جدول جو
جدول جو

معنی نااوس - جستجوی لغت در جدول جو

نااوس
مأخوذ از یونانی، معبد ترسایان و آتشکده، (ناظم الاطباء)، بر وزن ناقوس به ضم همزه، در رشیدی به معنی آتشکده آمده، حکیم سنائی گفته:
گرچه زاغ سیاه گشتم من
نگزینم مقام جز نااوس،
و در سامی به معنی گور خانه ترسایان نوشته اند، (انجمن آرای) (آنندراج) (فرهنگ شعوری)، و ناووس هم آمده است که بجای همزه واو باشد، (برهان قاطع)، ناووس، ناؤوس، خصوصاً به معنی دخمه و اطاق زیرزمینی است که برای دفن میت بکار رود، ج، نواویس، حمزۀ اصفهانی گوید: ’والفرس لم تعرف القبور، و انما کانت تغیب الموتی فی الدهمات و النواویس’، قبر، آرامگاه، (حاشیۀ برهان چ معین)، با الف مضموم و واو معروف آتشکده باشد، (جهانگیری)، بر وزن طاووس، آتشکده و عبادت خانه کفار، (غیاث) :
و من کان الغراب له دلیلا
فناؤوس المجوس له مقیل
لغت نامه دهخدا
نااوس
معبد ترسایان و آتشکده
تصویری از نااوس
تصویر نااوس
فرهنگ لغت هوشیار
نااوس
نازا گاوی که آبستن نباشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناوس
تصویر ناوس
ناووس، قبر، گور، دخمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نااوستا
تصویر نااوستا
آنکه در کار خود مهارت ندارد
فرهنگ فارسی عمید
زنگ بزرگی که در کلیسا نصب می کنند و هنگام مراسم مذهبی نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناووس
تصویر ناووس
قبر، گور، دخمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناموس
تصویر ناموس
شرف، عفت، عصمت، کنایه از خواهر یا مادر یا همسر مرد که وظیفۀ حفظ حرمت آن ها بر عهدۀ اوست، کنایه از صاحب سر، آگاه و مطلع به باطن امور، راز، سر، مرد ماهر و کاردان، کمین گاه صیاد
ناموس اکبر: کنایه از جبرئیل
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویۀ شهرستان ارومیه، در 9 هزارگزی جنوب شرقی اشنویه بر سر راه ارابه رو اشنویه، در درۀ سردسیر با هوایی سالم واقع است و 649 تن سکنه دارد، آبش از چشمه است، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی آنان جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد و در تابستان از راه اشنویه با ماشین میتوان رفت، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بتکده، (فرهنگ نظام)، رجوع به ناووس و نااوس شود، (اصطلاح موسیقی) در موسیقی، نام یک آواز از دستگاه سه گاه، (فرهنگ نظام)، رجوع به ناقوسی شود، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح متصوفه، عبارت از انتباه است که به سوی توبت و انابت و عبادت خواند و نیز جذبه که از حق تعالی خبر کند و از نفس خلاصی دهد و بطاعت و قناعت دعوت کند و از خواب غفلت بیدار سازد، (فرهنگ نظام) (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات)
لغت نامه دهخدا
منسوب به نااوس:
عاشر آن اکرم معاشر شر
گوئی از گبرکان نااوسی است،
انوری
لغت نامه دهخدا
(وُ)
آتشکده. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) ، عبادت خانه کفار. (آنندراج از مؤید) ، گورستان مغان. (ناظم الاطباء). رجوع به نائوس و ناووس شود: افریدون تخت و خوابگاه و ناوس خویش بفرمود به زمین تمیشه و طبرستان. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
آتشکده، و عبادت خانه مجوس، (برهان قاطع)، لغتی است در ناؤس، (قطر المحیط)، ناوس، نائوس، نااوس، رجوع به نائوس شود، گورستان مجوس، (منتهی الارب)، آنجا که مجوس مرده بنهند، (سامی)، رجوع به نائوس شود
لغت نامه دهخدا
(ناموس)
احکام الهی. (برهان قاطع). شریعت. (اقرب الموارد) (المنجد). قانون و شریعت و احکام الهی. (ناظم الاطباء). هو الشرع الذی شرعه اﷲ. (تعریفات) : یکی روز بود که عیسی تعلیم میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس می آموزانید. (ترجمه دیاتسارون ص 50). یهودیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا ساخت. (ترجمه دیاتسارون ص 348) .مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم، نه نیامدم که منسوخ کنم. (انجیل فارسی ص 60 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، قاعده. دستور. (غیاث اللغات). قانون. آئین: ثم وضع ناموساً عرف فیه من الذی ینبغی له أن یتعلم صناعه الطب. (عیون الانباء ج 1 ص 25). و چون حسن صباح بنیاد ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی از منکر نهاده بود. (جهانگشای جوینی). و موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. (جهانگشای جوینی). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام هلاک آورد و ناموس او را از آن کار هیبتی افتاد. (جهانگشای جوینی)، وحی. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد)، ملائکه. (برهان قاطع). ملائک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به ناموس اکبر شود،
