نازپرورده. نازنین. به ناز و نرمی و لطف پرورش یافته: بدو گفت کای نازدیده جوان مبر دست سوی بدی تا توان. فردوسی. به تنها همی رفت و کس را نبرد تن نازدیده به یزدان سپرد. فردوسی. گفتم که چگونه رستی از رضوان ای بچۀ نازدیدۀ حورا. مسعودسعد
نازپرورده. نازنین. به ناز و نرمی و لطف پرورش یافته: بدو گفت کای نازدیده جوان مبر دست سوی بدی تا توان. فردوسی. به تنها همی رفت و کس را نبرد تن نازدیده به یزدان سپرد. فردوسی. گفتم که چگونه رستی از رضوان ای بچۀ نازدیدۀ حورا. مسعودسعد
ماده ای که باردار نشده و نزائیده باشد. (ناظم الاطباء) ، عقیم. نازا. سترون. (ترجمان القرآن). عقیم. بی بر. (ناظم الاطباء). عقیم. عقام. عاقر. (از منتهی الارب). نازا: چون خواهد که از شتر و گاو زکوه بدهد باید که هر گوسفند زاینده و نازاینده ای بشمرد. (تاریخ قم ص 175). - نازاینده شدن، عقر. عقم. عقاره. (از ترجمان القرآن) (دهار) (تاج المصادر) (منتهی الارب). - نازاینده گردانیدن، اعقام. (تاج المصادر بیهقی). تعقیم. (منتهی الارب). عقیم کردن. سترون کردن. نازا کردن
ماده ای که باردار نشده و نزائیده باشد. (ناظم الاطباء) ، عقیم. نازا. سترون. (ترجمان القرآن). عقیم. بی بر. (ناظم الاطباء). عقیم. عقام. عاقر. (از منتهی الارب). نازا: چون خواهد که از شتر و گاو زکوه بدهد باید که هر گوسفند زاینده و نازاینده ای بشمرد. (تاریخ قم ص 175). - نازاینده شدن، عقر. عقم. عقاره. (از ترجمان القرآن) (دهار) (تاج المصادر) (منتهی الارب). - نازاینده گردانیدن، اعقام. (تاج المصادر بیهقی). تعقیم. (منتهی الارب). عقیم کردن. سترون کردن. نازا کردن
بچه ناورده. بارننهاده. نزاده. که بار خود ننهاده باشد. که بچۀ خود نزائیده باشد: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. ، نزائیده. متولدنشده: ای ازآن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیردزاده شیر. منجیک. مرا نیز نازاده ازمادرم همی آتش افروختی بر سرم. فردوسی
بچه ناورده. بارننهاده. نزاده. که بار خود ننهاده باشد. که بچۀ خود نزائیده باشد: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. ، نزائیده. متولدنشده: ای ازآن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیردزاده شیر. منجیک. مرا نیز نازاده ازمادرم همی آتش افروختی بر سرم. فردوسی