جدول جو
جدول جو

معنی نابدان - جستجوی لغت در جدول جو

نابدان
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نادان
تصویر نادان
بی عقل، جاهل، بی سواد
فرهنگ فارسی عمید
پنجره یا روزنی که برای روشنایی یا تابش آفتاب در دیوار اتاق بسازند، گلخن حمام، کوره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
بدن ها، تن ها، جسم ها، جمع واژۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناودان
تصویر ناودان
لوله ای که آب باران از روی بام داخل آن می شود و به زمین می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناردان
تصویر ناردان
دانۀ انار
آتشدان، منقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناندان
تصویر ناندان
جای نان، ظرف نان، کنایه از محل رزق وروزی
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
یکی از دههای خوزستان که تا نوبنجان چهار فرسنگ است. (نزهه القلوب ج 3 ص 189)
لغت نامه دهخدا
طاقچۀبزرگی را گویند نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشد گاهی طرف بیرون آنرا پنجره و طرف درون را پارچۀ نقاشی کرده و جام و شیشۀ الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاهی هر دو طرف آنرا پنجره کنند، (برهان)، خانه ای که طاقچۀ بزرگ آن نزدیک به سقف از هر دو طرف گشوده باشد، در برهان گفته ولی در فرهنگها نیافتم و نوشته اند تاوانه یعنی خانه تابستانی:
فلان تاوانه را گو در گشاده ست،
(ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا)،
روزنی که در عمارت و برای آمدن روشنی آفتاب گذارند، (غیاث)، جلی، تابدان که در سقف سازند، (منتهی الارب)، کوّه، روزن خانه، (منتهی الارب)، خبط، روشنی که از تابدان بخانه درآید، (منتهی الارب)، گلخن حمام و کورۀ مسگری و آهنگری و امثال آنرا نیز گفته اند، (برهان)، آن قسمت حمام که در آن نشینند و خود را شویند و شوخ باز گیرند، طلق، سنگی است براق ... و گاهی آنرا در تابدانهای حمام بجای آبگینه بکار برند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دانۀ انار ترش، (برهان قاطع)، از: نار (انار) + دان (دانه)، (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، دانۀ انار، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، حب الرمان، (مهذب الاسماء)، اناردان، اناردانه، ناردانه، ناردانک:
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان،
فردوسی،
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبد کاردان،
فردوسی،
صد و شصت یاقوت چون ناردان
پسندیدۀ مردم کاردان،
فردوسی،
بخندید و تابنده شد سی ستاره
از آن خنده در نیمۀ ناردانی،
فرخی،
صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد خروار عسل و ناردان و چندین هزار مرغ مسمن و ... بر اشتران بار کرد، (اسکندرنامۀ خطی)،
گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود
نیست لعل نابسوده دربها چون ناردان،
ازرقی،
یا فاخته که لب بلب بچه آورد
از حلق ناردان مصفا برافکند،
خاقانی،
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست،
خاقانی،
گو درد دل قوی شوو گو تاب تب فزای
زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه،
خاقانی،
چون آب ناردان بود اندر قدح اگر
آمیخته به مشک بود آب ناردان،
جوهری زرگر،
هستش دلی شکافته چون نار در عنا
روئی چو مغز نار و سرشکی چو ناردان،
وطواط،
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید
که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند،
سعدی،
یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم
جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش،
بسحاق،
، دانه های خشک کردۀ نارهای جنگلی که در آش کنند، رجوع به ناردانگ شود، آتشدان، مجمر، منقل، (ناظم الاطباء)، منقل آتش و آتشدان را نیز گویند، (برهان قاطع)، مرکب است از عربی و فارسی یعنی آتشدان، (آنندراج) (انجمن آرا) :
دانۀ نارش با من چو درآمد به سخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار،
ازرقی (از آنندراج)،
، لب سرخ خوبان چنانکه به یاقوت تشبیه کنند به دانۀ نار نیز نسبت دهند، چنانکه گفته اند:
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان،
حکیم ازرقی گفته:
نارون کردار قد است آن بلب چون ناردان
ناردان بارد سرشکم در فراق نارون،
(آنندراج) (انجمن آرای ناصری)،
، کنایه از اشک گلگون است، سرشک خونین:
از این گلشن که خندان گشت چون نار
که چشم از غم نگشتش ناردان بار،
وحشی،
