جدول جو
جدول جو

معنی نادال - جستجوی لغت در جدول جو

نادال
اگوستن، درام نویس فرانسوی (1740-1659 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نادان
تصویر نادان
بی عقل، جاهل، بی سواد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادار
تصویر نادار
بی چیز، بی پول، فقیر، ناداشت
فرهنگ فارسی عمید
(دَ فُ)
مفلس، محتاج، (آنندراج)، مفلس، مقروض، پریشانحال، گدا، بی نوا، تهیدست، فقیر، مسکین، آن که دارای مال و دولت نباشد، (ناظم الاطباء)، فقیر، بی نوا، (فرهنگ نظام)، ارزانی، ندار، مقابل دارا، زمین دار و کشاورز فقیر و بی بضاعت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نامالیده، نمالیده، مالیده ناشده، مالش نادیده،
- تریاک نامال، شیرۀ خشخاش که هنوز آن را نمالیده اند
لغت نامه دهخدا
مردی بوده است در عهد داود پیغمبر، درقاموس کتاب مقدس آمده است: نابال (به معنی احمق) مردی توانگر بوده که مواشی وی سه هزار گوسفند و هزار بزدر کرمل بود و هنگامی که وی مشغول چراندن گوسفندان خود بود داود بنزد وی فرستاده از احوالات سلامتی وی باز پرسید در ضمن با نهایت لطف و نرمی درخواستی نمود لکن چون نابال مردی حسدپیشه و بخالت اندیشه بود فرستادگان داود را بدرشتی جواب داد و دست تهی گسیل داشت، بنابراین داود چهارصد نفر از بندگان خود را امر فرمودکه سلاح بر خود استوار کرده از برای هلاک نابال بروندو اموال وی را بغارت برند اما چون ابی جایل زوجه جمیله و عفیفه و عاقلۀ نابال بود هدیه ای بسزا تدارک نموده باستقبال داود شتافت و وی را ملاقات نمود و عطایا را گذارنیده معذرت طلبید، داود از سر خطایای او درگذشت و چون از ملاقات داود مراجعت نمود زوج خود را مست یافت علیهذا او را بحال خود گذاشت، سحرگاهان چون باز بهوش آمده بود وی را از ماجرا مطلع ساخته آن مردخسیس حسدپیشه نبضش ساقط شده پس از ده روز دیگر زندگانی را وداع گفت و داود از استماع این خبر خداوند رامتبارک خوانده شکر نمود که وی را از انتقام بازداشته خود از دشمن وی انتقام کشید، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای برزیل و پایتخت حکومت نشین ریوگراند دو نورت و از بنادر مهم اقیانوس اطلس است، در دهانۀ رود خانه ریوگرانددونورت واقع و دارای 948000 تن جمعیت است، صنایع غذائی و بافندگی در آن رواج دارد
ولایتی است در ساحل جنوب شرقی افریقا، سابقاً مستعمرۀ انگلیس بود، مساحت آن 92000 کیلومتر مربع و جمعیتش 2408400 نفر است، شهر عمده آن دوربان است، محصول و صادرات آنجا نیشکر، چای، قهوه و پنبه است
لغت نامه دهخدا
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: ناداب (به معنی آزاد) پسر هارون که خداوند بواسطۀ اینکه خطا ورزیده آتش غریبه بحضور آورد وی را به آتش سوزانید، (از قاموس کتاب مقدس ص 865)
لغت نامه دهخدا
پادشاه اسرائیل که از 915 تا 909 قبل از میلاد سلطنت کرد، مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: پسر یربعام و جانشین وی که مدت دو سال به گناهکاری سلطنت کرد تا وقتی که بعشا در حشبون بر وی بشوریده او را ازلباس هستی عاری ساخت، (از قاموس کتاب مقدس ص 865)
لغت نامه دهخدا
فلیکس تورناشون، نقاش و ادیب فرانسوی که به سال 1820م، در پاریس متولد شده و در سال 1910 در همان شهر از دنیا رفت
لغت نامه دهخدا
(اَ دُشْ شا)
پنج ناحیت است: جند فلسطین و جندالأردن ّ و جند دمشق و جند حمص و جند قنسرین. احمد بن یحیی بن جابر گفته است که درباره اجناد اختلاف کرده اند و مسلمین فلسطین را جند نامیدند، زیرا آن جامع کوره هاست و تجنّد بمعنی تجمع است و همچنین است بقیۀ اجناد. (معجم البلدان) ، دیوانه کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). دیوانه گردانیدن. (منتهی الارب) ، پنهان کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) ، پنهان شدن و پوشیدن. (منتهی الارب) ، اجنان اللیل، پوشیدن شب. (منتهی الارب). درآمدن شب. (زوزنی) (تاج المصادر) ، اجنان المیت، در کفن پیچیدن مرده و دفن کردن. (منتهی الارب) ، کودک افکندن زن حامل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
جاهل، ضد دانا، (حاشیۀ برهان قاطع)، جاهل، بی علم، بی وقوف، بی عقل، احمق، گول، بی دانش، (ناظم الاطباء)، بی دانش، که لفظ دیگرش جاهل است، (فرهنگ نظام)، ضد دانا و آن را به عربی جاهل گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، مغفل، سفیه، (منتهی الارب)، ابله، (بحرالجواهر)، ابله، کانا، جهول، غراچه، نابخرد، بی خبر، بلهاء:
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب،
ابوشکور،
سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت،
ابوشکور،
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت،
رودکی،
همه نیوشۀ خواجه به نیکوئی و به صلح
همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام،
رودکی،
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه،
