زنی را گویند که پستان او مانند انار شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). از: نار، مشبه به پستان + ور، پسوند دارندگی و اتصاف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دختری که پستان وی مانند انار گرد و برآمده باشد. (ناظم الاطباء). دختر نارپستان. (شعوری)
زنی را گویند که پستان او مانند انار شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). از: نار، مشبه به پستان + ور، پسوند دارندگی و اتصاف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دختری که پستان وی مانند انار گرد و برآمده باشد. (ناظم الاطباء). دختر نارپستان. (شعوری)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش شیب آب شهرستان زابل است این دهستان در جنوب شرقی زابل و نزدیک مرز افغانستان واقع شده و محدود است از شمال به دهستان شهرکی و بخش پشت آب، از مشرق و جنوب به مرز افغانستان و از مغرب به دهستان شیب آب، منطقه ای است جلگه با هوائی معتدل نسبتاً گرم، تمام آبادی های آن نزدیک به هم واقعاند و از رود خانه هیرمند مشروب می شوند، نهرهای بزرگی از رود خانه هیرمند منشعب شده بین قراء این دهستان می گذرد و در موقع طغیان رودخانه عبور از دهی به ده دیگر مشکل است، محصول عمده این دهستان غلات و پنبه و لبنیات و صیفی است، راههای دهستان عموماً مالرو است، دهستان ناروئی از 44آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 20500 نفر است، مرکز دهستان قصبۀ قلعه نو است و قراء مهم آن عبارتند از: علی آباد و خالقداد و قلعه نوخواجه احمد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش شیب آب شهرستان زابل است این دهستان در جنوب شرقی زابل و نزدیک مرز افغانستان واقع شده و محدود است از شمال به دهستان شهرکی و بخش پشت آب، از مشرق و جنوب به مرز افغانستان و از مغرب به دهستان شیب آب، منطقه ای است جلگه با هوائی معتدل نسبتاً گرم، تمام آبادی های آن نزدیک به هم واقعاند و از رود خانه هیرمند مشروب می شوند، نهرهای بزرگی از رود خانه هیرمند منشعب شده بین قراء این دهستان می گذرد و در موقع طغیان رودخانه عبور از دهی به ده دیگر مشکل است، محصول عمده این دهستان غلات و پنبه و لبنیات و صیفی است، راههای دهستان عموماً مالرو است، دهستان ناروئی از 44آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 20500 نفر است، مرکز دهستان قصبۀ قلعه نو است و قراء مهم آن عبارتند از: علی آباد و خالقداد و قلعه نوخواجه احمد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
مرکّب از: نا (نفی، سلب، + رای (رأی عربی) (حاشیۀ برهان چ معین)، بی تدبیر، بی عقل، (برهان قاطع) (آنندراج)، بی فکر، (شمس اللغات)، آن که در رأی و تدبیر خود خطا کند، از (شعوری)، بی رای، بی فکر، بی اندیشه، بی تأمل، بی تدبیر، غافل، بی احتیاط، (ناظم الاطباء)، منکر، بی اعتقاد، (برهان قاطع) (آنندراج)، منکرچیزهای عیان، (از فرهنگ شعوری)، منکر، زشت، (جهانگیری) (رشیدی)، زشت، نامعقول، (شعوری، ازمجمعالفرس)، ناشایسته
مُرَکَّب اَز: نا (نفی، سلب، + رای (رأی عربی) (حاشیۀ برهان چ معین)، بی تدبیر، بی عقل، (برهان قاطع) (آنندراج)، بی فکر، (شمس اللغات)، آن که در رأی و تدبیر خود خطا کند، از (شعوری)، بی رای، بی فکر، بی اندیشه، بی تأمل، بی تدبیر، غافل، بی احتیاط، (ناظم الاطباء)، منکر، بی اعتقاد، (برهان قاطع) (آنندراج)، منکرچیزهای عیان، (از فرهنگ شعوری)، منکر، زشت، (جهانگیری) (رشیدی)، زشت، نامعقول، (شعوری، ازمجمعالفرس)، ناشایسته
نام موبدی است که در زمان یزدگرد بوده است، (لغات شاهنامۀ فردوسی تألیف دکتر شفق) (فهرست ولف) : یکی موبدی بود زاروی نام بجان از خرد برنهاده لگام، (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2996)، و در بعض نسخ رادوی آمده است، (فهرست مؤلف)