رجوع به ناردان افشاندن شود، آب انار، رب انار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: ناو + دان، پسوند ظرف، گنابادی: نودون، کردی: نوین، نوینا (راه آب سنگی)، ناو (ناودان، راه آب)، و نیز کردی: نودان (مجرای آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود، راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده، (فرهنگ نظام)، میزاب، (بهار عجم) (صراح) (دهار) (منتهی الارب)، مثغب، (دهار) (صراح)، راه بدررو آب بام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد، (ناظم الاطباء)، آب خیز، (برهان قاطع)، بیب، شلکک، سلک، سول، ناو:
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند،
عماره (از لغت فرس ص 91)،
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود،
فردوسی،
بفرمود تا ناودان ها ز بام
بکندند و شد از بدان شادکام،
فردوسی،
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند،
فردوسی،
عمر تو چو آب است در نشیبی
وین آب ترا مرگ ناودان است،
ناصرخسرو،
هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد، (کیمیای سعادت)،
هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی
ز پیش باران در زیر ناودان آید،
مختاری،
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن،
سوزنی،
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشائید،
خاقانی،
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است،
خاقانی،
همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه،
خاقانی،
ای تشنۀ ابر رحمت تو
چون من لب ناودان کعبه،
خاقانی،
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم،
نظامی،
نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ ! باران نمی آید، شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد، (تذکره الاولیاء عطار)،
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام من ز گریۀ خون ناودان برفت،
سعدی،
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی،
سعدی،
- امثال:
از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن،
بردار ببر زیر ناودان، به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد،
، آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب، (ناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند، (ازناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناو شود، تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنندو در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند، (یادداشت مؤلف) :
بعد از این تان برگ و رزق جاودان
از هوای خود بود نز ناودان،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
جاهل، ضد دانا، (حاشیۀ برهان قاطع)، جاهل، بی علم، بی وقوف، بی عقل، احمق، گول، بی دانش، (ناظم الاطباء)، بی دانش، که لفظ دیگرش جاهل است، (فرهنگ نظام)، ضد دانا و آن را به عربی جاهل گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، مغفل، سفیه، (منتهی الارب)، ابله، (بحرالجواهر)، ابله، کانا، جهول، غراچه، نابخرد، بی خبر، بلهاء:
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب،
ابوشکور،
سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت،
ابوشکور،
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت،
رودکی،
همه نیوشۀ خواجه به نیکوئی و به صلح
همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام،
رودکی،
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه،
رودکی،
که دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود،
فردوسی،
چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت
سر مرد نادان پر از باد گشت،
فردوسی،
دگر با خردمند مردم نشین
که نادان نباشد بر آئین و دین،
فردوسی،
گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو
نیستی با من بگاه شعر گفتن همنشین،
منوچهری،
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند معذورانند، (تاریخ بیهقی)، من از تاریکی کفر به روشنائی بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم، (تاریخ بیهقی ص 340)، هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد، (تاریخ بیهقی ص 339)، نادان تر مردمان اویی است که دوستی با زنان به درشتی جوید، (تاریخ سیستان)،
عدوی او بود نادان درست است این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا،
قطران،
بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد، (قابوسنامه)، نادان تر از آن مردم نبود که کهتری به مهتری رسیده بیند و همچنان به چشم کهتری بدو نگرد، (قابوسنامه)، از نادان مغرور اجتناب نما، (خواجه عبداﷲ انصاری)،
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را،
ناصرخسرو،
تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند،
ناصرخسرو،
تا اندرو نیاید نادان که من
خانه همی نه ازدر نادان کنم،
ناصرخسرو،
بد دانا ز نیک نادان به،
سنائی،