{{اسم خاص}} جبرئیل. (ناظم الاطباء). نام جبرئیل علیه السلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (از انجمن آرا). جبرئیل. (اقرب الموارد). رجوع به ناموس الاکبر شود،
{{معرّب، ص، اسم}} صاحب راز. (غیاث اللغات). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب سر که مطلع از باطن کار توست. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد) (از المنجد). مردی که بباطن کار تو خصوصاً آنچه که از دیگران پوشانده ای آگاه است. (از معجم متن اللغه). صاحب راز. آگاه بر باطن امر. (از ناظم الاطباء)، صاحب سرالملک. (معجم متن اللغه). رازدار. (تفلیسی) (حسن خطیب). کسی که مخصوص باشد بر آگاه بودن بر راز. (ناظم الاطباء)، صاحب راز خیر. (از منتهی الارب). صاحب سرالخیر. (اقرب الموارد). صاحب راز خیر. (آنندراج). صاحب سر خیر، مقابل جاسوس که صاحب سرّ شر است، سر. (از معجم متن اللغه). راز: پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان).
کوس ناموس تو بر کنگرۀ عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم.
حافظ.
- شکسته شدن ناموس، آشکار شدن راز. برملا شدن سر: اگر من [که شه ملکم] این معنی [توقیر و احترام نسبت به تو] پیش لشکر با تو کردمی ناموس تو شکسته شدی و ترا از این لشکر رنج رسیدی [یعنی: لشکر پی می بردند که تو اسکندر هستی و رسول نیستی] . (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). امیر حاجب قماج را بفرستاد تا غلام را از حرم [خلیفه] بدرآورد و خلیفه مقتدی بود، ده هزار دینار میداد تا ناموس نشکند نپذیرفت و غلام را قصاص کرد. (راحه الصدور راوندی).
، وعاءالعلم. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)، خانه راهب. (فرهنگ نظام). بیت الراهب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). زاویۀ راهب: تأمور، صومعۀ ترسایان و ناموس آنان. (منتهی الارب)، البعوض. (المنجد)، دویبه غبراء کهیئه الذره. (اقرب الموارد). (المنجد). تلکع الناس، تتولد فی الماء الراکد. (معجم متن اللغه)، خوابگاه شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عریسهالاسد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). خوابگاه شیر. بیشه. مأوای شیر. (ناظم الاطباء). عرین الاسد. (المنجد). کنام شیر. (یادداشت مؤلف). ناموسه. رجوع به ناموسه شود، کازۀ صیاد. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). کاژۀ صیاد. (غیاث اللغات). کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). کمین گاه پوشالی صیاد. (فرهنگ نظام). قترهالصائد. (اقرب الموارد) (ازتاج العروس) (المنجد). کمین گاه صیاد. (ناظم الاطباء). کمین گاه که صیاد صید را در آن کمین کند. (از معجم متن اللغه). حفره ای که شکارچی به هنگام صید پنهان شدن را در آن کمین می کند. (از المنجد). در کرمان این کمین گاه را ’کومه’ گویند، خانه صیاد. (حسن خطیب)، دام صیاد. (از منتهی الارب). (از آنندراج). دام. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). شرک. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد)، مرد دانا ماهر در کار. (منتهی الارب). حاذق. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد). مرد دانای ماهر در کار. (آنندراج). حاذق فطن. (معجم متن اللغه). مرد حاذق ماهر. (ناظم الاطباء)، لطیف المدخل. (منتهی الارب) (آنندراج). من یلطف مدخله. (اقرب الموارد). من یلطف مدخله فی الامور. (معجم متن اللغه)، مرد سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن چین. (فرهنگ نظام). مرد سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). نمام. (اقرب الموارد) (المنجد) (معجم متن اللغه)، بسیار دروغگو. (فرهنگ نظام). کذاب. (اقرب الموارد) (المنجد)، مکر و حیلۀ نهانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکر. خدعه. (فرهنگ نظام). مکر. خداع. (المنجد). مکر. خدیعه. (معجم متن اللغه). مکر و حیلۀ پنهانی. (غیاث اللغات). ماتنمس به من الاحتیال. (اقرب الموارد) .مکر و حیلۀ پنهانی. تزویر و فریب نهفته. (ناظم الاطباء) :
ز کژّی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی.
اسدی.
گفت: ای شیخ ! تا کی از این نفاق و ناموس. (اسرار التوحید ص 103).
که میداند که مشتی خاک محبوس
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس.
نظامی.
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن سنگ.
نظامی.
چند از این ناموس و تزویر و ریا
توبه کن زین هر سه و دیندار باش.
عطار.
ای به ناموس کرده جامه سفید
بهر پندار خلق و نامه سیاه.
سعدی.
ناگاه بر سر دروازه طبلی زدند و نعره برآوردند... گفتند اتابک زنگی به جوار رحمت حق تعالی پیوست... من آن را زیجی دانستم و ناموسی پنداشتم ساعت به ساعت خبر شایعتر می شد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان)، ریا. ریاکاری. سالوس:
ندانی که بابای کوهی چه گفت
به مردی که ناموس را شب نخفت
برو جان بابا به اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
، سیاست. تدبیر. (غیاث اللغات). پلتیک: شاه جواب داد که تو در میدان آی که من خود بیایم و او خود هنوز رنجور بود، این سخن بهر ناموس می گفت، اما مراد او این بود که احوال برادر بازداند. (اسکندرنامه). شاه چون این پیغام بشنید، گفت: هر سه را بگیرید و این ناموس بود مقصود شاه یک چیز بود تا سهمی عظیم درافتد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شاه البته بدان حصار هیچ نمیتوانست کردن و الا چه غم بود و شاه آنهمه [تهدیدها که میکرد] از بهر ناموس میکرد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). ملک را بگو که ما را شفقت و عنایت و رعایت جانب با جهانداران دیگر مصلحتی و ناموس است الابا تو که اعتقادی است. (تاریخ طبرستان).
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند.
نظامی.
، بانگ. (برهان قاطع). بانگ. صدا. (غیاث اللغات). بانگ. آواز. صدا. غوغا، آوازه. اشتهار. (ناظم الاطباء). آوازه. (برهان قاطع) :
باقی به قول شاعر طوس است در جهان
ناموس شیر مردی کاووس و تهمتن.
سلمان ساوجی.
، ادعا. کبر. عجب. خودپسندی. نخوت. خودستائی:
اگر با نام و با ناموس باشی
نباشی مرد ره سالوس باشی.
ناصرخسرو.
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد.
جمال الدّین عبدالرّزاق.
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما.
مولوی.
چون بگوئی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به.
مولوی.
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
روزی بدرآیم من از این پردۀ ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
و نیز رجوع به ناموس گر شود، آبرو. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). عزت. نیکنامی. قدر. سرفرازی. (ناظم الاطباء). نیکنامی. (غیاث اللغات). حرمت. عرض. اعتبار: هرمط عرضه، درید ناموس وی را و زشت گردانید. هرد، طعن کردن درناموس کسی. تهتیر، زشت گردانیدن ناموس کسی را. هتر،زشت گردانیدن ناموس کسی را. ابترک فی عرضه، عیب کرددر ناموس او و دشنام داد. (منتهی الارب).
- ناموس شکستن، بی قدر و اعتبار کردن. رسوا کردن. از قدر و قیمت و رواج انداختن. بی رونق کردن. بی حرمت کردن: پس زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسب صلح کرده ای که او ترا دشمن است و به جادوئی ایدون نموده است رعیت خویش را که گشتاسب چاکر من است و اسبی از مرکوبان خاص خویش برسم نوبت خدمت بدر من فرستاده است با رکیب دار خاص را تا نوبت خدمت من دارد. کس بفرست تا ترا معلوم شود. گشتاسب معتمدی را بفرستاد بتعرف این حال، بازآمد و گفت: مرکوب خاص تو دیدم با رکیب دار تو بر در او به نوبت ایستاده و از اوپرسیدم که اینجا چه میکنی ؟ مرا جواب داد که مرا ملک گشتاسب این فرستاده است تا برسم خدمت این اسب را به نوبت اینجا بدارم. گشتاسب چون این بشنید تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب حرب کن. با او صلح نشاید کردن و آن اسب نوبت را از درگاه او دور کن و ناموس او بشکن که او جادوست. گشتاسب فرمان زردشت کرد وصلح میان خویشتن و خرزاسب بشکست و کس فرستاد کین اسب من و نوبت دار از در خویش دور کن و حرب مرا بیارای. (ترجمه طبری بلعمی). پادشاه را خشم آمد و گفت اینهمه گناه من است که رعیت را چنین مستولی بکرده ام بعد از این داد و عدل نباید کردن و الا پادشاهی را ناموس شکسته شود. (اسکندرنامۀ خطی).
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشادی در.
امیرمعزی.
شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست.
اثیر اخسیکتی.
هرکه لعل شکّرینش دید گو نامش مبر
زآن سبب کز نام او ناموس شکّر بشکند.
مجیر بیلقانی.
به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش.
نظامی.
و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد. (جهانگشای جوینی).
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن.
حافظ.
- برداشتن ناموس، ناموس بردن. رجوع به همین ترکیب شود: در عهد او جماعتی از نامعتمدان خوارج سنی لقب خواستند که خاندان عباسیان را حرمت وناموس بردارند. (کتاب النقض ص 413).
- بردن ناموس، بی آبرو کردن کسی را. هتک حرمت کردن:
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند.
حافظ.
- بناموس، برای حفظ ظاهر. پاس حیثیت و آبرو را:
بربسته بناموس دوالی به میان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد.
سوزنی.
- رعایت ناموس، پاس آبرو. حفظ صورت ظاهر:
از برای رعایت ناموس
می کشم بر گرسنگی آروغ.
ابن یمین.
- رفتن ناموس، بی اعتبار و بی حرمت شدن: سدیر و خورنق را از حسن مبانی آن ناموس میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421). نخواست که خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد و ناموس آن ملک بر دست او برود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 166).
- عرض و ناموس گفتن، فعل اتباعی است به معنی دشنام عرض دادن کسی را. (یادداشت مؤلف).
- ناموس و نام، حیثیت و اعتبار و شهرت و آوازه:
همه کار جهان ناموس و نام است
وگرنه نیم نان روزی تمام است.
عطار.
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی.
بکن خرقۀ نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق.
سعدی.
تا موجب دوام نام و ناموس گردد. (جامع التواریخ رشیدی).
- ناموس و ننگ، نام و ننگ:
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی ازما چو یکی اژدهاست.
فرخی.
، توقع حرمت از خلق داشتن. (غیاث اللغات)، جنگ و جدال. (ازبرهان قاطع). جنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ناموسگاه شود، فضیحت. بدنامی. رسوائی، خجالت. شرمساری. عار و حیا. (ناظم الاطباء)، عصمت. عفت. (از برهان قاطع) (غیاث اللغات). شرم و عصمت. (بهار عجم). شرم. عصمت. عفت. (آنندراج). عصمت. پارسائی. پاکدامنی. عفت. عفاف. (ناظم الاطباء). حیا. عفت. رجوع به ناموس پرست شود.
- بی ناموس، بی عفت. بی حیا.
، صاحب سرا و خانه و منزل باشد. (برهان قاطع) .خداوند خانه و سرای. خداوند منزل. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فلسفه) در فلسفه، قانون. حکم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنتی که حکما نهند عامه را برای مصلحتی. (یادداشت مؤلف)، زوجه و زن های متعلق به یک مرد، مثل مادر و خواهر و دختر وجز آنها. (فرهنگ نظام). مادگان از یک خانوار. (ناظم الاطباء). رجوع به ناموس پرست شود
لغت نامه دهخدا
ناعوس البحر، وسط دریا و لجۀ دریا و صحیح تر اینکه تحریف ناموس است، (معجم متن اللغه)، رجوع به ناموس شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بیزکی (یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه شهرستان مشهد) بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، واقع در 27 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی جنوب کشف رود، جلگه است و هوایش معتدل است و 112 تن سکنه دارد، مردمش شیعی مذهب و فارسی زبانند، محصول آن، غلات، چغندر و سیب زمینی است، شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه اتومبیل رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 415)
لغت نامه دهخدا
چوب ترسایان که به وقت نماز خویش زنند و آن دو چوب است یکی ناقوس که دراز باشد و دیگری وبیل که کوتاه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تختۀ آهنی یا چوبی که نصاری وقت نماز خود آن را نوازند، (فرهنگ نظام)، قطعۀ درازی از آهن یا چوب که به هنگام نماز زنند، (از المنجد)، مضراب النصاری الذی یضربونه لاوقات الصلاه، (اقرب الموارد)، چوب طویلی که نصاری برای اعلام دخول در نماز آن را به چوب کوچک تری به نام وبیل میزنند، (از معجم متن اللغه)، خرمهرۀ کلان که هنود و ترسا به وقت عبادت خود نوازند، (آنندراج) (غیاث اللغات)، زنگ چوبین که مسیحیان مقیم ممالک اسلامی بجای زنگ فلزین به کار می برند، (یادداشت مؤلف)، زنگی که نصاری در کلیسا میزنند، (فرهنگ نظام)، ناقوس را به معنی جرس هم استعمال کرده اند، (از اقرب الموارد) (از المنجد)، زنگ بزرگی که ترسایان در وسط کلیسا از سقف خانه آویزند و به روز یکشنبه از صبح تا وقتی که مردم از نماز فارغ شوند نوازند، (آنندراج، از شرح گل کشتی) (غیاث اللغات)، زنگ بزرگی که ترسایان در کلیسا به وقت نماز نوازند و درای نیز گویند، (ناظم الاطباء)، آنچه بزنند ترسایان برای نماز، (السامی) (مهذب الاسماء)، زنگی بزرگ که بر منارۀ کلیسا آویزند و گاه نماز یا اعلام خبری نوازند، ج، نقس، نواقیس:
قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس
هرقل در خدمت تو درّد زنار،
فرخی،
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا،
خاقانی،
سبحه درکف میگذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد،
خاقانی،
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا،
خاقانی،
ناقوس هوا بشکن گر زآنکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زآنکه نه ترسائی،
عطار،
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند،
هاتف،
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح
حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس،
؟ (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
بنگرید به ناووس ناووس. افریدون تخت وخوابگاه وناوس خویش بفرمودبزمین تمیشه وطبرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناووس
تصویر ناووس
آتشکده، گورستان مجوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقوس
تصویر ناقوس
زنگ بزرگ که در کلیسا نصب می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموس
تصویر ناموس
احکام الهی، شرف، عصمت، عفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نااوستاد
تصویر نااوستاد
نااستاد: سیرگشته ازده و از روستا وزشکرریزی چنان نااوستالله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموس
تصویر ناموس
آبرو، نیک نامی، قانون و شریعت الهی، عصمت، شرف، جمع نوامیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناووس
تصویر ناووس
قبر، گور، دخمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناقوس
تصویر ناقوس
زنگ کلیسا، جمع نواقیس
فرهنگ فارسی معین
پاکدامنی، عصمت، عفت، آبرو، احترام، شرف، عرض، عزت، عیال، مستوره، همسر، خودپسندی، عجب، کبر، احکام، شریعت، قاعده، قانون، ریا، سالوس، آوازه، اشتهار، بانگ، صیت، تزویر، حیله، مکر، فرشته، ملک، جبرئیل، 12، وحی، تدبیر، کیاست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درا، زنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن ناقوس درخواب بر سه وجه است. اول: دروغ گفتن. دوم: منافقی. سوم: مهر اهل کفر در دل داشتن.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شرف و عصمت و آبرو، زنهای محرم یک خانواده نسبت به مرد آن
فرهنگ گویش مازندرانی