نام موبدی است که در زمان یزدگرد بوده است، (لغات شاهنامۀ فردوسی تألیف دکتر شفق) (فهرست ولف) : یکی موبدی بود زاروی نام بجان از خرد برنهاده لگام، (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2996)، و در بعض نسخ رادوی آمده است، (فهرست مؤلف)
دهی است از دهستان گوشه بخش خاش شهرستان زاهدان، در 48هزارگزی شمال خاش و 2هزارگزی مشرق جاده شوسۀزاهدان به خاش در منطقه ای کوهستانی واقع، هوایش معتدل متمایل به گرمی است و 200 تن سکنه دارد و فارسی را به لهجۀ بلوچی تکلم می کنند، آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 22هزارگزی جنوب غربی ساردوئیه و 14هزارگزی راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است و 40 نفر سکنه دارد که از طایفه کوهستانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
دهی است از دهستان گوشه بخش خاش شهرستان زاهدان، در 48هزارگزی شمال خاش و 2هزارگزی مشرق جاده شوسۀزاهدان به خاش در منطقه ای کوهستانی واقع، هوایش معتدل متمایل به گرمی است و 200 تن سکنه دارد و فارسی را به لهجۀ بلوچی تکلم می کنند، آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 22هزارگزی جنوب غربی ساردوئیه و 14هزارگزی راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است و 40 نفر سکنه دارد که از طایفه کوهستانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
نام بیشه ای در مازندران نزدیک بیشۀ تهمیشه. (ناظم الاطباء). نام بیشه ای در دارالمرز نزدیک به بیشۀ تهمیشه مشهور به بیشۀ نارون. (برهان قاطع) : منوچهر با قارن رزم زن برون آمد از بیشۀ نارون. فردوسی
نام بیشه ای در مازندران نزدیک بیشۀ تهمیشه. (ناظم الاطباء). نام بیشه ای در دارالمرز نزدیک به بیشۀ تهمیشه مشهور به بیشۀ نارون. (برهان قاطع) : منوچهر با قارن رزم زن برون آمد از بیشۀ نارون. فردوسی
ناروان. (برهان قاطع). درختی است بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (غیاث اللغات) (از جهانگیری). درخت بسیارسایه است، همیشه جوان، به زمستان و تابستان یکی باشد، برگش به برگ بید مانند است. (نزهه القلوب). درختی است سخت راست بالا و پیشه وران از چوب آن دست افزار و آلات سازند. (صحاح الفرس) (از اوبهی). و باشد که قامت خوبان را به سبب تناسب و راستی بدان تشبیه کنند. (صحاح الفرس). بشکال. شجرهالبق. دردار. (بحر الجواهر) دارون. ناروان. ناروند. پشه غال. پشه دار. پشه خانه. سده. سدق. آغال پشه. سارخکدار. سارشکدار. ناژبن. بوقیصا. خوش سایه. سایه خوش. نشم الاسود. سیاهدرخت: همیشه تا ز درخت سمن نروید گل برون نیاید از شاخ نارون نارنگ. فرخی. همی تا چو قمری بنالد ز سرو نوا برکشد بلبل از نارون. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون. منوچهری. در باغ بنوروز درم ریزان است بر نارونان لحن دل انگیزان است. منوچهری. کله چون نارون پیشش نهادم به استغفارچون سرو ایستادم. نظامی. من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه وایشان ز روح نامیه جز نارون نیند. خاقانی. اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی. خاقانی. آن چنان راستی که قد تو را به دعا شاخ نارون خواهد. کمال اسماعیل. - نارون بالا، راست بالا. کشیده قامت: نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن. سوزنی. ، گلنار پارسی. (برهان). قسمی از انار که آن را گلنار فارسی گویند گلش کلان و صدبرگ باشد بغایت انبوهی و نهایت سرخی، در مقدار برابر گل سرخ. (غیاث اللغات) : بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند