذربایجان به خوبی مشهور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 523)
دهی است از دهستان گچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو، در 40هزارگزی جنوب پلدشت و در محل تقاطع راه ارابه رو پلدشت به جادۀ شوسۀ ماکو، در دامنۀ معتدل هوای مالاریاخیزی واقع است و 1091 تن سکنه دارد، اهالی آن فارسی را به لهجۀ ترکی تکلم می کنند، آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات وحبوبات و پنبه است، اهالی به زراعت و گله داری مشغولند و صنعت دستی آنان جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد، دبستان دارد، جاجیم های نازیک در آذربایجان به خوبی مشهور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 523)
نام شهری بوده است در مسیر اسکندر از باختر به هند، بقول آریان (کتاب 4، فصل 9 بند 4)، اسکندر پس از تسخیر ’ماساگ’ امیدوار گشت که شهر ’بازیر’ را به آسانی بتصرف آرد و ’سنوس’ را فرستاد آنرا بگیرد، اما سنوس موفق به تسلیم اهالی بازیر نشد، اسکندر بطرف شهر مزبور رفت و شنید که از طرف یکی از امرای هند عده ای بکمک شهر حرکت کرده اند، دستور داد سنوس قلعه ای ساخته در آن ساخلو گذارد ... در غیاب او اهالی شهر عده کم مقدونی ها را دیده بیرون آمدند و جنگی سخت روی داد و بهره مندی با مقدونی ها گردید، یعنی 500 نفراز اهالی کشته شد، 65 نفر اسیر گشت ... بعداً اهالی بازیر شبانه شهر را تخلیه کردند و با سایر خارجیها به قلۀ کوه ’آارن’ پناه بردند ...، رجوع شود به (ایران باستان، ج 2 ص 1773)
نام شهری بوده است در مسیر اسکندر از باختر به هند، بقول آریان (کتاب 4، فصل 9 بند 4)، اسکندر پس از تسخیر ’ماساگ’ امیدوار گشت که شهر ’بازیر’ را به آسانی بتصرف آرد و ’سنوس’ را فرستاد آنرا بگیرد، اما سنوس موفق به تسلیم اهالی بازیر نشد، اسکندر بطرف شهر مزبور رفت و شنید که از طرف یکی از امرای هند عده ای بکمک شهر حرکت کرده اند، دستور داد سنوس قلعه ای ساخته در آن ساخلو گذارد ... در غیاب او اهالی شهر عده کم مقدونی ها را دیده بیرون آمدند و جنگی سخت روی داد و بهره مندی با مقدونی ها گردید، یعنی 500 نفراز اهالی کشته شد، 65 نفر اسیر گشت ... بعداً اهالی بازیر شبانه شهر را تخلیه کردند و با سایر خارجیها به قلۀ کوه ’آاُرن’ پناه بردند ...، رجوع شود به (ایران باستان، ج 2 ص 1773)