جدول جو
جدول جو

معنی ناردرخش - جستجوی لغت در جدول جو

ناردرخش
(دَ رَ)
مؤلف یشتها بنقل از یاقوت آرد: مؤلف دیگری مینویسد که ناردرخش آتشکدۀ معروف مغها در شیز واقع است و پادشاهان ایران در هنگام به تخت نشستن پیاده به زیارت آن می آمدند. اهالی مراغه این ناحیه را گزن می نامند... آتشکدۀ ناردرخش (آذر درخش) شیز که یاقوت از مؤلف دیگری نقل میکند باید اسم دیگر آذرجشنس (یعنی آذرگشسب) ابن خرداذبه باشد که به قول او در شیز واقع و نزد مجوسان بسیار محترم است و پادشاهان ایران را رسم بر این بود که پس از تاجگذاری پیاده از مداین به زیارت آن می آمدند. (از یشت ها ج 2 ص 251)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناردخت
تصویر ناردخت
(دخترانه)
نار (عربی) + دخت (فارسی) دختر آتشین
فرهنگ نامهای ایرانی
(دَ رَ)
دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. از 32 تا 36هزارگزی شمال باختری کرمانشاه. بین رود خانه قره سو و رود خارک واقع و محلی است دشت، سردسیر و سکنۀ آن 510 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آنجا غلات، دیمی، لبنیات و شغل اهالی زراعت است. در سه محل بفاصله 4 هزار گز واقع به داردرفش قلعه - داردرفش محمد امین میرزا و داردرفش سیدکریم مشهور و سکنۀ این سه بخش بترتیب 235 و 198 و 77 تن است. در سازمان بخشداری داردرفش سیدکریم جزء دهستان سنجابی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
نوعی اسب که رنگ سرخ و سفید در وی بهم آمیخته. بعضی گویند اسبی است با رنگ میان سیاه وبور. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رخش و زرد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
درخش. برق آتش آسمانی که به تازی صاعقه خوانند. (آنندراج). بعضی صاعقه و رعد را گفته اند و بقول اکثر لغتی است در درخش و بقول سامانی درخش مخفف آذرخش است: برق بالفتح، درخش و ادرخش. (منتهی الارب). و رجوع به آذرخش شود
لغت نامه دهخدا