دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مِثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
نکرده. مقابل کرده: بدو گفت کسری ز کرده چه به چه ناکرده از شاه و از مرد که. فردوسی. وگر بازگردم از این رزمگاه شوم رزم ناکرده نزدیک شاه. فردوسی. ناکرده را کرده مشمار. (خواجه عبداﷲ انصاری). کار ناکرده را مزد نباید. (کلیله و دمنه). خدمت ناکرده را مزد طمع داشت نه آنچه نکرده ست کس قاعده نتوان نهاد. اخسیکتی. کار ناکرده بکرده مشمارید. (از تاریخ گزیده). جان صرف بتان کرده و اندیشه نکرده از کرده و ناکرده پشیمانی بسیار. مشفقی تاجیکستانی. - شوی ناکرده، بکر. عروس ناشده: شوی ناکرده چو حوران جنان باش نه چنان پیرزنان و کهنان باش. منوچهری. ، ناخواسته: هرچه ناکردۀ عزم تو قضا فسخ شمرد هرچه ناپختۀحزم تو قدر خام گرفت. انوری. - خدای ناکرده. ، نبرده. تحصیل نکرده. بدست نیاورده. - امثال: سودناکرده در جهان بسیار
نکرده. مقابل کرده: بدو گفت کسری ز کرده چه به چه ناکرده از شاه و از مرد که. فردوسی. وگر بازگردم از این رزمگاه شوم رزم ناکرده نزدیک شاه. فردوسی. ناکرده را کرده مشمار. (خواجه عبداﷲ انصاری). کار ناکرده را مزد نباید. (کلیله و دمنه). خدمت ناکرده را مزد طمع داشت نه آنچه نکرده ست کس قاعده نتوان نهاد. اخسیکتی. کار ناکرده بکرده مشمارید. (از تاریخ گزیده). جان صرف بتان کرده و اندیشه نکرده از کرده و ناکرده پشیمانی بسیار. مشفقی تاجیکستانی. - شوی ناکرده، بکر. عروس ناشده: شوی ناکرده چو حوران جنان باش نه چنان پیرزنان و کهنان باش. منوچهری. ، ناخواسته: هرچه ناکردۀ عزم تو قضا فسخ شمرد هرچه ناپختۀحزم تو قدر خام گرفت. انوری. - خدای ناکرده. ، نبرده. تحصیل نکرده. بدست نیاورده. - امثال: سودناکرده در جهان بسیار
فخور. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). فاخر. (منتهی الارب). مفتخر. مباهی. بالنده. که می نازد. - سرو نازنده، بالان. سرافراز. بالنده. راست قامت: همان سرو نازنده شد چون کمان ندارم گمان گر سر آید زمان. فردوسی. سرو نازنده پیش چشمۀ آب بهتر از راستی ندید جواب. نظامی. رجوع به نازیدن شود
فخور. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). فاخر. (منتهی الارب). مفتخر. مباهی. بالنده. که می نازد. - سرو نازنده، بالان. سرافراز. بالنده. راست قامت: همان سرو نازنده شد چون کمان ندارم گمان گر سر آید زمان. فردوسی. سرو نازنده پیش چشمۀ آب بهتر از راستی ندید جواب. نظامی. رجوع به نازیدن شود
بچه ناورده. بارننهاده. نزاده. که بار خود ننهاده باشد. که بچۀ خود نزائیده باشد: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. ، نزائیده. متولدنشده: ای ازآن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیردزاده شیر. منجیک. مرا نیز نازاده ازمادرم همی آتش افروختی بر سرم. فردوسی
بچه ناورده. بارننهاده. نزاده. که بار خود ننهاده باشد. که بچۀ خود نزائیده باشد: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. ، نزائیده. متولدنشده: ای ازآن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیردزاده شیر. منجیک. مرا نیز نازاده ازمادرم همی آتش افروختی بر سرم. فردوسی
نبرده. تحمل نکرده. - نابرده رنج، بدون تحمل رنج: نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی. ، نبرده. - نابرده دست، دست نبرده. دست نزده: نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده دست. فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزی که هست. فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده: بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی
نبرده. تحمل نکرده. - نابرده رنج، بدون تحمل رنج: نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی. ، نبرده. - نابرده دست، دست نبرده. دست نزده: نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده دست. فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزی که هست. فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده: بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
آنکه چیزی میسازد صانع عامل، آماده کننده تهیه کننده، بنا بانی عمارت کننده، پدید آورنده امری تازه اختراع کننده مخترع مبدع موجد، جاعل، سازگار سازوار، نوازش کننده دلگرم کننده، بخشنده، علاج کننده موثر مفید (دارو)، ساز زننده نوازنده، کسی که آهنگ موسیقی سازد مصنف موسیقی
آنکه چیزی میسازد صانع عامل، آماده کننده تهیه کننده، بنا بانی عمارت کننده، پدید آورنده امری تازه اختراع کننده مخترع مبدع موجد، جاعل، سازگار سازوار، نوازش کننده دلگرم کننده، بخشنده، علاج کننده موثر مفید (دارو)، ساز زننده نوازنده، کسی که آهنگ موسیقی سازد مصنف موسیقی