جدول جو
جدول جو

معنی نادرخشنده - جستجوی لغت در جدول جو

نادرخشنده(دَ نِ گَ)
نادرخشان. که درخشنده و تابناک نیست. مقابل درخشنده. رجوع به درخشنده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
(دخترانه)
دارای درخشش، روشن و تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
تابنده، فروغ دهنده، پرتوافکن، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
(پَ سَ دَ / دِ)
جذب کننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندر کشیدن شود، اندودگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ندرخشیدن. مقابل درخشیدن. رجوع به درخشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کسی که از بخشش و دهش کراهت داشته باشد. (ناظم الاطباء). ممسک. بخیل. مقابل بخشنده
لغت نامه دهخدا
(فَ خُ دَ / دِ)
نامبارک. نامیمون. شوم. میشوم. مشؤوم. نحس. مقابل فرخنده. رجوع به فرخنده شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ / دِ رَ شَ دَ / دِ)
تابنده. (آنندراج). پرتواندازنده. آنچه می درخشد. درخشان. تابان. نورانی. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). اجوج. الّق. براق. بریق. دملص. لامح. لامع. لمّاح. لموح. متلألی ٔ. مشعشع. وهّاج:
به کف برنهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاوس کی برد نام.
فردوسی.
روان چنان شهریار جهان
درخشنده بادا میان مهان.
فردوسی.
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
ندیدم سرافراز بخشنده ای
به گاه کیان بر درخشنده ای.
فردوسی.
یکی تخت پیروزه چون آسمان
به گوهر درخشنده چون اختران.
فردوسی.
همانگاه کوهی برآمد ز آب
درخشنده و زرد چون آفتاب.
فردوسی.
چنین تا شب تیره سر برکشید
درخشنده خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
یکی نامه خواهم براو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه.
فردوسی.
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هردو تیغ.
فردوسی.
چنین شهریاری و بخشنده ای
به گیتی ز شاهان درخشنده ای.
فردوسی.
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پرنا.
منوچهری.
پرّ پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
چه رای امام مرحوم القادرباللّه... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). خذروف، برق درخشنده در ابر که از ابر جدا شود. هفاف، پیراهن تنک شفاف و براق و درخشنده و سبک. (منتهی الارب).
- امثال:
هر درخشنده ای طلا نبود. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابخشنده
تصویر نابخشنده
کسی که ازبخشش خود داری کند ممسک بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافرخنده
تصویر نافرخنده
نافرخ مقابل فرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
پرتو اندازنده، روشن کننده، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
((دَ یا دِ رَ شَ دِ))
تابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
براق
فرهنگ واژه فارسی سره
بدیمن، نامبارک، نامیمون
متضاد: سعد، فرخنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابان، تابنده، درخشان، رخشان، ساطع، وهاج
متضاد: بی نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد