عمر بن محمدالناخلی الصوفی، مکنی به ابوالقاسم. از مردم بغداد بود و در دمشق سکونت گزید. وی از ابوالحسن المالکی و جز وی حدیث کند و ابونصر عبدالوهاب بن عبدالله المزنی الدمشقی از او روایت دارد. (الانساب سمعانی)
عمر بن محمدالناخلی الصوفی، مکنی به ابوالقاسم. از مردم بغداد بود و در دمشق سکونت گزید. وی از ابوالحسن المالکی و جز وی حدیث کند و ابونصر عبدالوهاب بن عبدالله المزنی الدمشقی از او روایت دارد. (الانساب سمعانی)
کودک بدرفتار و بی ادب. نااهل. نالایق. (آنندراج). شریر. بدذات. (ناظم الاطباء). فرزند غیرصالح. فرزند بد: بنگر چه ناخلف پسری کز وجودتو دارالخلافۀ پدر است ایرمان سرا. خاقانی. و مقاصد و اغراض وزرای وزرسگال آن است که چهار بالش مملکت به فرزند ناخلف شاه دهند. (سندبادنامه ص 161). همان مقامات پیش آید که آن روزگار را از پسر ناخلف. (سندبادنامه ص 113). انسان عین گشت چو فرزند ناخلف بودنش رنج خاطر و نابودنش بلا. کمال الدین اسماعیل. آخر آدم زاده ای، ای ناخلف چند پنداری تو پستی را شرف. مولوی. دریغش مخور بر هلاک و تلف که پیش از پدر مرده به ناخلف. سعدی. چند بنازپرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف. حافظ. پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من بجوی نفروشم. حافظ. همه کس ناخلف پسر دارد من بیچاره ناخلف پدرم. ؟ پسر که ناخلف افتد پدر زند چوبش پدر چو ناخلف افتد پسر چکار کند. ؟ ، فرومایۀ بدنژاد و بدسرشت. بدکار. بدعمل. ناکس. (ناظم الاطباء) : چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ برزد شیرهان ای ناخلف. مولوی
کودک بدرفتار و بی ادب. نااهل. نالایق. (آنندراج). شریر. بدذات. (ناظم الاطباء). فرزند غیرصالح. فرزند بد: بنگر چه ناخلف پسری کز وجودتو دارالخلافۀ پدر است ایرمان سرا. خاقانی. و مقاصد و اغراض وزرای وزرسگال آن است که چهار بالش مملکت به فرزند ناخلف شاه دهند. (سندبادنامه ص 161). همان مقامات پیش آید که آن روزگار را از پسر ناخلف. (سندبادنامه ص 113). انسان عین گشت چو فرزند ناخلف بودنش رنج خاطر و نابودنش بلا. کمال الدین اسماعیل. آخر آدم زاده ای، ای ناخلف چند پنداری تو پستی را شرف. مولوی. دریغش مخور بر هلاک و تلف که پیش از پدر مرده به ناخلف. سعدی. چند بنازپرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف. حافظ. پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من بجوی نفروشم. حافظ. همه کس ناخلف پسر دارد من بیچاره ناخلف پدرم. ؟ پسر که ناخلف افتد پدر زند چوبش پدر چو ناخلف افتد پسر چکار کند. ؟ ، فرومایۀ بدنژاد و بدسرشت. بدکار. بدعمل. ناکس. (ناظم الاطباء) : چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ برزد شیرهان ای ناخلف. مولوی
صوفیی که برخلاف عادت و مرام صوفیان رفتار کند، بدرفتاربدکردار: (ازخوارق عادت آنکه وقتی که (المه) ناصوفی ازین آستان روی گردانید و باجاق عثمان لو رفت وبعد از مدتی نادم شده معاودت نمود)
صوفیی که برخلاف عادت و مرام صوفیان رفتار کند، بدرفتاربدکردار: (ازخوارق عادت آنکه وقتی که (المه) ناصوفی ازین آستان روی گردانید و باجاق عثمان لو رفت وبعد از مدتی نادم شده معاودت نمود)
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن