ندادن. از دادن خودداری کردن: هرآنکس که بیداد بد دور کرد به نادادن چیز و گفتار سرد. فردوسی. از یکی از عرب قم طلب خراج مینمودند و او اصرار مینمود بر نادادن آن. (تاریخ قم)
ندادن. از دادن خودداری کردن: هرآنکس که بیداد بد دور کرد به نادادن چیز و گفتار سرد. فردوسی. از یکی از عرب قم طلب خراج مینمودند و او اصرار مینمود بر نادادن آن. (تاریخ قم)
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
غیرمرئی. ناپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر چیزی که نمیتوان آن را دید. (ناظم الاطباء). مالا یدرکه الابصار، چیزی که دیدنش ممکن نیست: چنین گفت با کید کان چار چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز همی شاه خواهد که داندکه چیست که نادیدنی یا که نابودنیست. فردوسی. چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. ، آنچه که قابل دیدن نباشد. (آنندراج). چیزی که شایستۀ دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی که دیدن آن روا نیست. که نباید آن را دید: خردمندی آن راست کز هر چه هست چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. صائب. از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام. صائب
مرکّب از: نادان + ی (حاصل مصدر، اسم معنی،، جهل، ضد دانائی، (حاشیۀ ص 2092 برهان چ معین)، جهل، بی علمی، بی اطلاعی، بی وقوفی، بی شعوری، بی عقلی، بی هوشی، دیوانگی، حماقت، (ناظم الاطباء)، سفاه، (دهار)، خرقه، خرق، طغامه، نعامه، جهالت، رهق، (از منتهی الارب)، نابخردی، بلاهت، نفهمی، ابلهی، کانائی: ز نادانی آمد گنه کاریم گمانم که دیوانه پنداریم، فردوسی، بیوفائی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی ای بت یکباره بدین نادانی، منوچهری، کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست، امام الدین رافعی، کوری تو کنون به وقت نادانی آموختنت کند به حق بینا، ناصرخسرو، به نزد چون توبی جنسی چه دانائی چه نادانی به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا، سنائی، تو به نادانی بچگان را به باد دادی، (کلیله و دمنه)، غایت نادانی است طلب منفعت خویش، (کلیله و دمنه)، چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی هر آنچم حفظ جز وی بود شستم ز آب نسیانش، خاقانی، ندانم سپرساز خاقانیا که نادانی اکسیر دانستن است، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 582)، به نادانی در افتادم در این دام به دانائی برون آیم سرانجام، نظامی، به نادانی خری بردم برین بام به دانائی فرود آرم سرانجام، نظامی، علم اگر قالبی است گر جانی است هر چه دانی تو به ز نادانی است، اوحدی، به نادانی ار بندگان سرکشند خداوندگاران قلم درکشند، سعدی، چو کردی با کلوخ انداز پیکار سر خود را به نادانی شکستی، سعدی، نیکنامی خواهی ایدل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برهان نادانی بود، حافظ، تجاهل، خود رابه نادانی زدن
مُرَکَّب اَز: نادان + ی (حاصل مصدر، اسم معنی،، جهل، ضد دانائی، (حاشیۀ ص 2092 برهان چ معین)، جهل، بی علمی، بی اطلاعی، بی وقوفی، بی شعوری، بی عقلی، بی هوشی، دیوانگی، حماقت، (ناظم الاطباء)، سفاه، (دهار)، خُرقه، خُرق، طغامه، نعامه، جهالت، رهق، (از منتهی الارب)، نابخردی، بلاهت، نفهمی، ابلهی، کانائی: ز نادانی آمد گنه کاریم گمانم که دیوانه پنداریم، فردوسی، بیوفائی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی ای بت یکباره بدین نادانی، منوچهری، کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست، امام الدین رافعی، کوری تو کنون به وقت نادانی آموختنت کند به حق بینا، ناصرخسرو، به نزد چون توبی جنسی چه دانائی چه نادانی به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا، سنائی، تو به نادانی بچگان را به باد دادی، (کلیله و دمنه)، غایت نادانی است طلب منفعت خویش، (کلیله و دمنه)، چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی هر آنچم حفظ جز وی بود شستم ز آب نسیانش، خاقانی، ندانم سپرساز خاقانیا که نادانی اکسیر دانستن است، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 582)، به نادانی در افتادم در این دام به دانائی برون آیم سرانجام، نظامی، به نادانی خری بردم برین بام به دانائی فرود آرم سرانجام، نظامی، علم اگر قالبی است گر جانی است هر چه دانی تو به ز نادانی است، اوحدی، به نادانی ار بندگان سرکشند خداوندگاران قلم درکشند، سعدی، چو کردی با کلوخ انداز پیکار سر خود را به نادانی شکستی، سعدی، نیکنامی خواهی ایدل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برهان نادانی بود، حافظ، تجاهل، خود رابه نادانی زدن