رودکی،
که دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود،
فردوسی،
چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت
سر مرد نادان پر از باد گشت،
فردوسی،
دگر با خردمند مردم نشین
که نادان نباشد بر آئین و دین،
فردوسی،
گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو
نیستی با من بگاه شعر گفتن همنشین،
منوچهری،
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند معذورانند، (تاریخ بیهقی)، من از تاریکی کفر به روشنائی بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم، (تاریخ بیهقی ص 340)، هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد، (تاریخ بیهقی ص 339)، نادان تر مردمان اویی است که دوستی با زنان به درشتی جوید، (تاریخ سیستان)،
عدوی او بود نادان درست است این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا،
قطران،
بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد، (قابوسنامه)، نادان تر از آن مردم نبود که کهتری به مهتری رسیده بیند و همچنان به چشم کهتری بدو نگرد، (قابوسنامه)، از نادان مغرور اجتناب نما، (خواجه عبداﷲ انصاری)،
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را،
ناصرخسرو،
تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند،
ناصرخسرو،
تا اندرو نیاید نادان که من
خانه همی نه ازدر نادان کنم،
ناصرخسرو،
بد دانا ز نیک نادان به،
سنائی،
و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند، (کلیله و دمنه)، و اگر برین جمله برود همچنان بود که حکایت نادان و گنج، (کلیله و دمنه)، من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند، (کلیله و دمنه)،
گنج دانش تراست خاقانی
کار نادان به آب و رنگ چراست،
خاقانی،
منکه خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم،
خاقانی،
چه نادان بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد، (سندبادنامه ص 4)،
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سرگرفتم،
نظامی،
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود،
نظامی،
داد ایشان را جواب آن خوش رسول
کای گروه کور و نادان و فضول،
مولوی،
گفت من پنداشتم برجاست زور
خود بدم از ضعف خود نادان و کور،
مولوی،
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند،
مولوی،
بر مرد نادان نریزم علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم،
سعدی،
گو خداوند عقل و دانش و رای
غیبت ما مکن که نادانیم،
سعدی،
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش بازیچه در گوش،
سعدی،
بانادانان تواضع کردن همچنان است که حنظل را آب دادن چندانکه آب بیشتر یابد بار تلخ تر دهد، (تاریخ گزیده)،
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس،
حافظ،
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم،
حافظ،
سخن عشق یکی بود ولی آوردند
این سخنها به میان زمرۀ نادانی چند،
حاج ملاهادی،
- نادان ده مرده گو، کنایه از مردم نادان بسیارگوی و پرگوی پریشان گوی و بی فایده و هرزه و لایعنی گوی باشد، (برهان قاطع) (از آنندراج)، نادانی که سخنان بیهوده و پریشان وبی فایده گوید، (شمس اللغات) :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی،
سعدی،
- نادان ساختن تن خود را، تجاهل کردن، خود را به نادانی زدن، خود را نادان نمودن:
بی وفائی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی،
منوچهری،
- امثال:
آنچه نادان همه کند ضرر است،
دشمن دانا به از نادان دوست،
نادان را بهتر از خاموشی نیست، (گلستان)،
نادان را زنده مدان،
نادان سخن گوید و دانا قیاس کند،
نادان عدوی داناست،
نادان معذور است،
نادان نه پرسد و نه داند
لغت نامه دهخدا
مالیده نشده مالش نیافته. یاتریاک نامال. شیره خشخاش که هنوز آنرا نمالیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادار
تصویر نادار
محتاج، مقروض، گدا، تهیدست، بی چیز، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادان
تصویر نادان
جاهل، احمق، بی دانش، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادار
تصویر نادار
تهیدست، فقیر. بی نوا، مقابل دارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادان
تصویر نادان
جاهل، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادان
تصویر نادان
احمق، بی شعور، جاهل
فرهنگ واژه فارسی سره
ابله، احمق، بی اطلاع، بی خرد، بی دانش، بی سواد، بی شعور، بی عقل، بی معرفت، جاهل، دنگ، ساده، سفیه، عامی، غافل، غافل، کالیو، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، ناشناسا، نفهم
متضاد: دانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی چیز، بی نوا، تنگدست، تهی دست، فقیر، مستمند، مفلس، ندار
متضاد: دارا، غنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سربالایی
فرهنگ گویش مازندرانی