جدول جو
جدول جو

معنی نابسوده - جستجوی لغت در جدول جو

نابسوده
(فُ دَ / دِ)
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود:
سخن گفت ناگفته چون گوهر است
کجا نابسوده به بند اندر است.
فردوسی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه:
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامۀ نابسوده به دست.
فردوسی.
، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد:
چشمم به وی افتاد و برنهادم
دل بر گهری سرخ نابسوده.
خسروانی.
برو بافته شفشۀ سیم و زر
بشفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بودند دو لعل نابسوده
در درج وفا بمهر بوده.
نظامی.
، لمس نشده. دست نخورده. بکر:
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شدرستم آمد برش.
فردوسی.
تو گنجی سر بمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نابسوده
سوراخ نشده، نابسود
تصویری از نابسوده
تصویر نابسوده
فرهنگ لغت هوشیار
نابسوده
((بِ دِ))
ناسفته، سوراخ نشده، دست نخورده، نو
تصویری از نابسوده
تصویر نابسوده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابسود
تصویر نابسود
ناسفته، دست نخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناستوده
تصویر ناستوده
ناپسندیده، نکوهیده، پست، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
نیاسودن. راحت نکردن. آسایش نداشتن، آرام نگرفتن. آرامش نداشتن، نخفتن. بیدار ماندن. نیارامیدن، شتاب کردن. توقف نداشتن. درنگ نکردن. ماندگی نگرفتن. رفع خستگی نکردن. رجوع به نیاسودن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ربوده نشده. مقابل ربوده. رجوع به ربوده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دروده نشده. دروناکرده. نادرویده
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
برادرزادۀ ابوایّوب انصاری است و از عم خویش روایت کند
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نیاسوده. ناآسوده:
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده، نخفته چند باشی.
نظامی.
، نسوده. نسائیده. نابسوده
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
نبوده: فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه).
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم.
خیام (طربخانه ص 243).
محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را.
وحشی.
، مقابل بوده. که نیست. که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست. که واقع نشده است. نیامده:
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باددار.
فردوسی.
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بی غم شدند.
فردوسی.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن.
(ویس و رامین).
آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی).
و آنچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
ناصرخسرو.
رای او را همی قضا راند
کش ز نابوده ها خبر باشد.
مسعودسعد.
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور.
خیام.
و دل از آن تهمت و ظنت برداشت وآن حادثه را نابوده پنداشت. (سندبادنامه ص 93). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185).
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.
نظامی.
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودم نخست.
نظامی.
بر احوال نابوده علمش بصیر
به اسرار ناگفته لطفش خبیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) :
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی.
یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی (یوسف و زلیخا ص 135).
، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد:
ز دیبا و از جامۀ نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
فردوسی.
بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود
دوم هفته با جامۀ نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزی که بود
ز سیم و زر و جامۀ نابسود.
فردوسی.
هزار از بلورین طبق نابسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده:
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
فردوسی.
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بود
همان موزه از گوهر نابسود.
فردوسی.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بود
ز دینار و از گوهر نابسود.
فردوسی.
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود.
فردوسی.
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پر از گوهر نابسود.
اسدی.
، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته:
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی.
چهل درّ دیگر همه نابسود
که هریک مه از خایۀ باز بود.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
نابساخته. نابسیجیده. ناآماده. ناساخته. نامرتب. مشوش. آشفته:
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش باز آمدن.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نیاسوده. مقابل آسوده. رجوع به نیاسوده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ دَ / دِ)
غیرکافی. که بسنده و کافی نیست
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناشخوده
تصویر ناشخوده
ناخراشیده بی خراش، بی ضرر بی آسیب
فرهنگ لغت هوشیار
لمس نکرده: شکل وی ناپسوده دست صبا شبه وی ناسپرده پای دبور. (کلیله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسنده
تصویر نابسنده
ناکافی غیرمکفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشنوده
تصویر ناشنوده
آنچه که شنیده نشده مقابل شنوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگشوده
تصویر ناگشوده
بازناکرده، فتح ناشده تسخیر نشده مقابل گشوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآسغده
تصویر ناآسغده
ناآماده غیرمهیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابرویده
تصویر نابرویده
کافر، جمع نابرویدگان: (و خدای (عزوجل) داناست بنابرویدگان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابریده
تصویر نابریده
نبریده: (و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار برد دویست هزاردرم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه نابریده. مقابل بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناستوده
تصویر ناستوده
ناپسندیده، مذموم، نامقبول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپروده
تصویر ناپروده
تربیت نشده پرورش نیافته، ناقص ناتمام: (درعلاج زنی که بچه ناپروده از وی بیفتد... {مقابل پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازموده
تصویر نازموده
نیازموده، ندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسیده
تصویر نارسیده
واصل نشده، نیامده، نرسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسغده
تصویر نابسغده
نابساخته ناآماده، مشوش آشفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآسوده
تصویر ناآسوده
استراحت نیافته، فراغت نیافته مقابل آسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسوده
تصویر ناسوده
نا آسوده، نیاسوده
فرهنگ لغت هوشیار
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابوده
تصویر نابوده
آنچه که وجودندارد، واقع نشده نیامده: (آفریدگارعالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسیده
تصویر نارسیده
((ر دَ))
ناقص، خام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسوده
تصویر ناسوده
ناراحت
فرهنگ واژه فارسی سره
بی آرام، بی قرار
متضاد: آسوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد