- نابسوده (فُ دَ / دِ)
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود:
سخن گفت ناگفته چون گوهر است
کجا نابسوده به بند اندر است.
فردوسی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه:
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامۀ نابسوده به دست.
فردوسی.
، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد:
چشمم به وی افتاد و برنهادم
دل بر گهری سرخ نابسوده.
خسروانی.
برو بافته شفشۀ سیم و زر
بشفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بودند دو لعل نابسوده
در درج وفا بمهر بوده.
نظامی.
، لمس نشده. دست نخورده. بکر:
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شدرستم آمد برش.
فردوسی.
تو گنجی سر بمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی
سخن گفت ناگفته چون گوهر است
کجا نابسوده به بند اندر است.
فردوسی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه:
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامۀ نابسوده به دست.
فردوسی.
، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد:
چشمم به وی افتاد و برنهادم
دل بر گهری سرخ نابسوده.
خسروانی.
برو بافته شفشۀ سیم و زر
بشفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بودند دو لعل نابسوده
در درج وفا بمهر بوده.
نظامی.
، لمس نشده. دست نخورده. بکر:
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شدرستم آمد برش.
فردوسی.
تو گنجی سر بمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده.
نظامی
