جدول جو
جدول جو

معنی ناروه - جستجوی لغت در جدول جو

ناروه
(نارْ وَ /رُ / نا)
زبانۀ ترازو. زبانۀ قپان. (برهان) (شعوری). زبانۀ ترازو. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ناره. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به ناره شود
لغت نامه دهخدا
ناروه
مرکوبی که خوب راه نرود و چموشی کند، نادرست مکار متقلب: (آدم ناروی است، { حقه مکر
تصویری از ناروه
تصویر ناروه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناوه
تصویر ناوه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی خرم آباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناریه
تصویر ناریه
(دخترانه)
آتشی، آتشین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارون
تصویر نارون
(دخترانه)
درختی خوش اندام و پربرگ و سایه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
درختی بزرگ و پرشاخ و برگ و چتری با برگ های بیضی و دندانه دار که در باغ ها و کنار خیابان ها کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
حرام، ناشایست، ناپسند، برآورده نشده، ویژگی پول قلب
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
نام بیشه ای در مازندران نزدیک بیشۀ تهمیشه. (ناظم الاطباء). نام بیشه ای در دارالمرز نزدیک به بیشۀ تهمیشه مشهور به بیشۀ نارون. (برهان قاطع) :
منوچهر با قارن رزم زن
برون آمد از بیشۀ نارون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوشه بخش خاش شهرستان زاهدان، در 48هزارگزی شمال خاش و 2هزارگزی مشرق جاده شوسۀزاهدان به خاش در منطقه ای کوهستانی واقع، هوایش معتدل متمایل به گرمی است و 200 تن سکنه دارد و فارسی را به لهجۀ بلوچی تکلم می کنند، آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 22هزارگزی جنوب غربی ساردوئیه و 14هزارگزی راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است و 40 نفر سکنه دارد که از طایفه کوهستانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
لغت نامه دهخدا
معرب نرون: ثم ملک بعده نارون بن قلوذیس قیصر ثلاث عشره سنه، (عیون الاخبار ج 1 ص 73)، رجوع به نرون شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
ناربن. درخت انار. (ناظم الاطباء). درخت انار. (برهان قاطع). نارون بضم واو مبدل ناربن است که درخت انار باشد. (غیاث اللغات) (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
لغت نامه دهخدا
(نارْ وَ)
ناروان. (برهان قاطع). درختی است بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (غیاث اللغات) (از جهانگیری). درخت بسیارسایه است، همیشه جوان، به زمستان و تابستان یکی باشد، برگش به برگ بید مانند است. (نزهه القلوب). درختی است سخت راست بالا و پیشه وران از چوب آن دست افزار و آلات سازند. (صحاح الفرس) (از اوبهی). و باشد که قامت خوبان را به سبب تناسب و راستی بدان تشبیه کنند. (صحاح الفرس). بشکال. شجرهالبق. دردار. (بحر الجواهر) دارون. ناروان. ناروند. پشه غال. پشه دار. پشه خانه. سده. سدق. آغال پشه. سارخکدار. سارشکدار. ناژبن. بوقیصا. خوش سایه. سایه خوش. نشم الاسود. سیاهدرخت:
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون.
منوچهری.
در باغ بنوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است.
منوچهری.
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفارچون سرو ایستادم.
نظامی.
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
وایشان ز روح نامیه جز نارون نیند.
خاقانی.
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی.
خاقانی.
آن چنان راستی که قد تو را
به دعا شاخ نارون خواهد.
کمال اسماعیل.
- نارون بالا، راست بالا. کشیده قامت:
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن.
سوزنی.
، گلنار پارسی. (برهان). قسمی از انار که آن را گلنار فارسی گویند گلش کلان و صدبرگ باشد بغایت انبوهی و نهایت سرخی، در مقدار برابر گل سرخ. (غیاث اللغات) :
بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند
گمان برند که گلنار بار نارون است.
امیر معزی (از شعوری).
، درخت انار. (از برهان). رجوع به نارون شود:
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر همچو نور از نار و نار از نارون.
ناصرخسرو.
سهی سرو آن زمان شد در چمن مست
که سیمین نار تو بر نارون رست.
نظامی.
حمایل دستها بر گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار.
نظامی.
، ظاهراً در قدیم از چوب نارون تختۀ تابوت و عماری می کرده اند و گویا در این شعر فردوسی بدان معنی باشد:
بشستند و کردش ز دیبا کفن
بجستند جائی بن نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند از او تخته های گران.
(یادداشت مؤلف).
، در بیت زیر مقصود آتش جشن سده است:
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پرعقیق یمن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
زنی را گویند که پستان او مانند انار شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). از: نار، مشبه به پستان + ور، پسوند دارندگی و اتصاف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دختری که پستان وی مانند انار گرد و برآمده باشد. (ناظم الاطباء). دختر نارپستان. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دهی است بزرگ از اعمال مالقه چند شهری و آن را بستانهای زیبا در میان گرفته است و بدان نهری است که بیننده را مسحور سازد. (الحلل السندسیه ج 1 ص 215 و 216)
لغت نامه دهخدا
(نارْ)
ناربا. (شعوری). آش انار. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آش آب انار. رمانیه. ناربا، حرارت. گرمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) :
فرستاده را گفت کاین بی بهاست
هرآنکس که دارد جز او نارواست.
فردوسی.
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش به جز مرتو را نارواست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785).
چنین داد پاسخ که این نارواست
بها و زمین هم فروشنده راست.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179).
زمین قبلۀ نامور مصطفی است
از او روی برداشتن نارواست.
اسدی.
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود.
نظامی.
گنه گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خودخطا بینم این هم خطاست.
نظامی.
، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروائی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
ای ناروا ز قد تو بازار نارون
وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن.
ابوریجان غزنوی (از آنندراج).
درین سراچه غرض نارواست جنس هنر
چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
متاع معرفت عارفان در این عالم
بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست.
ابوالمعانی (از شعوری).
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را.
جلال اسیر.
- درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را.
سوزنی.
، روانشده. برنیامده. میسرنشده:
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
بهترین خرماها. (ناظم الاطباء). و رجوع به نرسیان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ)
عمل نارو. رجوع به نارو شود، ناروانی. نارایجی: ناروی کار
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پشه. بق. (برهان قاطع) (آنندراج). پشه. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، کنه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (شعوری). و رجوع به نارد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
حیله. دستان، بمعنی جدایی نیز آمده است
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
از دهات ارادان بخش گرمسار شهرستان دماوند و در 7هزارگزی شمال شرقی گرمسار، در مسیر راه آهن شمال و کنار جادۀشوسه قدیم فیروزکوه، در جلگه معتدل هوائی واقع است، 343 تن سکنه دارد و آبش از حبله رود تأمین می شود، محصولش غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر است و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 220)
لغت نامه دهخدا
لشکر غور را ترتیبی است در استعدادجنگ پیاده که چیزی میسازند از یک تا خام گاو و بر هر دو روی وی پنبۀ بسیار و کرباس منقش درکشند بشکل تخته نام آن سلاح کاروه باشد و چون پیادگان غور آن را بر کتف نهند از سر تا پای ایشان تمام پوشیده شود و چون صف زنند مانند دیواری باشد و هیچ سلاح از بسیاری پنبه بر آن کار نکند. (طبقات ناصری) : علاءالدین فرمود که پیادگان صف کاروه بگشائید تا دولت شاه با پسر بهرامشاه بجملۀ فوج درآید. (طبقات ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نارور
تصویر نارور
زنی که پستان او مانند انار باشد دختر نارپستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروی
تصویر ناروی
ناروزنی نارو زدن
فرهنگ لغت هوشیار
در فرهنگ معین نار (آتش) ون درخت آتش ک تازیان نارون را از پارسی بر گرفته و نروند گویند. نارون که ناروند و ناروان نیز خوانده می شود پارسی است ناژین سایه خوش گژم لامشگر پشه غال نام های دیگر آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
جایز و روا نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارده
تصویر نارده
کنه ای که بر تن جانوران چسبد و خون آنها را بمکد، پشه بق
فرهنگ لغت هوشیار
((وَ))
درختی است بزرگ و پرشاخ و برگ بدون میوه و با برگ هایی بیضی شکل و دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
((رَ))
غیرمجاز، حرام، ناشایست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
غیرمجاز، حرام، ناحق، مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره
حرام، نامشروع، غیرجایز، ناحق، ناسزا، ناشایسته، ناشایست، نامعقول، ناوجه، بیجا، ناکردنی، نبهره، بد، سوء، ممنوع، نامعقول، بی رونق، کاسد
متضاد: حلال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بره ی کوچک که وروک هم گویند
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان اشکور تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی