جدول جو
جدول جو

معنی نائب - جستجوی لغت در جدول جو

نائب
(ءِ)
النائب، طرابلسی. محمد بن عبدالکریم بن احمد الاوسی الانصاری (000 -1232 ق). اصل وی از مردم اندلس است و در طرابلس متولد شد، از دانشمندان طرابلس غرب است. او راست ’الارشاد لمعرفه الاجداد’ در ترجمه حال اسلاف وی. خاندان او را بنی العسوﱡس میگفتند از آنجهت که نام جد بزرگشان عیسی الاوسی بود و در اواخر قرن هفتم هجری از اندلس به طرابلس غرب مهاجرت کرد. امروز آنان را آل نائب خوانند. (از الاعلام زرکلی چ 9 ج 6 ص 216)
(ال...) طرابلسی. (متوفای 1189 هجری قمری). عبدالکریم بن احمد بن عبدالرحمن بن عیسی، النائب الاوسی الانصاری. از اهالی طرابلس مغرب و مردی ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام زرکلی چ 9 ج 4 ص 51)
لغت نامه دهخدا
نائب
(ءِ)
آنکه بر جای کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین. قائم مقام. خلیفه. آنکه بر جای کسی ایستد. (ناظم الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعداز وی. قفیّه. (منتهی الارب). آن که بجای کسی قرار گیرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی و نائب ملک. ج، نوب، نوّاب. (منتهی الارب) (المنجد). بجای کسی ایستاده شونده. (شمس اللغات). بدل. عوض. نایب:
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین.
فرخی.
و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم (بونصر مشکان) بود در شغل بریدی هرات. (تاریخ بیهقی ص 596). امیرگیلکی این ناحیه (ناحیۀ بیابان) از ایشان بستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه ص 124).
دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نائب یزدان و آفتاب کریمان.
ناصرخسرو.
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجّت نائب پیغمبر یزدانم.
ناصرخسرو.
ای می لعل راحت جان باش
طبع آزاده را بفرمان باش...
بچّۀ آفتاب تابانی
نائب آفتاب تابان باش.
مسعودسعد.
به مجلس تو ز من نائب این قصیدۀ تست
که هیچ حاجت ناید به نائب دیگر.
مسعودسعد.
نائب مصطفی بروز غدیر
کرده در شرع خود مر او را میر.
سنائی.
خاقانئی که نائب حسان مصطفاست
مدّاح بارگاه تو حیدر نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259).
نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جان چمانه بده بر چمن جان بچم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259).
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک خنجرم.
خاقانی.
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نائب شاه بود.
نظامی.
والی جان همه کانها زر است
نایب دست همه مرغان پر است.
نظامی.
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید از اومان یادگار.
نی غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.
مولوی.
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می پنداشتند.
مولوی.
، پیشکار. (آنندراج). گماشته. وکیل. (ناظم الاطباء). آجودان. (یادداشت مؤلف). نماینده. مأمور:
زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز
تو چون خلیفۀ بغداد نائب یزدان.
فرخی.
دست او هست ابر و دریادل
ابر شاگرد و نائبش دریاست.
فرخی.
فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری... وی را داد تا به ری نشیند و نائبان فرستد به شهرها. (تاریخ بیهقی). چون کار قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری نائبان تو آنجااند. (تاریخ بیهقی ص 208). نائبان وی شغل نشابور راست میدارند و این به قوه او میتوانند کرد. (تاریخ بیهقی ص 373).
همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب
به قصرت گوشها نائب ببامت دیده ها دربان.
ناصرخسرو.
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع و عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نائبان دگر.
مسعودسعد.
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نائبان دیوانم.
مسعودسعد.
نایب پرده های اسراراست
پردۀ رازهای پنهان است.
ادیب صابر.
او نائب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگهدارش.
خاقانی.
ای به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا
وی به قدمگاه عقل نائب حکم قدم.
خاقانی.
شه طغان عقل را نائب منم نعم الوکیل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی.
خاقانی.
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی.
نظامی.
کان لعلم نایب افتاد و امین
هر امینی هست حکمش هم چنین.
مولوی.
و محتسب الممالک در ممالک محروسه همه جا نائب تعیین مینماید که از قرار تصدیق نائب مشارالیه، اصناف هر محل ماه بماه اجناس را بمردم بفروشند. (تذکرهالملوک ص 49). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که... در حین حرکت سپه سالاران و سرداران نایبی از جانب مشارالیه به اتفاق ایشان روانۀ...درگاه معلّی مینماید. (تذکره الملوک ص 41)، در نظام قدیم، منصبی دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی، در نظام جدید، درجۀ افسر جزء و کلمه ستوان امروزه بجای آن انتخاب شده و بترتیب از نایب سوم، شروع و بنایب اول ختم می شود نایب سوم، ستوان سوم. نایب دوم، ستوان دوم. نایب اول، ستوان یکم:
لاله رخی چشم و چراغ سپاه
نایب اول به وجاهت چو ماه.
ایرج میرزا.
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایب هم قدّ تو عبدالرحیم.
ایرج میرزا.
، نوبه ای. نوبتی. که بنوبت درآید. عاقب. رجوع به نائبه شود، زنبور عسل. ج، نوب. (منتهی الارب). قیل لانها ترعی و تنوب الی مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس)، بسیار. فراوان. کثیر. خیر نائب، کثیر عوّاد. (منتهی الارب). خیر نائب، خیر و نیکوئی بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نائب
جانشین، قائم مقام، خلیفه، بدل
تصویری از نائب
تصویر نائب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صائب
تصویر صائب
(پسرانه)
راست، درست، رسا، رساننده، نام شاعر نامدار قرن یازدهم در دوره صفویه (صائب تبریزی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناهب
تصویر ناهب
غارت کننده، غنیمت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هائب
تصویر هائب
ترساننده، کسی یا چیزی که دیگری را بترساند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صائب
تصویر صائب
راست و درست، حق و رسا، مقابل خاطئ، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصب
تصویر ناصب
نصب کننده، برپا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نایب
تصویر نایب
کسی که به نیابت دیگری کاری انجام بدهد، جانشین
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ بَ)
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. ورد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
جمع واژۀ ذنوب و ذناب
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
نام سه جایگاه مرتفع است به نجد از یسار فلجۀ مصعد بسوی مکه، یوم الذنائب، نام جنگی است که میان تغلب و بکرروی داد. رجوع به عقدالفرید جزء 6 ص 74 و 75 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عائب
تصویر عائب
عیب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائب
تصویر غائب
ناپدید، پنهان، نا پیدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لائب
تصویر لائب
تشنه دور از آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشب
تصویر ناشب
تیردار، تیرانداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکب
تصویر ناکب
عدول کننده، اعراض کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقب
تصویر ناقب
آنکه بحث میکند از خبر و می کاود آنرا، کاونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناطب
تصویر ناطب
پالونه (پالونه صافی)
فرهنگ لغت هوشیار
تاراجگر، پروه گیر غارت کننده غنیمت گیرنده: اصول مهرتوطبع کرام راجامع نهیب کین توصبرلئام راناهب. (عثمان مختاری. چا. همائی. 30)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائب
تصویر دائب
رنجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صائب
تصویر صائب
رساننده، راست و درست، رشناکی رشکناک گردیدن، سر و موی، سیر آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائب
تصویر شائب
پیر سپیدموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تائب
تصویر تائب
توبه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائب
تصویر خائب
مایوس و بی بهره، نومید، نا امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائب
تصویر حائب
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جائب
تصویر جائب
گریباندوز، جهانگرد، شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثائب
تصویر ثائب
باد سخت، خیزابه (موج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سائب
تصویر سائب
روان و جاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائب
تصویر رائب
سرگشته، شوریده عقل، سست، گران جسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذائب
تصویر ذائب
گدازنده، آب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنائب
تصویر جنائب
جمع جنیبت، پالادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذنائب
تصویر ذنائب
جمع ذناب، دم بندها، جمع ذنوب، بهره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضب
تصویر ناضب
آبگیر خشک، جای دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایب
تصویر نایب
جانشین
فرهنگ واژه فارسی سره