گمان برند که گلنار بار نارون است. امیر معزی (از شعوری). ، درخت انار. (از برهان). رجوع به نارون شود: از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر ای برادر همچو نور از نار و نار از نارون. ناصرخسرو. سهی سرو آن زمان شد در چمن مست که سیمین نار تو بر نارون رست. نظامی. حمایل دستها بر گردن یار درخت نارون پیچیده بر نار. نظامی. ، ظاهراً در قدیم از چوب نارون تختۀ تابوت و عماری می کرده اند و گویا در این شعر فردوسی بدان معنی باشد: بشستند و کردش ز دیبا کفن بجستند جائی بن نارون برفتند بیداردل درگران بریدند از او تخته های گران. (یادداشت مؤلف). ، در بیت زیر مقصود آتش جشن سده است: پیچان درختی نام او نارون چون سرو زرین پرعقیق یمن. فرخی
ناروان. (برهان قاطع). درختی است بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (غیاث اللغات) (از جهانگیری). درخت بسیارسایه است، همیشه جوان، به زمستان و تابستان یکی باشد، برگش به برگ بید مانند است. (نزهه القلوب). درختی است سخت راست بالا و پیشه وران از چوب آن دست افزار و آلات سازند. (صحاح الفرس) (از اوبهی). و باشد که قامت خوبان را به سبب تناسب و راستی بدان تشبیه کنند. (صحاح الفرس). بشکال. شجرهالبق. دردار. (بحر الجواهر) دارون. ناروان. ناروند. پشه غال. پشه دار. پشه خانه. سده. سدق. آغال پشه. سارخکدار. سارشکدار. ناژبن. بوقیصا. خوش سایه. سایه خوش. نشم الاسود. سیاهدرخت: همیشه تا ز درخت سمن نروید گل برون نیاید از شاخ نارون نارنگ. فرخی. همی تا چو قمری بنالد ز سرو نوا برکشد بلبل از نارون. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون. منوچهری. در باغ بنوروز درم ریزان است بر نارونان لحن دل انگیزان است. منوچهری. کله چون نارون پیشش نهادم به استغفارچون سرو ایستادم. نظامی. من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه وایشان ز روح نامیه جز نارون نیند. خاقانی. اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی. خاقانی. آن چنان راستی که قد تو را به دعا شاخ نارون خواهد. کمال اسماعیل. - نارون بالا، راست بالا. کشیده قامت: نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن. سوزنی. ، گلنار پارسی. (برهان). قسمی از انار که آن را گلنار فارسی گویند گلش کلان و صدبرگ باشد بغایت انبوهی و نهایت سرخی، در مقدار برابر گل سرخ. (غیاث اللغات) : بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند گمان برند که گلنار بار نارون است. امیر معزی (از شعوری). ، درخت انار. (از برهان). رجوع به ناروُن شود: از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر ای برادر همچو نور از نار و نار از نارون. ناصرخسرو. سهی سرو آن زمان شد در چمن مست که سیمین نار تو بر نارون رست. نظامی. حمایل دستها بر گردن یار درخت نارون پیچیده بر نار. نظامی. ، ظاهراً در قدیم از چوب نارون تختۀ تابوت و عماری می کرده اند و گویا در این شعر فردوسی بدان معنی باشد: بشستند و کردش ز دیبا کفن بجستند جائی بن نارون برفتند بیداردل درگران بریدند از او تخته های گران. (یادداشت مؤلف). ، در بیت زیر مقصود آتش جشن سده است: پیچان درختی نام او نارون چون سرو زرین پرعقیق یمن. فرخی
در فرهنگ معین نار (آتش) ون درخت آتش ک تازیان نارون را از پارسی بر گرفته و نروند گویند. نارون که ناروند و ناروان نیز خوانده می شود پارسی است ناژین سایه خوش گژم لامشگر پشه غال نام های دیگر آن
در فرهنگ معین نار (آتش) ون درخت آتش ک تازیان نارون را از پارسی بر گرفته و نروند گویند. نارون که ناروند و ناروان نیز خوانده می شود پارسی است ناژین سایه خوش گژم لامشگر پشه غال نام های دیگر آن