و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند، (کلیله و دمنه)، و اگر برین جمله برود همچنان بود که حکایت نادان و گنج، (کلیله و دمنه)، من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند، (کلیله و دمنه)،
گنج دانش تراست خاقانی
کار نادان به آب و رنگ چراست،
خاقانی،
منکه خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم،
خاقانی،
چه نادان بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد، (سندبادنامه ص 4)،
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سرگرفتم،
نظامی،
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود،
نظامی،
داد ایشان را جواب آن خوش رسول
کای گروه کور و نادان و فضول،
مولوی،
گفت من پنداشتم برجاست زور
خود بدم از ضعف خود نادان و کور،
مولوی،
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند،
مولوی،
بر مرد نادان نریزم علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم،
سعدی،
گو خداوند عقل و دانش و رای
غیبت ما مکن که نادانیم،
سعدی،
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش بازیچه در گوش،
سعدی،
بانادانان تواضع کردن همچنان است که حنظل را آب دادن چندانکه آب بیشتر یابد بار تلخ تر دهد، (تاریخ گزیده)،
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس،
حافظ،
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم،
حافظ،
سخن عشق یکی بود ولی آوردند
این سخنها به میان زمرۀ نادانی چند،
حاج ملاهادی،
- نادان ده مرده گو، کنایه از مردم نادان بسیارگوی و پرگوی پریشان گوی و بی فایده و هرزه و لایعنی گوی باشد، (برهان قاطع) (از آنندراج)، نادانی که سخنان بیهوده و پریشان وبی فایده گوید، (شمس اللغات) :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی،
سعدی،
- نادان ساختن تن خود را، تجاهل کردن، خود را به نادانی زدن، خود را نادان نمودن:
بی وفائی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی،
منوچهری،
- امثال:
آنچه نادان همه کند ضرر است،
دشمن دانا به از نادان دوست،
نادان را بهتر از خاموشی نیست، (گلستان)،
نادان را زنده مدان،
نادان سخن گوید و دانا قیاس کند،
نادان عدوی داناست،
نادان معذور است،
نادان نه پرسد و نه داند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بدن. تن ها
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
کنیز و اسب
لغت نامه دهخدا
تصویری از جاودان
تصویر جاودان
همیشه، دایم، هموار، باقی، پیوسته، ابدی، جاویدان، جاودانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافدان
تصویر رافدان
دو رودان (دجله فرات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادان
تصویر نادان
جاهل، احمق، بی دانش، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسابدان
تصویر حسابدان
کسی که از علم حساب اطلاع دارد محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
طاقچه بزرگی نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشدگاهی طرف بیرون آنرا پنجره گذاشته و طرف درون آنرا نقاشی کرده و جام و شیشه الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاه هر دو طرف را شیشه کنند، روزنی که برای ورود روشنی آفتاب در عمارت گذارند، قسمی از حمام که در آن نشینند و خود را شویند و چرک خود را باز گیرند، گلخن حمام، کوره مسگری و آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناردان
تصویر ناردان
دانه انار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
((اَ))
جمع بدن، بدن ها، تن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادان
تصویر نادان
جاهل، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناودان
تصویر ناودان
مجرایی که آب را از بام خانه به پایین هدایت می کند، مجرای آب، نهر
فرهنگ فارسی معین
حالت مشت زنی که در اثر ضربات حریف به زمین افتد ولی تا شمردن ده ثانیه برخاسته و به مبارزه ادامه می دهد، مقابل ناک اوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابدان
تصویر تابدان
گلخن حمام، کوره آهنگری و مسگری، پنجره یا دریچه ای که برای استفاده از روشنایی آفتاب در دیوار تعبیه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
تنها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نادان
تصویر نادان
احمق، بی شعور، جاهل
فرهنگ واژه فارسی سره
آتشدان، مجمر، منقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب ریز، میزاب، جوی، نهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابله، احمق، بی اطلاع، بی خرد، بی دانش، بی سواد، بی شعور، بی عقل، بی معرفت، جاهل، دنگ، ساده، سفیه، عامی، غافل، غافل، کالیو، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، ناشناسا، نفهم
متضاد: دانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد